- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,437
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #301
مردی با فاصله کنارش نشسته بود. هوای نفس کشیدنش را گاهاًً میشنید. نه از او صدایی درمیآمد و نه راننده. امیدی ته دلش متجلی شده بود؛ امیدی که نوید میداد بعد از چند روز مرارت و سختی کشیدن و با چهرهی زشت مرگ ملاقات کردن ته این جاده قرار است اتفاقات خوبی بیفتد. دلش شور شیرینی میزد. حس میکرد قرار است به دیدار یک آشنا برود. با خودش میگفت سماح دروغ گفته و فقط میخواسته او پیگیر کار خواهرش نباشد و دم پر زکریا نپلکد والا آهوگ زنده و سرحال منتظرش هست. ولی وقتی یاد زکریا میافتاد ذوقش کور میشد. زکریا دروغگو نبود! زکریا حتی بلد نبود به تظاهر هم که شده دلداری بدهد پس وقتی تسلیت گفت یعنی کار از کار گذشته و خیالات خوش او باطل است.
ساعتی بعد دروازهای باز شد و اتومبیل را توی حیاط...
ساعتی بعد دروازهای باز شد و اتومبیل را توی حیاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.