متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,166
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #71
ورودیِ باغ عدن، یکی از بزرگترین سازه‌های شهر بود. دروازه‌ای با نرده‌های فلزی و بافاصله‌ی کم از یکدیگر، ورودی باغ را پوشانده بود. دروازه‌ای به عرض حدود چهار الی پنج متر و ارتفاعی به طول یک متر بلندتر از دیوار‌های اطرافش. از آنجایی که هنوز خانه‌های آن ولایت در ورودی یا حیاطشان، باغچه‌ای کوچک و حصار یا چپری اطرافش داشتند، آن باغ هم به‌خاطر ظاهر شبیه به خانه‌های ملت، به یکی از سازه‌های آشنا و دوستانه‌ی شهر بدل گشته بود. ورودیِ باغ در خیابان بورودینسکیِ غربی و حاشیه‌ی جنوب غربیِ شهر بود اما خود باغ، تا شمال و کمی هم تا شرق، ادامه پیدا می‌کرد. حال اینکه در آن باغ چه رسم و رسوماتی برپا بود، این را فرانک در جریانش نبود. مردِ ساده‌دل و منطق‌پرستی بود و از طرفی هم، زیاد پایش را در باغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #72
اینکه او آنجا چه کار می‌کرد، تنها به این علت بود که قطار مذکور، در یک ایستگاه قبل‌تر، متوقف شده و مسافرها هم پیاده شده بودند تا بلیت دوم را تهیه کنند. به عده‌ای وجه اضافی را عودت دادن و عده‌ای هم با بلیت و پرداختِ قبلی، سوار قطار جدید شدند. تام در ادامه توضیح داد، درست هنگامی که برای تهیه‌ی بلیت، به باجه‌ی ایستگاه مراجعبه کرده بود، جوانی که به‌طرز عجیبی رفتار می‌کرد، کنارش ایستاد و بلیتی یک‌طرفه به پترزبورگ تهیه کرد. تهیه‌ی بلیت یک‌طرفه، در آن دوره زمان، کاری به‌شدت معمول به‌حساب می‌آمد؛ اما از طرفی این خبر را می‌داد که فرد یا در شهرِ مربوطه خانه‌ای برای اقامت دارد و یا از روی ناچارگی، مجبور به این کار شده. خلاصه هر طور که بود، به‌اندازه‌ی کافی شک برانگیز جلوه داد تا اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #73
خلاصه وقتی که حرفم (که خطاب به خودش هم بود) را شنید، سرش را چرخاند و با چشم‌های گردشده به اندازه‌ی گردو، بر و بر نگاهم کرد. یک چیزی درست نبود. یا حالتِ نگاهش یا طرزِ اجزایِ صورتش. در عینِ آشناییِ بیش از حدی که برایم داشت، نوعی نگاه در ماورای چشمانش پنهان شده بود که برایم عجیب و سختْ غریبانه معنا می‌داد. ازش در دو کلمه پرسیدم:
- میتیا؟ خودتی؟
او هم اول آمد خودش را به کوچه‌ی علی چپ بزند ولی این کار را نکرد. سرش را نبرده، برگرداند و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت:
- شیاطین... اون‌ها همه جا هستند، دوستِ من. حواست باشه.
در یک آن، تنها چیزی که متوجهش شدم این بود: به‌قدری در عالم هپروت به سر می‌برد که از اینکه من شناخته بودمش، متعجب که نشده بود هیچ، گویا انتظارم را هم داشت. در آن مدت، تا دلت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #74
چپتر من یک قاتل هستم! (سوم شخص)

آقای کوزنیتسف از خانه بیرون آمد و میانِ درگاه قرار گرفت. سری به چپ و راست تکان داد و وقتی فهمید کسی آنجا نیست، از اینکه درِ خانه‌اش به صدا آمده بود، سخت متعجب شد و برگشت. در همین اثنا که سرش را چرخاند و به اتاق برگشت، هم‌زمان در را هم به‌عقب هل داد و به خیالِ خودش بست. البته که بسته نشده و تکه پارچه‌ای که میان چهارچوب قرار گرفته بود، لای در را باز نگه داشت. آن هم کلکِ دومش بود. وقتی سرش را به‌سمت اتاق برگرداند، بی‌اینکه از خطری قریب‌الوقوع آگاه باشد، میتروشکا به سرعت از سایه‌ها بیرون خزید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #75
آن‌قدر شدنی و منطقی به‌نظر نمی‌آمد. به‌علاوه اینکه، عقلش دگر کار نمی‌کرد. تصمیم گرفت آن‌ها را در جیب‌های خود نگه دارد. حالا جنازه را چه کار کند؟ با ترس و اضطرابِ مفروطی که دلش را به درد و لرزه انداخته بود، بالای سرِ کوزنیتسف ایستاد. حتّا نیم‌نگاهی هم از سرِ اطمینان حاصل‌کردن، به آن بی‌نوا انداخت و وقتی مطمئن شد مرده، نگاهش را برداشت و سمتِ در بازگشت. دستانش به لرزش افتاده و دهانش خشک شده بود. با هر قدم، احساس می‌کرد قلبش به‌زودیِ زود، در حلقش پرتاب خواهد شد. کسی که از مدت‌ها او را نشانه گرفته بود و امروز، ماشه‌ی این عمل چکیده شد، درست همان کسی بود که به هزار و یک دلیل آن را لایق مرگ می‌دانست. دوباره با خود یادآوری کرد حتّا هنگام انتخاب کردنِ یک تکه سیم برای این کار، خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #76
سپس خودش را با لحظاتی یادآوری کرد که در گوشه‌ی انبار نشسته و به صفحه‌ای از ابزارآلات نجارها خیره شده بود. لحظه‌ای که در فکر آن بود تا بداند کدام یک، درد بیشتری به ارمغان می‌آورد. خود را با فرشته‌ی شکنجه‌گر می‌شناخت. از طرفی، مدام ذهنش از آن پرت میشد که چطور دست به همچین جنایتی زده و اکنون، خوشحـال و خرامان با دست‌هایی آلوده به خون و جیبی پر از پول، به اتاق زیرشیروانیِ خودش در مسافرخانه می‌رود. دوباره با اخم و انزجار، دندان برهم سایید و کلمات را جوری که گویا از تلفظشان خجل میشد، به زبان آورد.
- لیاقتِ یکی مثل کوزنیتسف، یک مرگ نبود. من اشتباه کردم یک‌بار کشتمش! باید دوبار انجام می‌دادم. باید دوبار می‌کشتمش!
این را گفت و سرش را پایین انداخت تا از عرض خیابان بگذرد. چاله‌ای کم عمق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #77
ولی میلی به غذا خوردن نداشت. بطری را سرجایش گذاشت و ظرف غذا را هم پس زد. دوباره روی تخت دراز کشید و همین که چند ثانیه گذشته بود، دوباره از جایش بلند شد و گوشه‌ی پرده که از آن موقع کمی کنار رفته بود را، تا آخر کشید و پرده‌های رویش را هم انداخت و تاریکی را به اتاق هدیه داد. دفترچه‌ی یادداشتش زیر تخت افتاده بود و یک مداد کوتاه هم لای صفحاتش قرار داشت. دفترچه را برداشت و همان‌طور عجول و هراسانه، هر کلمه‌ای که به ذهنش می‌آمد را شروع کرد به یادداشت‌کردن. دیگر وقتی برایش نمانده بود و فردا در اولین فرصت باید به پترزبورگ باز می‌گشت. با خود فکر می‌کرد تا همین امشب هم سر و صدای زیادی می‌شود. پلیس‌ها مثل مرغ‌های سرگردان در سطح شهر گشت خواهند زد و پاترول‌های نظامی در سرتاسر منطقه، به‌خصوص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #78
عده‌ای از آن‌ها که بی‌هیچ دروغ و دغلی، به‌معنای واقعیِ کلمه، بره هستند. گوسفند هستند. پاک و معصوم به‌نظر می‌آیند زیرا که در طبیعتشان است. نه خبری از لباس، و نه خبری از شیوه‌گری. درظاهر، اهل ارتکاب جرم و جنایت هم نیستند؛ اما این‌بار جامه‌ی گرگ به تن کرده و در محافل گرگ‌ها حضور گرمی به هم می‌رسانند. دست به اقداماتی می‌زنند که البته نسبت به ظاهرشان متناسب است؛ اما از طرفی امری اجتناب‌ناپذیر تلقی می‌شود؛ زیرا که زندگی آن‌ها دستخوش تغییر و تحولاتی بوده که بقیه‌ی گرگ‌ها برایشان رقم زده‌اند. نظیر اجبار. این بره‌های معصوم، بعد از گذشتِ مدتی، تصمیم بر آن می‌گیرند تا آن بخشِ کتک‌خور و معصوم‌شان را کنار بگذارند و به‌عبارتی، با تصمیمِ خودشان تبدیل به گرگ‌های جنایتکار شوند. بلکه در بازیِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #79
برای اینکه خودشان را از حکمِ دیگران مبرا سازند، هم‌نوعان خود را شکار می‌کنند و در چراگاه‌ها، حمام خون به راه می‌اندازند. آن هم خیلی با عذابِ وجدانِ بیشتر نسبت به گرگی که به پای نفهمیِ دیگران می‌نوشت. ذات معصوم‌شان را فراموش می‌کنند و همان‌دم، حسِ کرختگی به سراغشان می‌آید. آن افکار لعنتی، بره‌ها را تا مرز جنون می‌برد و همان‌جا رهاشان می‌کند. اغلب جنایاتشان تا جایی پیش می‌رود که لبه‌ی پرتگاهِ تباهی، وجدانشان زبان باز کرده و می‌گوید: «خودت را بنگر!»
و بره در جواب، پوزه‌اش را باز می‌کند و می‌گوید: «من برای زنده ماند، زندگی‌ها را می‌گیرم، چرا که چاره‌ای برایم نگذاشته‌اند» از همین موضوع هم می‌ترسد. از انگشتانش خون می‌چیکد و کم‌کم، به هیولا بودنِ خود پی میبرد. تا بغایتی که او به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #80
همین‌موضوع، برای میتروشکا مثل روز روشن بود. (هرچند که خبرش را بعد از کند و کاوها به‌دست آورد) آن هم اینکه، آقای کوزنیتسف از یکی از مستجرهایش واقع در جنوبِ شرقیِ پترزبورگ و حاشیه‌ی کانال، مبلغ کلانی به اسمِ اجاره‌ی خانه از آن‌ها درخواست کرد. مبلغی که بیش از رقم تایین‌شده بود. خانواده‌ی بی‌نوا هم که چیزی جز دستی از اسباب کهنه و یک قالیچه‌ی پوسیده نداشتند، به‌ناچار نیمی از همان اسباب‌ها را به قیمت کم فروختند تا مبلغ افزایش‌یافته را پرداخت کنند. هرچند که در همان حال و بدونِ هیچ فشار و تحمیلی، برایشان امری سخت بود. صاحبخانه رفت و چند روز بعد برگشت. این‌بار بامبول سوار کرده بود که آن رقم اشتباهاً اعلام شده و پرداختِ مستجر، کمتر از مبلغ اصلی بوده. در این گیر و دار، پدر خانواده بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا