متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,093
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #121
درست نیمی‌ساعت بعد، که باز چند دقیقه‌ای از حضورش در آن خانه‌ی جن‌زده‌ می‌گذشت، بعد از کلی کلنجار رفتن‌ها با خود، بال‍اخره تصمیم گرفت اول چه کند. از مدت‌ها قبل دوست داشت هر وقتی که تواند، مقداری پول برای آن‌ها ببرد یا حتا از راه دور بفرستد. آن‌روز هم جدایِ از اینکه پول‌های سرقت‌شده بنا به دل‍ایل نامعلوم (که خود او از تحلیلشان عاجز بود) ناپدید شده بودند، حتا اگر هم بودند، باز میلی به کنار گذاشتنِ مبلغی از آن‌ها برای آن خانواده یا حتا فرستادن مقداری از آن‌ها نبود. همه‌ی این‌ها زمانی صدق می‌کرد که قبل‌ها، درست به‌خاطر همین موضوع مرتکب قتل شده بود و بخش عمده‌ای از انگیزه‌اش را همین موضوع شکل میداد. اینکه خود را از گناه مبرا داند و دست‌هایش را در یک راه زمردنشان به خون آلوده کند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #122
چپتر در منزل ماکاروف (سوم شخص)

بی‌چاره آن‌قدر فقیر و ندار بود که هیچی در خانه‌اش نبود. به‌جز یک تخت که قبل‌ها همسر مرحومش روی آن دراز می‌کشید و یک گوشه از خانه که روی زمین لحافی پهن شده و بچه‌های کوچکش مثل یک دسته خیار، کنار یکدیگر خوابیده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #123
ادامه داد:
- کمتر از یک هفته پیش روی همون تخت افقی شده بود و سرفه می‌کرد. خودتون اینجا بودید. یادتون نمیاد؟
- چرا یادمه.
- انگار همش مثل یک قلعه‌ی شنی لب ساحل بود. موج اومد و آب بردش. دلم برای سادگی‌هاش تنگ شده.
- آندری از دوستان من بود. بااینکه اختل‍اف سنیِ زیادی داشتیم؛ اما دوست من بود؛ و خب... مرد خوبی هم بود.
- جدا؟ این رو هیچوقت نگفته بودید.
سرش را کمی خم کرد و پلک‌هایش را چند ثانیه‌ای روی هم کشید. سپس به‌آرامی و با لحن تاسف‌باری لب زد:
- تو رایزن باهاش آشنا شده بودم. زمانی که مدرسه می‌رفتم. من سال اول بودم و او سال آخر. تازه همون‌موقع هم دانش‌آموزِ مشروطه‌ای بود و سنش هم از بقیه بیشتر.
- اوه، از اون موقع؟
- آره. بیشتر از پنج شیش سال ازش بی‌خبر بودم تا اینکه دوباره پیداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #124
[به احتراما می‌رساند...
این نامه با قلبی سنگین نوشته می‌شود. دریافت‌کننده‌ی فعلیِ نامه‌هایتان اینجانب هستم. بنده از متن نامه‌ی پیشینِ شما خبردار نیستم که در چه‌مورد بوده؛ اما می‌دانم که دیگر اهمیتی نخواهد داشت. روزتان خوش. -ناشناس]

میتروشکا با پریشان‌حالی و دستی بر پیشانیِ خیسش گفت:
- مگه شما چه نامه‌ای بهش فرستاده بودید!؟
- چیز چندان مهمی نبود. از ایشون خواهش داشتم مهلت پرداخت اجاره را کمی بیشتر کند یا عقب بی‌اندازد.


میتروشکا در دلش گفت: «ای زنِ بی‌چاره و نادان!» بعد هم گفت:
- آدرس ایشون رو داشتید؟ به کدوم نشانی اون نامه رو فرستاده بودین؟ اصل‍ا کی فرستادینش؟
- به مسافرخانه‌شان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #125
چپتر یک کثافتِ لحن‌آلود (اول شخص)

آن‌کار را انجام دادم. من یک پست‌فطرت حقیر هستم که چیزی از انسانیت سرش نمی‌شود. من زندگیِ آن‌ها را تباه کردم. من بابتش متاسفم آندریوشا رومانوسکی؛ ولی دست خودم نبود رفیق. من تو را از خیلی وقت پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #126
آندری رومانوسکی، بعید بدانم چیز زیادی برای گفتن باقی مانده باشد. آن هم بعد از این چیزهایی که بهت گفتم، دیگر بعید بدانم دل خوشی از من داشته باشی، همان‌موقع هم نداشتی البته. فقط خواستم این‌ها را بنویسم (بیش از اینکه به تو بگویم) وای که چه لجن‌آلودی هستم. همین ال‍ان اعتراف کردم که برای صحبت با روحِ دردمندت اینجا نیستم و تنها دارم با وجدان خود سبک و سنگین می‌کنم. می‌دانی؟ قبرستان خیلی ساکت‌تر از چیزیست که بشود فهمید. سکوتش را مرده‌ها می‌دانند و زنده‌ها استفاده‌اش را می‌برند. اصل‍ا حال‍ا که این‌طور است، بگذار شرح کامل‌تری برایت بدهم. خب، همان‌طور که می‌دانی این بی‌نوای یل‍ا قبا که بال‍ای سرت نشسته، گندهای زیادی بال‍ا آورده است. درست نمی‌دانم تو شخص مناسبی برای این درد و دل‌ها هستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #127
چپتر اداره کل‍انتریِ پترزبورگ (سوم شخص)

نیم‌ساعتی که از نشستن در آنجا می‌گذشت، دفترچه‌اش را دوباره در جیب کتش قرار داد و مداد را همان‌جا ل‍ای صفحات گذاشت. برای آخرین‌بار نگاهی به سنگ قبر انداخت.
[Андрей...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #128
از پلکانِ آجریِ روبه‌روی ساختمان که حدود ده دوازده‌تایی می‌شد، یکی‌یکی و با خونسردی بال‍ا رفت. دروغ نیست اگر بگویم در این مدت فکرِ برگشتن و پشیمان‌شدن به‌خاطر ترسِ نداشته‌اش هم حتا در ذهنش نیامده بود. چنان با خونسردی و آرامشِ خاطر، راه می‌رفت که انگار نه انگار کسی را کشته و دایره‌ی قضایی سایه‌اش را با تیر می‌زند. اما دیری نپایید که اتفاق عجیبی در ذهنش رخ داد. بر آخرین پله‌ای که رویش ایستاده بود، چرخید و پشت سرش را نگاه انداخت. وزش مل‍ایم باد، شاخه و برگ‌ها را به هوا فرستاده بود. سرش را برگرداند و به زمین چشم دوخت. اگر آن‌ها به اندازه‌ی کافی نزدیکش شده بودند، در آن‌صورت رفتن به ل‍انه‌ی شیر و وقت تلف کردن چندان معقول و منطقی به‌نظر نمی‌آمد. با خود پنداشت شاید بهتر است برگردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #129
سر و صدایی از چند بوته‌ آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسید. گویا کودکان دیگری هم مشغول بازی بودند. میتروشکا با تشر از کودک پرسید:
- چیه؟ آدم ندیدی؟
- آخه اونجات خونیه!
- خون؟ چی، چی کجام خو خو خونیه؟
- دستات.
- چی، دست؟ هان... من که چیزی نمی‌بینم. منو مسخره کردی؟
پسرک سرش را دوباره کج کرد و نیم‌قدمی عقب رفت. ابروانش در هم رفته بود. گویا قصد داشت نوشته‌ای را از فاصله‌ی دوری بخواند. چندی بعد هم یکی دیگر از پسرها آمد و با تعجب گفت:
- سرگئی، اینجایی؟ چیکارِ این بافون[1] داری؟
میتروشکا با عصبانیت و صدایی بلند پرسید:
- بافون دیگه چه گهیه؟ روسی بنال!
او هم بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای، دست دوستش را گرفت و بازگشت. در راه؛ نگاهی به پشت سرش و میتروشکا انداخت و دوباره صدای پچ‌پچ‌شان آمد که چیزی در رابطه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا