• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه کوه هم به زمین تکیه کرده است | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fateme.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 570
  • کاربران تگ شده هیچ

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا​

کد داستان کوتاه: 574
ناظر: Raha~r Raha~r



به نام مادر، به عشق پدر

عنوان: کوه هم به زمین تکیه کرده است
نویسنده: فاطمه علی‌آبادی
ژانر: #اجتماعی، #درام

خلاصه: "کوه هم به زمین تکیه کرده است" مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از آنانی‌ست که همیشه دست‌گیر بودند و کسی نبود که دست‌شان را بگیرد. کسانی که اول‌بار دستمان را گرفتند و ما در روزهای پیری به جای دست‌گیری، عصا به دست‌شان دادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
20
سطح
12
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

آن‌قدر همیشه لبخند به لب داری
خیال کردم
ناراحتی برایت معنا ندارد
گمان کردم غصه هرگز
بر روحت خش نمی‌اندازد
آن‌قدر همیشه پشتیبان بودی
از یاد بردم
کوه هم به زمین تکیه کرده است
به که می‌گفتی رنج‌هایت را
که هرگز نشنیدم اعتراض کنی
به که از دردهایت می‌گفتی
که گوشم خالی بود از غم‌هایت
در گوشه‌ی کدام کوچه‌ی بی‌گذری می‌گریستی
که ندیدم هرگز رد اشک را بر گونه‌هایت
آن‌قدر همیشه پشتیبان بودی
از یاد بردم
کوه هم به زمین تکیه کرده است

#فاطمه_علی‌آبادی
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سلام بچه‌ها:smiling-face-with-heart-eyes:، دلیل اینکه هنوز متهم تموم نشده، یه داستان جدید شروع کردم، اینه که موضوع داستان متناسب با مناسبت این ایامه یعنی تولد بانو حضرت فاطمه(س) و امام علی (ع). چند داستان اول رو خیلی وقت پیش نوشته بودم و امیدوارم به دلتون بشینه. طبیعتاً موضوع مشترک تمام داستان‌ها ادای دین به پدر و مادرهای گل و مهربونه.
نظر هم فراموش نشه
:1:


داستان اول: تنها برای سه روز

ضربان قلبم آنقدر تند شده بود که ناگهان ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم. ترسیده بودم، از شدت ضربان، تمام تنم داغ شده بود و بدون توقف عرق می‌کردم. آن‌قدر عرق کرده بودم که از لباسم آب می‌چکید. به زحمت پدر و مادرم را صدا کردم و از تخت پایین آمدم؛ پایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بیمارستان که باشی، اولین دست‌آوردت، بی‌حوصلگی‌ست. خودم را روی تخت بالاتر کشیدم، به پشت تکیه کردم و به خواهر بی‌نوا و کنکوری‌ام گفتم تلویزیون را روشن کند. روز قبل در نواحی شمالی شهر سیل آمده بود و عید به همه حتی کسانی که آسیب جانی و مالی ندیده بودند هم تلخ شده بود. کانال تلویزیون را عوض کردم تا اخبار ببینم؛ هنوز خبری از روستاهای اطراف نبود، آب‌گرفتگی به حدی بود که امکان امدادرسانی به برخی از نواحی را خیلی دشوار کرده بود. گزارش‌گر با تعدادی از هم‌وطنان سیل‌زده که نجات یافته بودند مصاحبه می‌کرد. بی‌اعتنا نگاه می‌کردم تا این‌که نوبت به مصاحبه با مادری رسید. کاملاً بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. زن نحیف و چادر به سر، به شدت گریه می‌کرد. می‌گفت دخترش در زیر آوار مانده و حتی نمی‌دانست هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد از دو روز دوندگی، به کمک پزشکم، بالاخره موفق شدم آدرس اهداکننده را پیدا کنم. احساسی درونم به وجود آمده بود که تا آن موقع، هرگز آن را تجربه نکرده بودم. احساس غریبی بود، غریب برای تمام مردها. کسی که قلبش را به من اهدا کرده بودند، یک مادر بود. قلب مادری که حالا در سینه من با تمام قوا به رسم مادری نگران بود، نگران فرزندش.
به آدرس نگاه کردم. در مکانی بود که با سیل اخیر، حسابی آسیب دیده بود. تازه علت همه‌ی بی‌قراری‌هایم را فهمیدم. تنها راه این بود که به آن‌جا بروم و از خانواده‌ای که حالا با من یکی شده بودند، خبر بگیرم.
دیدم‌شان، دیدم‌شان و متوجه شدم زمانی که ضربان قلبم به ناگهان شروع به زیاد شدن کرده بود، دقیقاً همان زمان، سیل به خانه‌ی آنها زده بود و دختر کوچک‌شان مفقود شده بود. خوب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
داستان دوم: خرمالو

کودک آرام‌آرام به سمت تنها دیوار سنگی روستا قدم برمی‌داشت؛ استوار و با صلابت. کیسه‌ی روی دوشش را بر زمین گذاشت و به دیوار تکیه کرد. برق خرمالوهای درخت روبه‌رویش او را خیره و متحیر کرده بود. درحالی که چشمان بادامی و پر کلاغی‌اش پر از سرخی خرمالو شده بودند، لبان گوشتالو و صورتی‌رنگش را داخل دهان کشید و با آستین پیراهن سفید و پر لک و لوکش، آبی که از گوشه‌ی لبش سرازیر شده بود را پاک کرد. آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و لخ‌لخ‌کنان با ان گیوه‌های پاره و پوره‌اش، به سمت درخت سبز پوش رفت. هر لحظه از کیسه‌ی غصه‌هایش دورتر می‌شد و به درخت آرزوهایش، نزدیک‌تر. از ظاهر خرمالوها مشخص بود که حسابی رسیده و شیرین هستند. به درخت که رسید، روی نوک پاهایش بلند شد، دستش را دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
درون کیسه پر بود از عتیقه‌های غراضه؛ به سختی کیسه‌ی سنگین وزن را روی دوشش انداخت و سلانه‌سلانه به سمت شهر رفت. حرف‌های درشت کربلایی محمد نه تنها باری اضافی بر شانه‌های نحیفش شده بودند، بلکه اجازه نمی‌دادند حتی از طبیعت بکر اطرافش لذت ببرد. اصلاً به یاد نداشت کی بزرگ شد، روزی چشمانش را باز کرد و دیگر خود را بر شانه‌های پدرش نیافت؛ در عوض بر شانه‌های خودش بارهای سنگین می‌گذاشتند. یادش نبود که از چه وقت درختان جنگل‌های اطراف برایش سبز نبودند و همه را سیاه و سفید می‌دید. نه دیگر کاج‌های بلند و سبز، زرد و نارنجی رنگ برایش زیبایی داشتند، نه ریختن برگ‌های خشکیده و نارنجی‌رنگ درختان اطراف بر سرش شادش می‌کرد. به شهر که رسید، چشمش پر شده بود از خرمالو؛ انگار همه‌ی بازار با او سر جنگ داشتند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
با طمانینه داخل شد، کاسه را روی دخل گذاشت و سرش را پایین انداخت. آفتاب داشت کم‌کم غروب می‌کرد و آسمان مخلوطی از نارنجی و آبی شده بود. ابرهای گل‌کلمی تمام آسمان را گرفته بودند و رنگ تیره‌شان خبر از باران می‌داد. مرد میان‌سال پشت دخل از پس عینک استکانی‌اش نگاهی به قد و بالای پسرک هشت، نه ساله انداخت. به سمت خرمالوهای تازه و شیرین رفت و با دو خرمالو برگشت. هر دو را درون کاسه گذاشت و سمت پسرک گرفت. پسرک سرش را به ضرب بلند کرد، کاسه را با دستان کوچک و پینه بسته‌اش پس زد و با نگاه عاجزی گفت:
- نه آقا. کاسه برای شما، خرمالوها برای من. کربلایی محمد می‌گفت عتیقه‌ست. فکر کنم قدر دوتا خرمالو بیَرزه.
مرد لبخندی روی لبان نازکش که در پشت ریش و سبیل جوگندمی‌اش قایم شده بودند، نشاند. دوباره کاسه را سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
653
پسندها
21,495
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
به چند حجره سر زد و با هق‌هق از کیسه‌اش پرسید ولی مردم آن‌قدر سر‌شان گرم خودشان بود که هیچ کدام حواس‌شان به کیسه‌ی زواردررفته و قهوه‌ای رنگ کودک در رویای خرمالو نبود. اشک‌هایش قطره‌قطره سرازیر شدند؛ حالا جواب کربلایی محمد را چه می‌داد. این‌بار دیگر خبری از چوب و فلک و ترکه نبود؛ حتماً او را می‌کشت. چندین بار تاکید کرده بود حتماً کیسه را سالم به دست اوس حسن برساند؛ حالا چه جوابی به او می‌داد؟ کاسه را در آغوشش گرفته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. از جایش بلند شد و با شانه‌هایی خمیده به سمت روستا راه افتاد. حالا مسیر پر پیچ و خم روستا از قبل هم برایش ترسناک‌تر و دلگیرتر شده بود. حالا حتی سیاه و سفید هم نمی‌دیدش؛ تمامش سیاه بود، فقط سیاه. برقی زد و بعد آسمان بلند و پرقدرت غرش کرد. دستانش را دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا