• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایجست | مهدخت کاربر انجمن یک رمان

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سایجست
نام نویسنده:
مهدخت
ژانر رمان:
تخیلی
کد رمان: 5818
ناظر رمان:
L.latifi❁ L.latifi❁
خلاصه:
در دنیایی که ارواح در گذر زمان پژمرده و در منجلاب زندگی غرق می‌شوند، ناجیانی مرموز به نام "درمانگران روح" ظهور می‌کنند. اینان سایه‌هایی هستند در تاریکی، با توانایی احیای جان‌های از دست رفته و نشان دادن روزنه‌ی گم‌شده‌ی امید. هر روح داستانی منحصربه‌فرد دارد، زخمی پنهان که درمانگران باید التیام بخشند. اما هویت این منجیان و پیوند سرنوشت‌ساز ارواح، معمایی است که در اعماق این دنیای خیالی و احساسی، انتظار کشف شدن را می‌کشد. شاید خودِ این درمانگرا بیشتر از همه به کمک احتیاج داشته باشن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,062
پسندها
3,168
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
-795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در دنیایی که سایه‌ها بر دل‌ها سایه افکنده و گم‌گشتگان در تلاطم ناامیدی دست و پا می‌زنند، رازهایی در اعماق هر روح نهفته است. گویی فرشتگان و شیاطین در نبردی بی‌پایان هستند و هر کدام آوای خاصی از غم و شادی را به نغمه می‌زنند. اما در این میان، درمانگران روح، نجات‌دهندگانی مرموز، ساکت و بی‌صدا، در گوشه‌های تاریک این جهان می‌نشینند. آیا آن‌ها واقعاً به دنبال رهایی ارواح آسیب‌دیده هستند، یا خودشان بار سنگینی از راز دردناک را بر دوش می‌کشند؟
چرا برخی از آن‌ها در جست‌وجوی روشنایی رنج می‌کشند، درحالی‌که دیگران از درون خود می‌گریزند؟ آیا امیدی که به ارواح پناه می‌دهند، در حقیقت، کلیدی برای گشودن درهای خودشان است؟ در این داستان از عشق و فراق، وفاداری و خ**یا*نت، شما به دنیایی قدم خواهید گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پرونده‌ی روی میز رو هُل دادم اون‌ور. معلوم نیست کی نوبت بعدی می‌رسه؛ شاید الان، شاید یه ساعت دیگه، شایدم تا فردا خبری از اون مرگِ خاص نباشه! البته منظورم اون مرگِ تهِ خطی نیست که همه‌مون آخرش یه روزی تجربه‌ش می‌کنیم؛ نه! منظورم اون مرگِ زودهنگامیه که یه روز از خواب پا می‌شی... آره، از تختت میای بیرون، عین بقیه‌ی آدما صبحونه می‌خوری، میری سر کار، ولی هنوز یه تیکه‌ت توی تخت گیر کرده! می‌فهمی چی میگم؟ انگار یه جایی خودتو جا گذاشتی، بی‌این‌که اصلاً بفهمی... فرقش با اون مرگِ همیشگی اینه که یه ذره از وجودت که هنوز جون داره، تقلا می‌کنه تا نجاتت بده. اونجاست که کار من شروع میشه.
من یه درمانگر روحم، یه جورایی دکترِ روانِ ازدست‌رفته‌ها! وقتی تو، توی محل کار داری با اعداد و ارقام کلنجار میری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشمامو دوختم به چشماش و با لحن مصممی گفت:
- پس از همین حالا بدون؛ نمی‌خوام نصیحت بشنوم! فقط یه راهِ فرار نشونم بده، یه جوری که نه سیخ بسوزه، نه کباب!
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- پس مشکلتو گم نکردی؛ ترستو گم کردی! شایدم ترس، تو رو قورت داده! خب از اون غولِ بی شاخ و دُم برام بگو... .
- تا حالا شده حس کنی به یه چیزی نیاز داری که نابودت می‌کنه، اما اگه نداشته باشیش، از قبل نابود شدی؟
تودلم گفتم:
«نه! عمراً بفهمم چی میگی! مگه من کیم؟ یه ‌درمانگر! ماها دیگه هیچی حس نمی‌کنیم. بهتره بگم، دیگه نباید چیزی حس کنیم!»
اما چیزی که به زبون آوردم این بود:
- اون ویرانگری که این‌قدر بهش وابسته‌ای چیه؟
- کار!
صبحا باید قبل از همه بیدار شم، تو اداره هم باید کله‌مو فرو کنم تو برگه و پرونده‌ها، یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آنقدردم گفتم بذار این طوری امتحان کنم.
- اگه فردایی وجود نداشت و فقط همین لحظه رو داشتی، دلت می‌خواست چی‌کار کنی؟
- تو دیگه چه جور درمانگر خُل‌وچِلی هستی؟ مگه می‌شه آدم آینده نداشته باشه؟ فکر کردی واسه چی دارم این‌قدر دست و پا می‌زنم؟
یه کم مکث کردم و ترجیح دادم اون لحظه چیزی نگم. ولی روحِ آشفتش داشت یه عالمه خشم رو تو خودش خفه می‌کرد.
- با توام! جوابمو بده! می‌خوام تو چهل و دو سالگی بهترین کارمند سال شم، تو چهل و پنج سالگی بشم صاحبِ بزرگ‌ترین بیزینس! تو پنجاه سالگیم اون باغِ رویایی که عکسشو زدم به دیوار اتاقم رو بخرم و ماشینم آخرین مدل باشه! می‌خوام بچه‌هام بگن پدربزرگشون یه آدم حسابی بوده، نه یه… .
یهو نگاهم افتاد به برگه‌ی روی میز و لبمو گاز گرفتم که خنده‌م نگیره. همین آتیششو بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
خوشبختانه اون یه روح بود. اگه تو کالبدش گیر کرده بود، نمی‌تونست به این راحتی با حقیقت روبرو بشه. جسم همیشه محدودیت‌هایی داره. پس فقط سکوت کرد؛ پذیرفت و با یه آرامشِ غم‌انگیز پرسید:
- یعنی به هیچ‌کدوم از آرزوهام نمی‌رسم؟
- من اینطوری نگاه نمی‌کنم. بهتره باری که روی دوشت نگه داشتی رو زمین بزاری.
سرش رو پایین گرفت و با عذاب وجدان گفت:
- زندگی نکردم!
- نه، نه، اینطوری نگو. تو هنوز سه سال وقت داری که خودت رو نجات بدی. اگه روشت رو عوض کنی، ممکنه بتونی همه‌چی رو تغییر بدی.
مدتی سکوت کرد. انگار داشت بار سنگینی که خودش رو مجبور به حملش کرده بود، از روی دوشش برمی‌داشت. داشتم می‌دیدم که هر لحظه روشن‌تر از قبل می‌شه. تا اینکه پرسید:
- یعنی میگی می‌تونم شغلم رو رها کنم؟
- مگر اینکه بخوای باقی عمرت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdokht_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/3/25
ارسالی‌ها
7
پسندها
28
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بیشتر توجه کردم. مبتلا به یه بیماری غیرقابل درمان بود. گره‌ها داشت برام باز و بازتر میشد.
- الان که پروندت رو می‌بینم؛ درسته تو مشکلی نداری! درواقع این بچه‌هات هستن که دارن اذیت می‌شن.
دوباره جوشید!
- چرا؟ من که دارم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم؟ از چی ناراحتن؟
بی‌مکث جواب دادم:
- تو.
انتظار بی‌جایی داشتم که همیشه جواب‌های کوتاه و سریع می‌دادم و می‌خواستم اون‌ها هم به سرعت متوجه همه‌چی بشن. خودم این رو متوجه شدم، برای همین ادامه دادم:
- تو بین مرگ و زندگی گیر کردی. باید تصمیم بگیری یا خودت به آرامش برسی یا خانواده‌ات.
پاسخ دادن‌هاش از تند و عصبی به آروم و متفکر تغییر پیدا کرد.
- نمی‌شه هر دوش باهم باشه؟
چیزی نگفتم. خودش به جواب سؤالش رسید. خوبی ارواح اینه که بعضی چیزها رو نگفته می‌دونن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 15)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 3, کاربر: 0, مهمان: 3)

عقب
بالا