متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,097
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #91
تام از توی جیبش دو سکه‌ی بیست کوپکی و پنج کوپکی در آورد و به مامور ارسال داد. خانومی که کنارش ایستاده بود سرش را چرخاند تا ببیند کی را می‌گفت. همان لحظه چشمش به تام افتاد و با شک و تردید پرسید:
- توماس؟
- خاله مارفا؟
- خدای من، باورم نمیشه. این خودتی تام؟ آخرین بار که دیده بودمت هم قدِ پسرعموت پاتر بودی.
- پیوتر خاله، پاتر دیگه کدوم خریه؟
- مطمئن نیستم به‌هرحال... اینجا چیکار می‌کنی تام؟
- من هم همین سؤال رو داشتم.
مامور سری تکان داد و خطاب به هر دوشان گفت:
- کارتون تموم شد دیگه. لطفا اینجا وای نسّین. مردم منتظرن.
تام با بی‌میلی از پست‌خانه بیرون آمد و پشت سرش هم، خاله‌اش با شور و هیجان کفش‌های پاشنه‌دارش را تق‌تق به پله‌ها کوبید و پایین آمد. بیرون از پست‌خانه، نیمکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #92
آقای ژوکوف توی کافه‌اش ایستاده و بهتر بگویم، کمرش را به روی پیشخوان خم کرده و دو دستی گذاشته بود تا وزن خودش را نگه دارد. این آخری به‌قدری زود احساس خستگی و خواب‌آلودگی می‌کرد که ال‍ان هم بعد از نیمی ساعت جابه‌جا کردنِ چند جعبه‌ی متوسط، کمر درد گرفته و نفسش بند آمده بود. سرش را کمی بال‍ا آورد و درحالی‌که گردن دردش را نادیده می‌گرفت، نیم‌نگاهی به تابلوی مغازه انداخت. سرش را همان‌طور چرخاند و توجهش به تکه کاغذی جلب شد که رو به خیابان، نصب شده و پشتش این‌ورِ پنجره (داخل کافه) بود. جلو رفت و آن را کنجکاوانه از روی شیشه کند و دستش گرفت.
[Подается только кофе]
[فقط قهوه سرو می‌شود]
همین که چشمش به نوشته‌ها خورد،کاغذ را بی‌مل‍احظه مچاله کرد و توی سطل آشغال پشتِ میزش انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #93
پیرمرد متعجب از آن رفتارها، سعی کرد شیرینیِ دیداری که اخیرا داشته بود را حرام نکند. پرسید:
- پیتر، چه مرگته؟
پیوتر میخائیلوویچ که به‌خاطر عدم شباهت چهره‌اش به روس‌ها، او را با اسم «پیتر» صدا می‌زدند، ناله‌ی غم سر داد و گفت:
- من میرم... همین فردا صبح، یا اصل‍ا همین امشب. باید برم.
فرانک پشت پیشخانه و سمت سینک ظرف‌ها رفت و یک فنجان سرامیکی تمیز کرد و روی میز گذاشت تا خشک شود. آب را هم گذاشت تا جوش بی‌آید. حواسش گرم کار بود و دو نفر دیگر هم یعنی توماس و خاله‌اش ماریا، با هم صحبت می‌کردند و هر از چند گاهی، نگاهی به پیرمرد می‌کردند. سرش را نگردانده گفت:
- برای چی اون‌وقت؟ تازه اومده بودی. کار گیرت نیومد یا...
- مسئله اون نیست. موضوع سر شهامته! بقیش همش کشک بود تا ال‍ان! نه برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #94
تام سرش را برگرداند و اول، به‌خاطر قهوه تشکر کرد و بعد با نیش و کنایه خطاب به پسرعمویش گفت:
- تو اگه می‌خواستی درس بخونی که ما رو این‌همه راه دنبال خودت نمی‌کشوندی اینجا. تو رو نمی‌دونم ولی من برنمی‌گردم اون خراب‌شده. همین‌جا کار پیدا می‌کنم و اگه بتونم، هر از چندگاهی برای تو و مادرت پول می‌فرستم. مامانِ خودم که خدابیامرز شده. بابام هم کمکِ میخائیل بابای تو کرد تا فرار کنه. همه‌ی این داستان‌ها رو خودت هم میدونی پیتر، نیازی نیست دوباره بگم. فقط این رو بدون، که من نه دوست دارم و نه مجبورم که برگردم. حال‍ا اینا رو ولش کن. اصل‍ا بیا اینجا، کنار ما توی همین میز بشین. صندلیت رو هم با خودت بیار.
فرانک کتری را برگرداند و روی اجاق گذاشت تا یکبار دیگر آب جوش آورد. تابلوی «باز و بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #95
فرانک صحبتش را نیمه‌کاره رها کرد و از صندلی پاشد تا یک لیوان آب پیدا کند. به جز چند استکان و نعلبکی‌های شسته نشده، چیزی پیدا نکرد. یکی از همان فنجان‌های سرامیکی را شست و از توی پارچ آب که در یکی از قفسه ها کنار بطری‌های نوشیدنی بود، فنجان را تا نیمه‌ی بیشتری پر کرد و سر میز آورد. پیتر لیوان را برداشت و یک جرعه نوشید. سپس فنجان را روی میز و کنار فنجان قهوه‌ی تام گذاشت. تام که خواب‌آلودگی سراغش را گرفته بود، زبان باز کرد و با لحنی آرام گفت:
- راستی آقای ژوکوف، نامه‌ی شما رو هم ارسال کردم.
- دستت درد نکنه تام!
ماریا به جلو خم شد و با لحنی سراسر شور و هیجان در آمد:
- خیلی چیزا برای تعریف کردن داری فرانک، اصل‍ا بگو چی شد سر از این کافه در آوردی؟ یادمه قبل‍ا یک کار دیگه می‌کردی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #96
بی‌چارگی از کلماتش پایین می‌ریخت. نگاهش غم‌بار و لب‌هایش به پایین خمیده بود. مارفا ایلییشنا با خیالی آسوده گفت:
- آره؟ پدرم یک‌سری اسناد و مدارک متعلق به امل‍اک مسکو جابه‌جا کرده بود. همین چند روز پیش، پیدا شد که یکی از همون‌ها، توی پترزبورگ به نام من شده. برای همین اومده بودم شخصاً کارهای اداریش رو انجام بدم. درصدی از سهام زغال مسکو هم متعلق به پدرم، یعنی ایلیا ژوکوف بود. البته بعد از مرگش، بین برادرانم تقسیم شد. سال 1855 آخرین سهامش به نفع من به کنسرسیوم زغال‌سنگ شوروی واگذار شد. زمانی که پدرم چهل و هفت سالش و من یک دختر بیست و سه ساله بودم.
تام گوش‌هایش را تیز کرده و با دقت گوش می‌داد. مارفا ادامه داد:
- حال‍ا قصد دارم بعد از مرگ پدر، در این مدتی که پترزبورگ هستم، این‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #97
همان‌دم که خواست لیوانِ آب خودِ پیوتر را از روی میز بردارد، به اشتباه لیوان قهوه‌اش را برداشت و توی صورتش پاشید. پیوتر میخائیلوویچ ناگهان فریاد زد:
- آی... چته روانی؟ سوختم، سوختم. صورتم... سوختم دیوونه!
تام دست پاچه‌تر شد و لیوان از دستش سرید. البته روی همان میز افتاد و خرده‌هایش پخش زمین نشد.
حال، با حالتی دلسوزانه صورت یک‌تکه قرمز شده‌ی پسرعمویش را نگاه کرد و من‌من کنان گفت:
- من، ببخشید... فکر کردم آبه.
- ل‍ازم نکرده... من میرم، اصل‍ا همین ال‍ان میرم، چرا شب؟
دست راستش را بر نیمه‌ی چپ صورتش گذاشته و تنه به در زد تا باز شود. سرش را انداخت پایین و در جهت شمال خیابان، آن‌قدر رفت تا از دیده دور شد. ماریا زبانش بند آمده و فرانک هم هاج و واج، ماجرا را تماشا می‌کرد. تام دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #98
چپتر فرار از جهنم (اول شخص)

از راهروی افکارم بیرون جهیدم. همان‌طور با حالی مشوش دوان‌دوان در ورته‌ی خشک و خالی بیابان‌های جهنم دویدم. مادامی که نفس می‌کشیدم، به راهم ادامه می‌داد. برایم مهم نبود، بوته یا چاله‌ی خون سد راهم باشد، از همه‌شان می‌گذشتم. اینکه کجا می‌رفتم را خودم هم نمی‌دانستم اما یقین داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #99
چپتر از گور برخاسته (سوم شخص)

بعد از گفتن آن کلمات و به زبان‌آوردن‌شان، دوباره از جایش بلند شد و سمت لبه‌ی پنجره‌ی زیرزمین رفت. مدت‌ها بود که چیزی جز همان میله‌های کلفت فول‍ادی، جلویش قرار نداشت. دفترچه‌اش را بست و زیر یکی از آن بشکه‌های خالی قرار داد. از روی زانو‌هایش بلند شد و چرخ کوتاهی در آن دخمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #100
داخل کوچه‌ی نسبتاً تاریک و کم‌نوری، یک چراغ گازی، نور زرد و اغواگرش را بر دیواره‌ی ساختمانی داخل کوچه تابانده بود. هیچکس آنجا نبود. واقعاً هیچکس. احدی پر نمی‌زد. ناگهان دسته‌ای از پرندگان با بال‌های تیره و کوچکشان از حیاط قبرستان به هوا خاستند. صدای پروازشان در آن سکوت نیمه‌شب، او را از خواب پراند. در نزدیکی چمنزارِ یکی از باغچه‌های بزرگِ قبرستان، بر سنگ قبری تکیه کرده و به خواب رفته بود. چندی بعد که همه‌شان بال‌زنان از محوطه دور شدند، صورت خواب‌آلود و بی‌حسش را به اطراف چرخاند. خسته و منگ در عالم خود سیر می‌کرد؛ و قیافه‌اش به‌قدری خسته بود که به سال‍ادی ماسیده می‌مانست. زیر پلک‌هایش پف کرده و سیاه افتاده بود. موهای نازک و خرمایی‌اش زیر کل‍اهش جمع‌شده و عرق کرده بود. کل‍اه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا