متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,166
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #81
ناگهان در همان‌حالی که به اسب و تپه‌ها فکر می‌کرد، در اتاقش کوبیده شد. آن‌هم چند بار و با فواصلی نامنظم. هاج و واج، سرش را بلند کرد و نگاهِ عمیقی به اطراف انداخت. در آن لحظه، ترس تمام وجودش را گرفته و استرسش دوچندان شده بود. حس می‌کرد دهانش خشک شده و گلویش می‌خارد. یک جای کار می‌لنگید. درواقع کسی پشت اتاق نبود؛ یا حداقل این‌طور می‌پنداشت. دیوار‌های مسافرخانه‌ی پوشیده با کاغذی پوسته‌شده، حال به راهرویی با دیوارهای سنگی بدل گشته بود. پیرزنی در گوشه‌ی سالن نشسته بود و فانوسِ کم‌نور زردی کنار خود روی طاقچه گذاشته بود. میتروشکا سرِ سنگینش را بلند کرد و با چشم‌های درشت‌شده و ترس‌ولرز، نگاهِ شوکه‌شده‌ای به پیرزن انداخت. هرچند پشتش به‌سمت میتروشکا بود اما انگاری متوجه او شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #82
صدای زن، همچون تلنگری او را بیدار می‌کرد. پسر به خودش آمد و باری دیگر، آن هم در حد چند ثانیه به فکر فرو رفت و با قیافه‌ای که گویا چیزی از آن به‌تازگی یادش آمده باشد گفت:
- من معمولا یادداشت می‌نویسم... یادداشت‌های مختلف از زندگیِ روزمره‌ام. دوست دارم این‌کار رو انجام بدم. اینکه عقاید و تفکراتم رو یک‌جا نگه دارم. ممکنه کسی اون دفترچه رو روزی پیدا کنه و متوجه شه من قاتلم؟ بعید بدونم... ولی امکانش هست؟
پیرزن انگشتش را لای کتاب رها کرد و جلدش را بست. درحالی‌که کف زمین نشسته و به آدمی که بالای سرش قرار گرفته بود نگاه تندی می‌کرد، اخم‌هایش را در هم کشید و بلند شد. تکه چوب نازکی به اندازه‌ی مداد از روی زمین برداشت و لای صفحات گذاشت. سپس آب دهانش را قورت داد و با قیافه‌ای جدی، نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #83
. با صدایی که با آن لحنِ من‌من کنانه‌ی سابقش تفاوت داشت، ابرو بالا انداخت و با پوزخندی بر لب، خشمگینانه در آمد:
- زندانِ گناه؟ همش چرت و پرته! همچین چیزی وجود نداره! نه همچین چیزی و نه همچین واژه‌ای! چرا، کلمه‌ی «زندان» وجود داره اما «گناه» نه! اون یه کلمه‌ی مسخرست که صلح‌دوست‌ها از خودشون در آوردن! یه کلمه که دستِ آخر نشون بده کشتنِ یک موجودِ کثیف، از خودت یک موجود کثیف‌تر می‌سازه. الان که فکر می‌کنم، دارم متوجه میشم: همه یا می‌زنن یا می‌خورن. استثنایی هم وجود نداره! این طبیعته... طبیعتِ نسبتاً پستِ انـسان!
حرف‌هایش در آتشِ خشم غوطه‌ور شده بود. دیگر برایش اهمیتی نداشت چه کسی گوش می‌دهد. با چشم‌هایی که حالا نگاهِ شرارت‌باری از آن‌ها فرو می‌ریخت، جدیانه کلماتش را فریاد زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #84
چپتر دیدار یک دوست قدیمی (سوم شخص)

پیر از گوشه‌ی دیگر اتاق که پشتِ جمعیتِ حاضر نشسته بود، بیرون آمد و به آن دو، خوش‌آمد گفت. افرادِ حاضر (به جز پیرِ عبادتگاه) که شاملِ دو جوانِ رعنا و کشیشی سن و سال گذشته بودند، از حضورِ سرزده‌ی آنان کمی جا خورده و زبانشان بند آمده بود؛ اما برخلافِ آن‌ها، پیر عبادتگاه با استقبال و گرمی، آن‌ها را پذیرفت و به داخل راهیابی کرد. مهمانان می‌توانستند گرما را از شومینه‌ای در ضلع غربی اتاق، احساس کنند. شعله‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #85
با لحنی آرام، جای پیر را گرفت و در آمد:
- این دلیل اصلی نیست. خودتان هم می‌دانید.
پیر میان حرف او پرید و با استقبال، باری دیگر خوش‌آمدگویی کرد. خطاب به فرانک که حوصله‌اش در حال سر رفتن بود، گفت:
- من شما رو قبلاً دیده‌ام؟ چهره‌تان آشناست.
- بعید بدونم.
ژوکوف، نیم‌نگاهی به تام انداخت. او هم لب و ابروهایش را بالا برد و علامت داد نمی‌دانم. پیر لبخند محوی بر لبش نشاند و با علاقه صحبتش را از سر گرفت؛ اما قبل از اینکه چیز بیشتری به زبان بی‌آورد، فرانک حرف‌های خودش را با لحنی آشفته شروع کرد.
- جناب پیر، اگه اجازه بدهید، در این مدتی که سربار جنابعالی هستیم، چندکلامی برایتان بگویم.
چشمانش را بازتر کرد و با علاقه نگاهش را از سر گرفت. میخائیل هم به پشتیِ صندلی تکیه زده و حواسش جمعِ آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #86
میخائیل هم سرش را تکان داد. چشمانش نشان‌دهنده‌ی عمق درک بود. بعد از آن حرف‌ها که البته از نظرِ تام، همه‌شان دروغی بیش نبود، این‌بار ابروهایش گره خورد و با خشم و انزجار، مشتی بر دسته‌ی صندلی‌اش کوبید.
- داره چرت و پرت میگه! می‌خواد حواس من رو پرت کنه!
میخائیل که روبه‌روی تام نشسته بود، نگاهش را دنبال کرد تا فهمید «این حرف‌های با چاشنیِ خشم» خطاب به پیر گفته شده. دمادم او هم از آن بی‌حرمتیِ ممکن، آزرده‌خاطر شد؛ اما همین که خواست با لحنِ کاملا دوستانه به تام پاسخ دهد، پیر صحبتش را برید و به مهمانان گفت:
- عزیزان، جای دروغ و دغل در چنین اماکنی نیست!
فرانک هم دمادم عصبی شد و جواب داد:
- کی دروغ گفت؟ من فقط نگفته بودم. چه راست چه دروغ.
- نگفتن همان دروغ گفتن است، چه بسا بدتر.
تام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #87
و بعد از آن همه کشمکش و به‌ظاهر پنهان‌کاری‌ها، آقای ژوکوف بالاخره همه چیز را روشن کرد. از چند روز پیش که میتروشکا را دیده بود، تا به همان روزی که سر از عبادتگاه عدن در آورده بودند. بدون اینکه یک قلم را جا بی‌اندازد، همه‌چیز را یک نفس و تمام و کمال برای تام روشن کرد. آقای ژوکوف حتّا روشن کرد که آن قضیه چه اهمیتی برایش دارد؛ زیرا که ناپدید شدنِ میتیا، حالِ دخترش ناتاشا را هم سخت پریشان کرده بود و آن پریشان‌حالی، برای پدر هم سوزِ غم بود. حتّا تعریف کرد چه برو و بیاهایی را کاتیا انجام داده بود تا خبر از گم‌شدنِ آن پسر را در محل جار بزند. همین موضوع چندی بعد، زندگیِ کاریِ فرانک را هم تحت الشعاع قرار داد. تا جایی که هر آن مشتریِ جدیدی سر از کافه‌ی او در می‌آورد، از روی فضولی هم چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #88
زمان گذشت و گذشت تا به فردای آن روز رسیدیم. وقتی بعد از ظهرِ زمستانیِ پترزبورگ فرا رسید، فرصت آن شده بود که تا روز بعد، برف و چاله‌های یخ‌زده آب شوند. با هر روزی که می‌گذشت، آن زمستانِ استخوان‌سوزِ پترزبورگی هم به اتمام خودش نزدیک می‌شد و آن روز هم، زمان آن رسیده بود تا آخرین برف‌هایی که در سال 1865 باریده بود، آب شوند. در مناطق اطراف پترزبورگ، برف‌های بیشتری باریده و به‌همین‌صورت، احتمال می‌رفت زمانِ بیشتری نیاز شود تا کامل آب شوند و جاده‌ها را هموار کند. شهرهای صنعتی اطراف پایتخت هم، هیچ برف و سرمای آنچنانی به خود ندیده بودند. در همان روز که ساعت به نزدیکای سه رسیده بود، آقای ژوکوف در کافه‌اش مشغول جا‌به‌جا کردن بسته‌ها و کارتن‌های خریدش بود. توماس ایوانویچ و پیوتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #89
اما تنها دلیلی که سازمان دولتی را وادار به همچین تصصمیمی کرد، نامه‌نگاری‌های فرانک الکساندروویچ بود که به‌صورت منظم نامه‌های جان‌سوزمندانه به دفتر دولتی ارسال می‌کرد و نشانیِ خود را، هر بار تغییر میداد. دفتر دولتی هم که آن حجم از نامه با آدرس‌های مختلف را میدید، گمان می‌کرد خبر در کل شهر پیچیده و نارضایتی مردم نسبت به آن موضوع، علناً آتشِ خشم شده. نماینده‌ی آن دفتر هم به مقام بالاتر اطلاع داد و این بود ماجرای آنکه چطور مهمان‌خانه‌ی بنده‌خدا نجات پیدا کرد. البته اگر بشود اسمش را نجات گذاشت؛ اما در دهان در و همسایه‌ها این‌چنین پیچیده بود.
دقیقا همان‌روز که آقای ژوکوف در کافه‌اش مشغول به‌کار شده بود، چند خیابانی بالاتر، تام از اتاق مهمان‌خانه‌اش بیرون آمده و تصمیم داشت تا سرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #90
به‌همین رو، نه تنها سرِ صحبت را باز نکرد بلکه راهش را کشید و از پشتِ مردم به‌صورت مخفیانه سراغ باجه‌ی دیگری را گرفت. از داخل جیبِ پیراهنش، کاغذی که ژوکوف داده بود را برداشت و همان‌لحظه دودل شد که داخلش را بخواند یا خیر. آخر کلی بال‍ا و پایین سرِ همان نامه و حرف‌های ژوکوف تجربه کرده و همان روز هم که اعصابش مگسی شده بود. برای همین واقعاً دوست داشت موضوعِ نامه را بداند و دودل شده بود که آن را باز کند یا خیر. ناگهان ندایی از اعماق دلش بلند شد و او را از تصمیمش منصرف کرد. بماند که بنا به حال و روزش، دیگر میلی به دانستن و فضولی کردن راجع به آن نامه، نداشت. برگه را روی میزِ اداره گذاشت و به‌سمت مامورِ مربوطه هل داد.
- این نامه رو برای پست آوردم. کی ارسال میشه؟
مردِ پشت باجه، نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا