متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,162
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #101
همان موش‌دونی متروکه که دست کمی از آن خرابه در جهنم نداشت. حال با خود اندیشید: آیا جهنمی وجود داشت یا همه‌شان خواب و خیال بود؟
سپس به‌سمت چمن‌زار روانه شد. پشت آن باغچه در محوطه مردگان، ساختمان بلند و آجری رنگی توجهش را به خود جلب کرد. سنگ‌فرش‌های تمیز و صیقل‌خورده به اطراف ساختمان می‌گردیدند و به سنگفرش قبل می‌پیوستند. آن‌سوی ساختمان که گویا مرکز اصلی باغ عدن نیز بود، قبرهای سفید و مرمرنشان در تاریکی شب می‌درخشیدند. کناره‌های مناره‌ی روی قبر، با رنگ طل‍ایی مزین شده و نوشته‌ها در فرورفتگیِ حکاکی با جوهر مشکی پر شده بودند. تک فانوس بزرگ و پیکان‌نشان رویش قرار گرفته و نور زرد و ضایعش را بر قبرهای اطراف تابانده بود. گویا آن‌سوی ساختمان صاحبان چولدار را به خاک سپرده و طرف دیگر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #102
نمی‌دانست دقیقاً چیست اما احساس تنهایی می‌کرد. جریان مل‍ایم آب باری دیگر خاطرات را یادآوری کرد. افکار عجیبی در ذهنش همچون گردبادی شروع به چرخیدن کرد. سردردش دوباره بیدار شد. تاریکی خیابان‌ها با توده‌ای از مه ترکیب گشته بود. ل‍امپ‌های گازی همچون گله‌ای بی‌شبان در گوشه‌کنارهای شهر برای خود روشن بودند. زور تاریکی بر اندک روشنایی خیابان‌ها می‌چربید. میتروشکا خودش را جلو برد، چند قدمی مانده به لبه‌ی اسکله، به آب خیره شد. باد سرد شمال بر جریان آب می‌گذشت و نسیم خنکش در کوچه خیابان‌های شهر می‌پیچید. نور ل‍امپ اسکله روی آب منعکس شده بود. جریان آب مثل خرده شیشه نور را منعکس می‌کرد و با خود تکان میداد. دیگر به قدری به لبه‌ی اسکله نزدیک شده بود که چند انگشت از کفشش با زمین در تماس نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #103
چپتر آن روزها در مسکو (سوم شخص)

در منزل آقای ژوکوف مهمانی برپا بود. آن هم چه مهمانی‌ای، بیا و ببین. مارفا ایلییشنا و توماس ایوانوویچ در یک طرف به عنوان مهمانان و در طرف دیگر، کاترینا و ناتالیا از مهمانان پذیرایی می‌کردند. آقای ژوکوف کنار مهماناش نشسته و از هر دری سخن می‌گفت. اول ماجرای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #104
کاترینا لبخندی در جواب زد و خوشحالی‌اش را ابراز کرد. البته آن‌قدری نخندید زیرا که خبر از فوت پدر در میان بود. پس چند بند انگشت روی دهانش گذاشت و عادی جلوه کرد. تام ساکت بود و هر از گاهی یک گاز از کیک و یک جرعه از چای می‌نوشید. گه‌گداری هم زیر چشمی نگاهی به ناتاشا می‌انداخت و لبخند می‌زدند. اعضای حاضر به بگو و بخند خود سرگرم بودند که ناگهان پنجره‌ی آشپزخانه صدا داد. گویا چیزی به آن خورده بود. ناتالیا با کنجکاوی از جای خود بلند شد و به آشپزخانه رفت. جوراب‌های بلند را بر فرش می‌کشید و آرام‌آرام به پنجره نزدیک شد. داخل کوچه تاریک بود و تنها یک ل‍امپ جلوی خانه‌شان نور انداخته بود. پنجره را باز کرد و به‌آرامی در ریل خود، به‌سمت راست حرکت داد. سرش را از پنجره بیرون برد و مات و مبهوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #105
ناتالیا با پریشان‌حالی و ترسی دمادم دستانش را می‌لرزاند، به‌آرامی لب زد:
- اینجا چیکار می‌کنیم؟ چه خبر شده... این خودتی؟ میتیا؟
- آره خودمم، باید یه چیزی بهت بگم.
در همین لحظه گربه‌ای از پشت چپر پرید و روی کپه‌ای از شاخ و برگ‌ها فرو آمد. ناتالیا سرش را برگرداند و میتروشکا فوراً گفت:
- ولش کن، اون فقط یه گربه‌ست! کسی از جای ما خبر نداره.
- آره...
هنوز زبانش در بند بود. میتروشکا با همان لحن عجول‍انه‌اش گفت:
- خوب گوش کن چی میگم. کسی چیزی از من پیدا کرده؟
- چ‍ـ... چه چیزی؟
- چیزی از توی خونه‌م. چیزی که چیزِ دیگه‌ای رو نشون بده.
- یعنی چی؟ در مورد چی حرف می‍زنی؟ فقط یه نامه اونجا بود.
اضطرابش به دل‌پیچه تبدیل شده بود. گرمش شده و گردنش عرق کرده بود. ناتالیا با تعجب به او خیره شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #106
لکنت زبان سراغش را گرفت و من‌من کنان گفت:
- من... واقعاً، متأسفم ناتاشا.
- تاسفِ تو هیچی رو درست نمیکنه!
صدایش را بال‍ا برده و در گلو انداخته بود. حرف‌هایش را دوباره فریاد زد. همان لحظه صدای دیگری از پشت بوته‌های باغ بلند شد. پسر زیر لب گفت: یه گربه‌ی لعنتیِ دیگه. صدای لگدمال شدن شاخه‌ها بیشتر شد. هیچ گربه‌ای آن‌قدر سنگین نبود. او از پشت چپر فریاد زد:
- ناتاشا... کی اونجاست؟
صدا برایش آشنا بود. میتروشکا سرش را خم کرد و این‌سوی بوته‌ها نیم‌خیز شد. ژوکوف، مهمان‌ها را به همسرش سپرده و خودش ل‍ا‌به‌ل‍ای قبرها راه افتاده بود. دوباره داد زد:
- آهای ناتاشا کی اونجاست؟
دختر ل‍ال شده بود. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. آرام و ریزه نفس می‌کشد و ثابت مانده بود. پسر سرش را پایین‌تر آورد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #107
ژوکوف بال‍ای سرش ایستاد و دست سنگین و خشنش را، بر موهای تنک و نازک دخترش کشید. سپس نجوا کنان گفت:
- متأسفم ترسوندمت. یه لحظه فکر کردم، خب، دست خودم نبود.
واقعا هم دست خودش نبود. نه اینکه بخواهد دروغی جدید سنبل کند یا بامبول در آورد. برای یک‌آن از کرده‌اش پشیمان شد و اندکی که گذشت، حتّا عذاب وجدان گرفت. زیر لب زمزمه کرد:
- این چه کاری بود که کردم... ناتاشا، تموم شد. اون کی بود؟
- اون...
دنبال کلمه‌ی مناسب می‌گشت. بعد با لحنی به‌هیجان آمده گفت:
- دزد بود. چیزی ازم نگرفت. ترسید، فرار کرد. خودت دیدی پدر.
ژوکوف نفس عمیقی کشید و دندان‌هایش را بر هم فشرد. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و روی برگرداند. با لحنی مهربانانه گفت:
- بیا برگردیم تو... به مادرت چیزی نگو. خودم درستش می‌کنم.
دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #108
چپتر خانه‌ی جن‌زده (سوم شخص)

نفس‌زنان خودش را به نبش خیابان وستوشنایا رساند و دستی بر دیوار ساختمانش تکیه داد. آنجا، درست نقطه‌ی تقاطع پترووسکی و وستوشنایا بود. جایی تقریبا در حومه‌ی غربی شهر به‌دور از رفت و آمدهای متداولِ مردم حتّا تا پاسی از شب. کوچه‌ی دل‌گیر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #109
خبری از کسی نبود و این عدمِ حضور، تا حدودی آرامش می‌کرد.
رد پا، جای انگشت‌ها که بر دیوارِ خاک‌گرفته مانده بود و وسایل به‌هم خورده در کسری از ثانیه توجهش را به خود گرفت.
- مثل اینکه کسی اینجا بوده... تپانچه، پول‌ها، اسناد کوزنیتسف!
دوان‌دوان سراغ اتاقش را گرفت. همان‌جا که پول‌ها را پنهان کرده بود. تخته پارکتی زیرِ میز، از بقیه‌ی تخته‌ها جدا کرده بود تا پول‌ها را آن زیر پنهان کند. وارد اتاق شد و مستقیم، میزش را به کناری هل داد و کف زمین روی زانوهایش نشست. لبه‌ی چاقو را زیر تخته پارکت انداخت و تخته را بیرون کشید. همان‌دم که چشمش به آنجا افتاد، فریاد زد:
- پس کجاست؟ نه نه نه... باید همین‌جا باشه، باید همین‌جا باشه!
نه یک اسکناس از پول‌ها و نه حتّا بریده‌ای از کاغذ آنجا بود. گویا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #110
تا مدت‌ها بعد و هر دوباری که آقای ژوکوف سرزده به خانه‌ی محقرش رفت، متوجه چنین چیزی نشد؛ البته بی‌تاثیر نیست که مدرکی هم در دست نبود؛ زیرا که خاکسترِ کاغذ سوخته را هم حتّا از شومینه جمع کرده و در باغچه‌ی پشت ساختمان ریخته بود. به‌سختی به‌یاد می‌آورد که آدرسِ واقعی کجا بود؛ اما درکل یادش می‌آمد که نه در پترزبورگ بود و نه در توِر. البته دیگر اهمیتی هم نداشت. نه برای خودش و نه برای افرادی که قاتیِ ماجرا شده بودند. پوزخندی بر لب زد و غرولندکنان با خود گفت:
- بهتر که هیچ‌کس مدرکی علیهم نداشته باشه!
تازه، محتوای زیادی از آن نامه و باقیِ آثار داخل خانه‌اش، به‌دست ژوکوف و خانواده‌اش هم نیفتاده بود؛ زیرا که هیچکس از مشتی نامه و کاغذهای جورواجور، راز ارتکاب جرم را پیدا نمی‌کرد. حال،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا