متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,653
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #291
لابه‌لای آن همه مرد تا دندان مسلح مجبورش کردند زانو بزند. همه‌شان لالمانی گرفته و منتظر بودند تا ببیند اوضاع از چه قرار است و برای چه یک زن از خودشان را به اسارت گرفته‌اند. داعشی‌ای که او را وارد معرکه کرده بود بلند فریاد زد.
-‌ هذا ایرانی. فهو کافر... سمعته یتکلم بلإیرانیه.« این ایرانیه. اون یه کافره. خودم شنیدم ایرانی حرف می‌زد.»
سرش پایین بود و وحشت اجازه نمی‌داد تکان بخورد. چرا می‌گفت او یک کافر است؟ خدای‌شان یک خداست و دین و پیغمبرشان هم همین! چرا مغلطه می‌کرد؟ که چه کار کند؟ دلیلی برایش کشتنش داشته باشد! مردی با گام‌هایی سنگین جلو آمد. به امید دیدن ابوحنیفه که فکر می‌کرد همان شیخی‌ست که از اتومبیل پیاده شد سر بلند کرد. با خشونت پرده از چهره‌اش گرفت. روبنده‌اش که کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #292
چشمانش را هم مانند دست و پایش بسته بودند و پشت صندلی انداخته بودند. توی تکان‌های جاده بود که به هوش آمد. روکش صندلی‌ای که بینی‌اش به آن چسبیده بود بوی تعفن می‌داد ولی چاره‌ای جز نفس کشیدن از طریق بینی‌اش نداشت. توی دست‌اندازهای کوره راه تنش تکان می‌خورد و به جلو و عقب برمی‌گشت. چادرش را درآورده بودند. داعشی‌ها برای زنان غیر از زنان هم کیش خود ارزشی قائل نبودند و اهمیتی نمی‌دادند که هتک حرمتی به آنها شود. معلوم نبود دستان کثیف چند نفرشان به تنش خورده! با چنین فکری و آن‌که قرار است چه اتفاقی بیفتد چشمانش شروع کرد به باریدن. با تمام وجود از تصمیمی که گرفته بود پشیمان بود. نباید یک‌دنده می‌شد و خلاف حرف زکریا قدمی برمی‌داشت. نباید به حرف‌های فخر دل می‌داد و گول سماح را می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #293
حسابی دلتنگ شده بود مخصوصاًً بعد از بلایی که زکریا سرش آورد و با احساساتش بازی کرد. فرید تنها کسی بود که در مواجهه‌ با او دستش را رو کرد و بد یا خوب ذاتش را نشان داد. زکریا با تظاهر به دلباختگی نامردی کرده بود. توی فکر بود که با صدای شلیکی از جایش جست. چند اتاق شاید هم خانه‌ای آن‌طرف‌تر بود، اما نه خیلی دور. نه صدای فریادی شنید و نه شیونی. مثل آن‌که قرار نبود این مرتبه همه‌چیز ختم به خیر شود. بیرون از این اتاق مدام یک عده در رفت و آمد بودند. گاه صدای داد و فریاد و رجزخوانی‌شان بلند می‌شد و گاهی هم بعد از آن صدای شلیک تیر شنیده می‌شد. آن‌طرف‌ خبرهایی بود اما نه خبرهای خوب!
منتظر بود بعد از چند ساعت کسی به سراغش بیاید ولی این اتفاق نیفتاد. گرمای نور خورشید را حس می‌کرد و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #294
با احساس لرزی توی تنش و نسیمی که از پنجره شیشه شکسته تو آمد فهمید شب دوباره از راه رسیده است در حالی که هنوز گوش‌هایش از انفجارهای بزرگ دیشب سوت می‌کشید. خیلی وقت بود که صدای تک شلیک‌های پراکنده قطع شده بود و جایش را زوزه‌ی سگان و شغالان بیابان‌گرد پر کرده بود. سکوت بیرون می‌گفت یا کسی نیست و یا همه در خواب به سر می‌برند در حالی که او نتوانسته بود حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارد. فقط طالب یک فرصت کوتاه بود تا درخواست دیدار با ابوحنیفه را داشته باشد و برای یکی توضیح بدهد که مقصودش از این دیدار چیست. توی خلسه خواب و بیداری فرو رفته بود که با صدای باز شدن در شقیقه‌ی ملتهبش را از روی بالش تکه‌پاره و سفت گچی بلند کرد و پاهایش را توی شکم کشید. با دهانی بسته آوایی به منظور باز کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #295
زبانش را نمی‌فهمید. ولی هر چه بود رفتارش بهتر از آن نسناس وحشی‌ای بود که جوان‌مردی و مروت سرش نمی‌شد. او هم که رفت کنج دیوار روی زمین افتاد و زیر گریه زد.حتی برای یک‌بار هم به ذهنش خطور نکرده بود که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید. زکریای بیچاره چه نگاه اسف‌باری داشت وقتی فهمید خریت او تمامی ندارد. مرد، تمام این لحظات را با چشم خودش دیده و پیشبینی کرده بود. یعنی تا کی قرار بود خدا رحم کند؟ هر لحظه، هر آن، هر کس از آنها که هوس شیطانی به سرش می‌زد ممکن بود کار دستش بدهد. آن‌وقت پیشبینی‌های زکریا درست از آب می‌آمد و باید زنده‌زنده خودش را آتش می‌زد.
عمیقاًً و از ته دل دوست داشت همه چیز به اول برگردد. به همزمان که تو ترکیه حماقت کرد و اجازه نداد دوستان جان فدایی او را به ایران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #296
یکی چشم‌بندش را برداشت و باعث شد نسبت به نور شدید روز واکنش نشان دهد. چشمانش را روی هم فشرد و رو گرداند. در میان تاری دید نگاهش به دو مرد نارنجی پوش افتاد. با فاصله‌ی کمی از او روی زمین در امتداد هم با چشمان و دستانی بسته نشسته بودند. یک مرد مسلح سایه‌اش زیر پنجره افتاده بود. وقتی حالش که کمی جا آمد و چشمانش به نور خو گرفت متوجه خیسی زیر پای یکی از زندانیان شد. مانند چوبی خشک تکان نمی‌خوردند انگار که هنوز هیچی نشده روحی در بدن نداشتند و مرده بودند. ترجیح داد از آنها رو بگیرد والا زودتر از آنها غزل خداحافظی را می‌خواند.
نفس کشیدن تنها چیزی بود که از آن منع نشده بود پس گرمای گلوله شده توی سینه‌اش را از طریق بینی خشک و سوخته‌اش به بیرون پرتاب کرد و منتظر ماند یکی از آن دو نفری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #297
سعی می‌کرد با این طرز حرف زدن تحقیرش کند. در موقعیتی نبود که بخواهد به فکر غرورش بیفتد.
-‌ نمی‌ت... حرف بز...
تا همینجا جانش تمام شد. مرد کلافه عقب رفت و به یکی گفت:
-‌ إحضار کوب من الماء. «یه لیوان آب بیار.»
از آن دو اسیر صدایی درنمی‌آمد. مثل آن‌که در آن مکان حضور نداشتند. دوسه دقیقه بیشتر طول نکشید که آن مرد برایش آب آورد. بازجوی بد کینه به آن مرد دستور داد:
-‌ واحد فقط. «فقط یکم.»
هیجان‌زده و با ولع آب توی لیوانی که به لب‌هایش چسبیده بود را ‌نوشید، هنوز به نیمه نرسیده بود که مرد دستش را عقب برد و ترجیح داد آب روی زمین بریزد تا کام او را سیراب کند. همانجا فهمید که درخواست کردن مقداری بیشتر جز خفت، دست‌آورد دیگری نخواهد داشت و آنها رحمی ندارند تا دل بسوزانند. زبان ترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #298
-‌ شاید نقش بازی می‌کردی تا به امیرابوحنیفه برسی!
چه داستان مزخرفی می‌بافت. چرا نمی‌خواست حقیقت را بپذیرد؟
-‌ نه، نه! دروغه.
چیزی از توی جیبش درآورد.
-‌ لقد کان فی ملابسک. «این توی لباس تو بود.»
مثل سماح یادش رفته بود که او عربی بلد نیست. اما نیازی به ترجمه نداشت چرا که اسلحه‌ی کوچک خودش را می‌شناخت. همان‌که زکریا داد و گفت همیشه پیش خودت نگه‌ش دار. کاملاًً آن را از یاد برده بود. آن یکی که دم پنجره بود جلو آمد تا اسلحه را ببیند. جای او را زکریا پر کرد. زل زده بود به بیرون از پنجره. تیشرت خاکی رنگ و شلوار جین سیاهی به پا داشت. تیپش شبیه وقتی بود که در لاهور توی خانه‌ی ویلایی فخر او را دیده بود. دست توی جیبش فرو کرده و معلوم نبود به چه چیزی نگاه می‌کند.
بی‌آن‌که لب‌های خشکش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #299
دستش را باز کرد و گوشه‌ی اتاق دیگری رهایش کرد. باورش نمی‌شد شاهد کشته شدن دو نفر باشد آن هم به دست داعشی‌ها! بی‌رمق سرش روی زمین افتاد و نفس‌هایش به شماره. دستانش خواب رفته بودند و بعد از چند روز بسته شدن کارایی نداشتند. مردک هم می‌دانست که کاری از دستش برنمی‌آید و ولش کرده بود. هر طور می‌خواست خودش را قانع کند که همه‌ی اینها شو و نمایش برای ترساندن او بود راه به جایی نمی‌برد. واقعیت شلیک گلوله و سوراخ شدن پیشانی‌شان و خونی که روی صورت او پاشیده بود را نمی‌شد انکار کرد. فقط نمی‌دانست که چرا او را زنده نگه داشتند. باید به حرف زکریا گوش می‌کرد. باید غرور بی‌جایش را کنار می‌گذاشت. باید نسبت به خواهرش و پسران او بی‌تفاوت می‌ماند. آهوگ او را به اینجا کشانده بود تا انتقامش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #300
مرد بلند شد و اسلحه‌اش را سمت او گرفت، در همان حال که به دیوار تکیه داشت و دستانش کنار تنش افتاده بود، پلک‌هایش روی هم لغزید و منتظر ماند با شلیک یک گلوله کارش را تمام کنند. عجیب هوس قهوه‌ای تلخ بدون شکر کرده بود در حالی که عادت به خوردن قهوه‌ی تلخ نداشت. سروش چقدر اصرار می‌کرد برای یک‌بار هم که شده بانجی‌جامپینگ برج میلاد را امتحان کند ولی قبول نکرده بود. آن زمان این‌کار را احمقانه می‌دانست ولی اکنون دلش می‌خواست قبل از مردن پرواز را هم تجربه کند. باید مهربانانه‌تر با فریماه رفتار می‌کرد و سهیلا را بیشتر دوست می‌داشت. معذرت خواهی طول و درازی به سروش بدهکار بود و یک بغل دلتنگی به فرید. کاش می‌توانست برای بار آخر چشمش به وطنش بیفتد و هوای تهران دود خورده را به ریه بکشد. دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا