متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه کوه هم به زمین تکیه کرده است | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fateme.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 864
  • کاربران تگ شده هیچ

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
چوپان علی گوسفندانش را از چراگاه باز می‌گرداند و سعی داشت با چوب در دستش و کیش کیشی که می‌گفت، در یک خط نگه‌شان دارد. رو به کربلایی محمد، با صدای بلندی گفت:
- ها! کبلایی محمد! چه طوری؟ ان‌قدر به این طفلک معصوم سخت نگیر. یتیمه، خدا قهرش می‌گیره‌ها.
پسرک اما چیزی نمی‌شنید و تمام حواسش پِیِ خرمالویی بود که داشت زیر پای گوسفندان پشمالوی سفید و قهوه‌ای لِه می‌شد؛ آن را برای راضیه آورده بود. دوباره با گوشه‌ی آستینش اشک‌هایش را پاک کرد. کربلایی محمد درحالی که گوشه‌ی جلیقه‌ی مشکی کودک را گرفته بود و او را به سمت طویله می‌کشید، رو به چوپان علی فریاد زد:
- خیلی ناراحتی، خودت بیا بهش کار بده. این بی‌عرضه هر چی بکشه، حقشه. آقاش از دست این دِق کرد، مرد بی‌پدر.
پسرک آرام گریه می‌کرد؛ عصبانیت کربلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
دست کربلایی محمد سرخ سرخ شده بود. ترکه را کنار کالبد نیمه‌جان کودک انداخت و درحالی که از طویله بیرون می‌رفت، فریاد زد:
- محمود! بیا این بی‌پدر رو از فلک باز کن.
محمود داخل طویله شد. به سمت پسرک دوید و همان‌طور که پاهایش را از فلک جدا می‌کرد، گفت:
- باز چی کار کردی؟
کودک به سختی لبخند زد:
- تا حالا میوه‌ی اون درخته که پشت دیوار سنگی روستاست رو خوردی؟
محمود لبخندی روی لبان کبودش نشاند و پرسید:
- خرمالو؟
کودک به سختی از جا بلند شد:
- آره؛ خیلی شیرینه. مزه‌ی بهشت می‌ده. حیف که اون یکی لِه شد. راضیه حتماً خیلی خوشش میومد.
محمود کودک را بر دوشش گذاشت و به خانه برد که تنها یادگار پدر و مادرشان بود. راضیه روی گلیم پاره پاره‌ای که روی زمین سرد خانه پهن بود، نشسته بود و به سختی و درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
به سمت راضیه برگشت. سرش را به دفترش نزدیک کرده بود و به سختی روی دفتری می‌نوشت که هزاران بار روی آن نوشته و پاک شده بود. صبح روز بعد، صدای تق‌تقِ در کودک را از خواب بیدار کرد. کودک بلند شد و لنگ‌لنگان و به سختی سمت در رفت و بازش کرد. محمود پشت در ایستاده بود و کیسه در دستش بود. احساس کرد خواب می‌بیند. محمود از جلوی در کنار رفت، پاسبان گوش کودکی را در دست داشت. دزد را گرفته بودند. کودک حتی لحظه‌ای هم تعلل نکرد، کیسه را از محمود گرفت، بر دوش گذاشت و سمت خانه‌ی کربلایی محمد پا تند کرد. کفِ پاهایش هنوز هم می‌سوختند و به سختی راه می‌رفت. در را زد. کربلایی محمد در را باز کرد؛ همان اخم همیشگی بر روی پیشانی کوتاهش نشسته بود. کودک شروع کرد به التماس کردن که بگذارد کیسه را برای اوس حسن ببرد؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
داستان سوم: باران دختر من است

هرکسی ممکن است یک‌روز بیمار شود و رسیدگی به مسئولیت‌هایش برایش دشوار شود؛ من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. شنیده بودم بعضی از صاحب‌کارها از همان ابتدا تعهد می‌گرفتند که اگر طرف مریض شود، دیگر نه خبری از کار هست و نه حقوق. یک‌جورهایی می‌خواستند به طرف بفهمانند که بیمار شدنش مساوی‌ست بااخراجش آن هم با یک اردنگی درست و حسابی. اوضاع برای من اما کمی فرق داشت؛ روز اولی که داشتم با ذوق وظایفم را مرور می‌کردم، کسی نگفت بیمار که شوم پرتم می‌کنند بیرون. حتی قول دادند در هر شرایطی حمایتم کنند ولی خب... . تازگی‌ها دروغ در دنیا رایج شده و ظاهراً هم حناق نیست که در گلو گیر کند. من تازگی‌ها کشف کردم که حتی تک‌تک سلول‌های بدن هم گاهی دروغ می‌گویند. مسخره‌بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
این پارتو به خاطر تو نوشتم حانیه. خیلی خیلی گلی. نمی‌دونی یه روز چه قدر دلم می‌خواست باهام دوست بشی. الآن در پوست خودم نمی‌گنجم:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894::610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
Hani_Sk Hani_Sk

درون کیسه‌ای دسته‌دار و مشکی رنگ فرو کردمش و درش را سفت گره زدم. می‌خواستم درس عبرت شود؛ از اینکه مدام به انبار می‌رفتم و هربار هم سر کشکک زانوانم زخم می‌شد، خسته شده بودم. کیسه را در دست گرفتم و بدون ذره‌ای تردید در سطل زباله‌ی بزرگ فلزی و نقره‌ای رنگ آن سمت خیابان انداختمش. هنوز هم نوشته‌ی روی سطل زباله را به خاطر دارم؛ "لعنت به بی‌پدر و مادری که کیسه رو با در باز بندازه". با اسپری مشکی نوشته بودند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
کدام مادری راضی به آزار کودکش می‌شود؛ مخصوصاً اگر دختری باشد با موهای فندقی و مواج که با هربار تکان دادن‌شان موجی از شادی به اقیانوس قلبت سرازیر شود. وقتی مقابلم دو زانو می‌نشاندمش و او با عروسک خرسی قهوه‌ای رنگش بازی می‌کرد و من غرق در بافتن فندقی‌های زیبایش بودم، هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز با همین دست‌ها به دستان کوچک و سفیدش چنگ بزنم. نمی‌دانم بالاخره رد ناخن‌هایم که مثل دو خط موازی از زیر بازوی راستش تا مچش ادامه پیدا کرده بود و پوستش را قلوه‌قلوه کنده بود، پاک شد یا نه. وقتی آستین پیراهنش را بالا می‌زند، از خود نمی‌پرسد چه وقت و چه حیوان بی‌رحمی بهش حمله کرده است؟ نمی‌پرسد گناهش چه بوده که دست زیبایش به آن حال و روز دچار شده است؟ من لعنتی آن‌قدر آن لحظه در حال خودم نبودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
کار هر روزم، شده بود رفتن دم مهدکودک و بعد هم که بزرگ‌تر شد، مدرسه‌اش. روز اول مدرسه رفتنش را هرگز فراموش نمی‌کنم. پشت تیربرقی قایم شده بودم و او در آن مقنعه‌ی سفید و مانتوی سرمه‌ای قرمز بلندش گم شده بود. پایش به لبه‌ی شلوارش گیر کرد و قبل از آنکه بیفتد، زن لاغر اندام و کشیده‌ای گرفتش. سه سالی بود که مدام می‌دیدمش و آن‌روز، برای اولین‌بار، کلمه‌ی مامان را، هرچند ضعیف و از راه دور، از زبان باران کوچولویم شنیدم. شنیدم؛ ولی رو به من نبود. به آن زن می‌گفت؛ زنی که به حتم سالم بود، شب‌ها جیغ نمی‌کشید، روح در خانه نمی‌دید و دخترکش را چنگ نمی‌انداخت. دخترکش... دخترکش... دخترکم... . این دیوانگی لعنتی‌ام با آن داروهای مزخزفی که آن دکتر چاق و پیر داده بود، کنترل شده بود. نه سالش بود که اسبم را زین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
سلام سلام. بچه‌ها نمی‌دونم باور کنید یا نه، ولی این داستان رو تو خواب دیدم و تصمیم گرفتم بنویسمش. الآن هم از تنور دراومده‌ست و در لحظه دارم براتون می‌نویسم:610191-ef6baed74ae31d9ef158f22056b35586:
امیدوارم خوشتون بیاد؛ نظرم بدید لطفاً:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
دوستون دارم:354:

داستان چهارم: خانواده‌ی اجاره‌ای

بعضی چیزها به همان اندازه که ساده است، پیچیده هم هست. مثلاً این که دکتر در چشمان نگرانت زُل بزند و بگوید یک بیماری لاعلاج داری و حداکثر دو ماه دیگر فرصت ماندن در این گردونه‌ی پر پیچ و خم را داری، به هیچ عنوان جمله‌ی پیچیده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
سمت میز گرد چوبی که یک شیشه‌ی براق هم رویش گذاشته بودند گام برداشت و مقابل آریانایی که چانه‌اش را به کف دستش تکیه داده بود و نشسته چُرت می‌زد، نشست و از آنجایی که تنها یک ماه و دوهفته وقت داشت و تازه ساعت ۸ صبح بود و هشت ساعت دیگر هم از این مهلتش کم شده بود، حالا فقط ۱۰۴۸ ساعت دیگر وقت داشت؛ پس خیلی سریع سر اصل مطلب رفت و بی‌توجه به خمیازه‌های بلندبالای دختر توپولوی مقابلش، حرفی را به زبان آورد که بی‌شک خواب را برای همیشه از چشمان عسلی و خمار آریانا زدود. البته این به هیچ عنوان تقصیر آریانا نبود و هرکس دیگری هم جای او بود، با شنیدن این‌که یک زن ۳۳ ساله دنبال پدر و دختر تنهایی می‌گردد که برای یک ماه او را به عنوان زن و مادر خانواده بپذیرند و نقش یک خانواده‌ی خوشبخت را بازی کنند، خواب که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
اشکش را پاک کرده و ادامه داده بود:
- آری! برنامه‌های من برای یه زندگی ۷۰-۸۰ ساله چیده شده بود، نه یه زندگی نهایتش سی و سه ساله.
آریانا غمگین شده بود ولی طبق قانون نانوشته‌ای که می‌گفت تا آنجا که می‌توانی سر به سر آدم بی‌حوصله و ناامید بذار، عمل کرد و گفت:
- سی و چهار سال و سه روز نازی. مگه نمی‌گه یه ماه و دو هفته وقت داری؟ چهل و یک روز دیگه هم که تولدته و می‌ری تو سی و چهار سال، پس می‌شه سی و چهار سال و سه روز.
آریانا این را گفت و منتظر عوض شدن حال نازنین و خنده‌اش ماند؛ ولی از آنجایی که این قانون هرگز جواب‌گو نبوده، نازنین غمگین‌تر و افسرده‌تر از قبل گفته بود:
- آری! حوصله‌ی شوخی ندارم. یک کلام بگو کمک می‌کنی یه پدر-دختر پیدا کنم یا نه؟
بی‌شک آریانا هم آن لحظه احساس بی‌چارگی کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا