متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,096
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
سپس از دستشویی کنج مغازه، یک سطل دیگر پر آب کرد و گذاشت وسط زمین. تام سیگارش را توی نعلبکی فشار داد و مچاله کرد. برگشت سمت صندلی و قبلش هم، پاچه‌های شلوارش را کمی تا زد تا خیس نشوند. ژوکوف موضوع بحث را عوض کرد و حرفش را از این جهت ادامه داد:
- دیگه چه خبرا تامی... خونواده خوبن؟
- برای من که خداروشکر؛ ولی این پسر پیتر خیلی بد آورد. من هم اولش نمی‌دونستم بعد خبرش بهم رسید. یکی از اونجا نامه فرستاده بود... از توِر[1]. یکی از اقوامِ مادریمه. انگاری عمویِ من بدهی بالا آورده، اونم زیاد. میشه گفت پیوتر میخائیلوویچ برای همین اومده اینجا.
- هــه داشته فرار می‌کرده؟ مگه چقدر بوده؟
تامی سرش را به عقب برد و دوباره روی صندلی لمید. پاهایش را روی میز گذاشت و یک سیگار دیگه برای خودش روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
- توی ولایت خودمون که بودم، خونمون همش یه پنجره داشت. اونم حیاط خلوتِ همسایه رو نشون می‌داد. چند تا خوک و مرغ، صبح تا شب سر و صدا می‌کردند. یه شب هم که صدای سوت و زنگ‌های پاسبان از کوچه بلند شد، دیدم تو حیاط خلوتِ همسایه یه گله آدم ریخته و دارن زمین رو می‌کنن. اصلا شب عجیبی بود!
- حالا دنبال چی می‌گشتن؟
- جنازه... باور نمی‌کنی فرانک! آخر معلوم شد این بابا، یکی رو زده کشته، جنازه‌اش رو هم بلافاصله چال کرده تو حیاط. براش پرونده تشکیل دادن و یه جوری از زیر زبونش بیرون کشیدن که بله، اون همسرش بود زیر خاک. با بیل زده تو سرش، با همون بیل هم خاکش کرده. لعنتی هر چیزی اونجا اتفاق میوفته!
پیوتر میخائیلوویچِ دست و پا چلفتی هم، برای خودش صندلی برداشت و آن‌طرف دیگر میز نشست. چندی بعد، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
سر و صدای کافه دیگر به‌وضوح از خیابان شنیده می‌شد. از طرفی هوا رو به تاریکی شده بود و رفت و آمد مردم هم به مراتب کمتر و کمتر. صاحب مغازه، چراغ سقفش را روشن کرد و آخرین قفسه‌ی بطری‌ها را هم دستمال کشید. حالا هم پیشخوان تمیز شده بود، هم زمین و صندلی‌ها. بعد از ماجرای لفظی که بینشان پیش آمد، برای دل‌جویی از او، داوطلبانه دستمال و طی برداشت و شروع کردن به ساباندن چرکِ درزِ بین تخته‌های چوبیِ دیوار. تام بعدها در لا به لای حرف‌هایش به آدرس مسافرخانه‌ای که در چند خیابان آن‌طرف‌تر گرفته بودند، اشاره‌ای کرد و گفت که خیلی از اینجا دور نیست. شاید دوباره یکدیگر را دیدند و همین الان هم، کم‌کم آماده‌ی رفتن هستند. پسرعمویش حرف او را تایید کرد و گفت آمده بودند تا سری بزنند. هر وقت هم پول و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
چند روزی پیش که برف آمد و از آن روز تا به حال هم این هوا، رنگِ گرما به خود ندیده بود. کارِ تر و تمیز کردن کافه به پایان رسیده بود و صاحب مغازه، مشغول جا به‌جا کردن وسایل تمیزکاری و قرار دادن آن‌ها در کنج دستشویی بود. تام و جیم، هر دو سر به زیر و گوش به فرمان نشسته و یکدیگر را نگاه می‌کردند. پسر عمو که حوصله‌اش کم‌کم سر رفته بود، روزنامه‌ای برداشت و شروع کرد به پیدا کردن کاری مناسب در آگهی‌های پترزبورگ. همان لحظه بود که مردی با قد متوسط و ریش و ابرو‌های پرپشت و اخم‌آلودش وارد شد و پشت یکی از صندلی‌های میزِ دیگر، جا خوش کرد. چند دقیقه‌ای بعد هم که یک نفر دیگر که گویا دوست او بود، سر و کله‌اش پیدا شد و روبه‌روی او نشست. کلاه لبه‌دار و گردش را از سر برداشت و روی میز گذاشت. ژوکوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
چپتر پیچ‌و‌خم (اول شخص)

چند روزیست که مدام به فکر فرو می‌‌روم. چه قبل از اجیرکردنِ خودم و چه الان. بااین‌حال تنهایی را موهبت می‌نامم؛ زیرا که به آدمی فرصت اندیشه می‌دهد تا با خودمش سبک و سنگین کند. گذشته‌ها را با ریسمان پوسیده‌اش رها کند و دست خود را به‌سمت آینده ببرد، آن را چنگ بزند و هیچ‌گاه رها نکند. آیا تو هم آن چه را که می‌بینم، می‌بینی؟ آن‌چیز به‌قدری دور است تا چشمانم را نیمه باز کنم و آن‌قدر نزدیک که به‌راحتی تشخیص دهم. او «من» است. گاه باید در تشخیص خودمان چشم‌ها را نیمه باز کنیم تا اضافه از آن چه که هستیم، نبینیم. دوست دارم مطلب دیگری بنویسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
زمین، زیر پای آن‌های دیگر جابه‌جا می‌‌شود و می‌‌لغزد. آن هم با کینه و نفرتی زنده که از دل همان زمین می‌‌جوشد. کاخ درنده‌خویان قلعه‌ی شرارت است، جایی که تاریکی در آن حاکم شده. پس از ویرانی‌ها و زمین‌لرزه‌های متعدد، هم‌چنان سرپاست. دیوارهایی از اسرار و دروغ، وحشتِ آن نزدیکی را پنهان می‌‌کند. در راهرو‌های این کاخ، هوایی غلیظ از بوی زوال و فساد جریان پیدا کرده. گویی خود مرگ در میان دیوارهایش خفته. او بر تخت سلطنتش می‌‌نشیند و چشمانش از خباثت می‌‌درخشد تا حرکت بعدی‌اش را طراحی ‌کند. صدایش مثل رعد در سالن‌ها می‌پیچد و در دل کسانی که آن را می‌‌شنود، بذر هراس می‌‌کارد. بیرون از این کاخ، خیابان‌ها پر از ترس و بلاتکلیفیست. مسیرهای پر پیچ و خم به دروازه‌های جهنم منتهی می‌‌شود و مردم، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
بااین‌حال، تنها چیزی که درونم شعله می‌کشد، خبر از نفس فاسد و ذات خراب انان است که بویش از یک فرسخی داد می‌زند. درست در همین‌لحظه، جایی در میان خیابان‌های ذهنم که صحنه‌ی نبرد خدا با شیطان است، از خانه بیرون می‌روم. به دور و اطرافم نگاه می‌کنم اما این‌دفعه، برخلاف دفعات قبل با دقت‌تر. از کنار خیابان می‌گذرم و چشمانم را به روی سیاهی شب می‌بندم. نوری درخشان را پشت پلک‌هایم تجسم می‌کنم و با ترس و لرز، به سویش قدم برمی‌دارم. از او می‌ترسم. اما باید با هم برویم. این راهیست که در سرنوشت‌مان افتاده. دست در دست هم، به سوی جهنم؛ زیرا که پیچ و خمش هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد. دور خودش دایره‌وار می‌گردد و می‌گردد. همه جا آثاری از مرگ و نابودی به چشم می‌خورَد. خون و آتش به‌همراه رودخانه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
چپتر نفرین (سوم شخص)

هنوز همان شب، کافه‌ی شلوغ و مشتری‌هایی که دل و دماغ رفتن را نداشتند. به‌خصوص آن دوست‌های کهنه که بعد از مدت‌ها، تجدید دیدار کرده بودند و حالا حالاها هم قصدِ خداحافظی با «فرانک ژوکوف» محبوب‌شان را نداشتند. هوا تاریک و بیرون هم در سکوتِ همیشگی‌اش خفته بود. پاسبان‌ها در پیاده‌رو، قدم‌زنان جای خود را با یکدیگر عوض می‌کردند و شیفت آن‌ها هم هر چند ساعت یک‌بار تمام می‌شد و نفر بعدی، جای او را می‌گرفت؛ اما قضیه برای افرادِ حاضر در آن آلونکِ چوبی، کمی متفاوت بود.
- حالا اینجا رو داشته باش! برگشت بهم گفت: «فکر کردی یه از پشتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
ساعت از نهِ شب گذشته و خیابان‌های سوت و کور، اصوات زمزمه‌واری از گذشته‌شان می‌خواندند. باد ملایم و خنکی روی سنگفرش خیابان‌ها گذشت و از میان شاخ و برگ بوته‌ها عبور کرد و آن‌ها را در جای خود لرزاند. از جهتِ دیگرِ خیابان، سگی سیاه و سفید در پیاده‌رو به دنبالِ غذا، زمین را بو می‌کشید و راه می‌رفت. آن‌طرفِ دیگر، صدای رد شدن درشکه‌ای در خیابانِ اصلی پیچید و سکوت شب را شکاند. شهر، تنها در همین حد شلوغ بود و می‌شد گفت، حداقل تنها صدای آن منطقه، همان کافه‌ی پیرمرد است که امشب، تا پاسی از شب همچنان باز مانده بود. هرچند آلونکی کوچک و قدیمی؛ اما بسیار دلگرم، با فضای صمیمانه‌اش که از خنده‌ی آن دو پر شده بود. ژوکوف، اسکناس‌های مشتری را از روی میز جمع کرده و توی دخلش گذاشت. میزها را دستمال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
کاترینا از توی اتاق بلند شده تا به استقبالش آید. همینی که چشمش در صورتِ او قفل شد، گفت:
- چیه؟ کوه کندی با این حال و روزت؟
- داشتم تمیزکاری می‌کردم. نمی‌دونی چه خبر بود.
زن لبخندی زد و هم‌زمان با آشپزخانه رفت تا شام را حاضر کند. از آنجا گفت:
- چه عجب دستی اونجا کشیدی. من بودم زودتر انجام می‌دادم.
مرد توی فکر فرو رفت؛ اما تنها چند ثانیه و بعد، انگاری که قرار بود چیزی به یاد آورد، روی صندلی خودش را جلو کشید و دو آرنج بر میز تکیه داد. خستگی و بی‌رمقی در بندبند صورتش دیده می‌شد. گویی واقعاً کوه کنده بود. به‌خصوص، گوش دادن به حرف‌های دو مسافرِ پرحرف و ورّاج که تا پاسی از شب، گوشِ مفتش را به اسارتِ زبان خود درآورده بودند. از روی صندلی بلند شد و به آشپزخانه رفت. کاترینا پشت اجاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا