- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
چوپان علی گوسفندانش را از چراگاه باز میگرداند و سعی داشت با چوب در دستش و کیش کیشی که میگفت، در یک خط نگهشان دارد. رو به کربلایی محمد، با صدای بلندی گفت:
- ها! کبلایی محمد! چه طوری؟ انقدر به این طفلک معصوم سخت نگیر. یتیمه، خدا قهرش میگیرهها.
پسرک اما چیزی نمیشنید و تمام حواسش پِیِ خرمالویی بود که داشت زیر پای گوسفندان پشمالوی سفید و قهوهای لِه میشد؛ آن را برای راضیه آورده بود. دوباره با گوشهی آستینش اشکهایش را پاک کرد. کربلایی محمد درحالی که گوشهی جلیقهی مشکی کودک را گرفته بود و او را به سمت طویله میکشید، رو به چوپان علی فریاد زد:
- خیلی ناراحتی، خودت بیا بهش کار بده. این بیعرضه هر چی بکشه، حقشه. آقاش از دست این دِق کرد، مرد بیپدر.
پسرک آرام گریه میکرد؛ عصبانیت کربلایی...
- ها! کبلایی محمد! چه طوری؟ انقدر به این طفلک معصوم سخت نگیر. یتیمه، خدا قهرش میگیرهها.
پسرک اما چیزی نمیشنید و تمام حواسش پِیِ خرمالویی بود که داشت زیر پای گوسفندان پشمالوی سفید و قهوهای لِه میشد؛ آن را برای راضیه آورده بود. دوباره با گوشهی آستینش اشکهایش را پاک کرد. کربلایی محمد درحالی که گوشهی جلیقهی مشکی کودک را گرفته بود و او را به سمت طویله میکشید، رو به چوپان علی فریاد زد:
- خیلی ناراحتی، خودت بیا بهش کار بده. این بیعرضه هر چی بکشه، حقشه. آقاش از دست این دِق کرد، مرد بیپدر.
پسرک آرام گریه میکرد؛ عصبانیت کربلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.