• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 287
  • بازدیدها 6,310
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #281
این اندازه آرامش زکریا را نمی‌توانست درک کند. با این شرایط می‌شد به حورا حق داد که بخواهد او را بچزاند. حتماًً حورا مثل او احمق نبود که اعترافاتش دنباله داشته باشد. شیشه را توی دستش چرخاند و لای انگشتانش فشرد، به حدی که دستش سفید شد و رگ‌هایش پیدا.
-‌ دنیای من به قبل از تو و بعد از تو تقسیم شده. دنیای قبل از تو خیلی واسه‌م جذاب نبود. چیزی واسه یادآوری بهم نداره. جز پشیمونی. جز این‌که می‌تونستم بهتر زندگی کنم و نکردم. فقط خوبیش این بود اونجا همه بودن. حتی خواهرم اگر چه از من دور ولی هنوز زنده بود...
خاموش شد و جان فدایی اجازه نداد حرف‌هایش ابتر بماند.
-‌ بعد از من چی؟
باید لب‌هایش را گاز می‌گرفت و زبانش را می‌کَند تا بیشتر از این خود را خار و خفیف نکند اما قلبش می‌گفت این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #282
چرا انقدر حالش را می‌پرسید؟ نمی‌توانست بگوید به خاطر کاری که قرار است انجام دهد عذر می‌خواهد. جواب خوبی‌های زکریا این نبود ولی چاره‌ی دیگری نداشت. سری تکان داد و بیرون رفت و از دید چشمان او گم شد.
صدای سوت قوری بلند شده بود. قدر دو استکان چای آب روی گاز گذاشت تا زودتر از این عذاب خلاص شود. نباید خیلی معطل می‌کرد ممکن بود زکریا سر برسد و تنها فرصتش از دست برود. چای سبز را توی استکان ریخت و درب ظرف شیشه‌ای مات که هیچ نوشته‌ای رویش نبود را پیچاند. فقط می‌توانست به میزان عشق سماح به زکریا اعتماد کند و مطمئن باشد که این دختر به جان فدایی صدمه‌ای نخواهد زد. فخر ثابت کرده بود که بی‌گدار به آب می‌زد ولی نه در حدی که عملیاتش به خطر بیفتد.
قبل از آن‌که سینی مرتعش را پیش پای او بگذارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #283
با صدای جیغ کودکی از خواب برخاست. ساعتی قبل دیگر نتوانسته بود دو شبانه روز بی‌خوابی را تحمل کند. حتی همهمه‌ی بیش از اندازه‌ی زن و کودکان توی سوله هم برای بیداری او کاری از دستشان برنمی‌آمد. کم‌کم داشت به این نتیجه می‌رسید که سماح به او دروغ گفته است. بعد از آن‌که زکریا را چیز خور کرد سماح به دنبالش آمد و او را سوار یک تاکسی کرد و به مرد هم چیزهایی گفت و پولی کف دستش گذاشت. سماح گفت جایی که قرار است برود جایی‌ست که برخی زنان و کودکان داعشی را در آن نگه می‌دارند و به آنها آموزش احکام می‌دهند تا زمانی که خانه‌ای برای‌شان فراهم شود. ابوحنیفه هر سه یا چهار روز به آنجا می‌آید و از این زنان دلجویی می‌کند و به آنها برای یک زندگی بهتر امید می‌دهد. وضعیت این زن‌ها حتی بدتر از زن‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #284
مادرش چند قسمت مشخص‌ شده آن‌طرف‌تر روی زیلویی نشسته و نگاهش می‌کرد. پیکنیک کوچکی توی بند و بساطش داشت که مشخص بود با همان‌ها این غذا را سرهم کرده است. سری برای زن تکان داد و کاسه‌ی کوچک را از دست دختربچه‌‌ای که بلوز آبی به تن و شلوار زانو خورده‌ی نارنجی به پا داشت گرفت. تکه‌ی کوچکی نان هم تویش بود که می‌توانست به عنوان قاشق استفاده کند. گرچه دو روز بود غذا به قدر کافی نخورده بود ولی اشتهایی هم به خوردن چنین غذایی که مگس‌های مزاحم مدام تویش سرک می‌کشیدند نداشت. هنوز زن نگاهش می‌کرد. دور از ادب بود که بخواهد دستش را پس بزند و یا دشمن برای خودش بتراشد. دخترک کماکان روبه‌رویش ایستاده و به او خیره شده بود. تکه‌ای نان را آغشته به بلغور کرد و توی دهان گذاشت. بریده‌بریده جوید و سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #285
نفسش سرد و سخت شد و توی سینه قلمبه ماند. این بغض تا ابد به یادگار می‌ماند و التیام نمی‌یافت. چیزی بدتر از حس ترحم نمی‌توانست آزار دهنده باشد آن هم از سویی کسی که معنی عشق را با او فهمیده بود. دستی به چشمان خیس و بارانی‌اش کشید و سعی کرد حواسش را پرت کند. یاد زکریا جز رنج و عذاب چیزی برایش نداشت
مشخص بود که سماح از ساده‌لوحی او استفاده کرده و گولش زده است والا در این خراب شده خبری از ابوحنیفه نبود.
کمر گرمای ظهر که شکست از سالن بیرون زد و در میان صدای بازی کودکان با زنانی که برای شستن رخت‌ها سمت سرویس صحرایی و آبشور قدیمی گاو‌ها می‌رفتند هم قدم شد. صف حمام و سرویس بهداشتی اغلب شلوغ بود و نمی‌شد به همین راحتی به آنها دسترسی داشت.
همراه بچه‌ها که همه‌شان سن و سالی زیر ده سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #286
از تحکم کلامش دانست که با او است. بر جایش ایستاد. خوبی برقع آن بود که می‌توانست ترس و تردیدهایش را زیر آن پنهان کند.
-‌ لماذا ترکته یذهب؟ «چرا گذاشتی بره؟»
طرف صحبتش به مرد اولی بود. از کلفتی صدایش و تحکم آن برمی‌آمد که مسن‌تر از آن یکی باشد و البته با درجه‌ای بالاتر.
-‌ لقد رایته قادما من هذا الجانب. «از اون طرف اومده. دیدمش.»
تشر زد:
-‌ ولأنه جاء من تلک الجهه فلا یمکن أن یکون جاسوساً.«چون از اون طرف اومده نمی‌تونه جاسوس باشه!»
کلمه‌ی جاسوس را به وضوح شنید و ترس برش داشت. مگر اینجا کجا بود که کسی بخواهد جاسوسی کند!
-‌ عد! «برگردد.»
به عقب چرخید. کنار آن یکی ایستاده بود ولی با ابهت‌ و ترسناک‌تر. اشاره زد روبنده‌اش را بالا بیندازد. مردد بود ولی چاره‌ی دیگری نداشت. مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #287
شب چه ساعتی بود نمی‌دانست. جرئت هم نداشت از کسی بپرسد. از وقتی آفتاب غروب کرده بود نتوانست آرام و قرار بگیرد. یک‌طور عجیبی دلش شور می‌زد. حال مزاجی‌اش بهم ریخته بود. هر بار به امید آن‌که بلکه آهوگ به خوابش بیاید و راهنمایی‌اش کند چشم روی هم می‌گذاشت اما فایده‌ای نداشت. همه رهایش کرده بودند حتی پسران خواهرش! باورش نمی‌شد به همین راحتی گول آن دخترک داعشی را خورده باشد.
صدای غرش عظیمی خلسه‌اش را شکاند. نه تنها او بلکه تمام زن‌هایی که برای خواب آماده می‌شدند و کودکان‌شان را آماده می‌کردند از جا جستند. سرها به سمت سقف دامداری چرخید. مثل آن‌که می‌خواست از پشت آن هواپیمایی که در فاصله‌ی کم از زمین پرواز می‌کرد را ببینند. صدا نزدیک شد و بعد هم افت کرد. اما کماکان مانند بقیه که سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #288
معلوم بود که جرقه به چادرها خورده و شعله‌ور شده‌اند و الا اثری از انفجار بمب نبود. توی محوطه‌ی پر همهمه دود غلیظی همه‌جا را پوشانده بود. چشم چشم را نمی‌دید. زن و کودکان سراسیمه از چادرهای آتش گرفته بیرون می‌دویدند؛ اما معلوم نبود به کدام سمت فقط می‌خواستند به هوای آزاد برسند. با پشت دست بینی‌اش را گرفت. از شدت دود چشمانش به اشک نشسته و گلویش می‌سوخت. بی‌محابا حجم زیادی از دود و گرد و غبار را بلعیده بود. سرفه‌کنان از چادرها دور شد و سمت آبشخور قدیمی رفت. از سالن که بیرون دوید انتظار داشت با جمعیتی سوخته و یا در حال سوختن مواجه شود؛ اما جز گرد و غباری که به هوا رفته و دودی که صاحب نداشت و زن و کودکانی که تا مرز خفه شدن پیش رفته بودند چیز دیگری به چشمش نیامد. در میان تاریکی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا