- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,173
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #81
ناگهان در همانحالی که به اسب و تپهها فکر میکرد، در اتاقش کوبیده شد. آنهم چند بار و با فواصلی نامنظم. هاج و واج، سرش را بلند کرد و نگاهِ عمیقی به اطراف انداخت. در آن لحظه، ترس تمام وجودش را گرفته و استرسش دوچندان شده بود. حس میکرد دهانش خشک شده و گلویش میخارد. یک جای کار میلنگید. درواقع کسی پشت اتاق نبود؛ یا حداقل اینطور میپنداشت. دیوارهای مسافرخانهی پوشیده با کاغذی پوستهشده، حال به راهرویی با دیوارهای سنگی بدل گشته بود. پیرزنی در گوشهی سالن نشسته بود و فانوسِ کمنور زردی کنار خود روی طاقچه گذاشته بود. میتروشکا سرِ سنگینش را بلند کرد و با چشمهای درشتشده و ترسولرز، نگاهِ شوکهشدهای به پیرزن انداخت. هرچند پشتش بهسمت میتروشکا بود اما انگاری متوجه او شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.