متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ردپای ویرانی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
سلام‌سلام، حالتون خوبه؟ طاعات و عباداتتون قبول:) نکته‌ای خواستم قبل از شروع قسمت‌های جدید بگم. به دلیل بیش از حد بودن خطوط پارت‌ها، بهم گفتن که باید ویرایشات لازم رو انجام بدم؛ بنابراین مطالبی که پیش‌تر در طی ۱۷ پست خونده بودین، تقسیم شد و شد ۲۴ پارت. قسمت‌هایی هم از پست یک به علت حجم پارت ویرایش و حذف شد که انشاالله در طول رمان مجدد نوشته خواهد شد. بنابراین اگر موقع خوندن پست‌ها با مطالب تکراری برخورد کردین به همین علت بوده و من عذرخواهی می‌کنم.:hugging-face:
______________________________________
سپس سریع از جا بلند شد و ظروفی را که مادرش جمع کرده بود را به آشپزخانه برد تا بشورد.
سورنا خودش را جلو کشید، سفره را جمع کرد و آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
هیع بلندی کشید و چشم‌های خاکستری‌اش را باز‌تر کرد و متاسف سر تکان داد.
- یعنی ما اگه پرورش کوآلا هم داشتیم، ان‌قدر آب مصرف نمی‌شد.
آندیا لبخند را مهمان لبانش کرد و از کنار او گذشت.
به سمت آن طرف اُپن رفت و حینی که درب قوری چینی کوچک را که تمامش مملو از نقش گل‌های صورتی بود برداشت، پاکت کوچک چای را که درست بغل سماور بود، در دست گرفت و حینی که یک دستش را داخل پاکت فرو برد تا چای بردارد، گفت:
- از من ناراحت نیستی؟ من‌ رو ببخش، لحنم خیلی بد بود.
سورنا یک به‌ یک بشقاب‌ها و تمام وسایل شسته شده را سر جای خودشان برگرداند و حینی که نگاهش را به طرح موجی که در انتهای کاشی‌های نصب شده بر دیوار آشپزخانه وجود داشت، داده بود، گفت:
- مگه چی کار کردی؟
سپس موهای فر و قهوه‌ای رنگش را با دست نمناک‌اش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
- من برادرتم بیست و یک سال باهات زندگی کردم، قلقت رو بلدم. می‌دونم چی خوشحالت می‌کنه و چی دلگیر، برام اهمیت داره که ناراحتی یا خوشحال؛ ولی آیا همه‌ی آدم‌ها مثل من باهات برخورد می‌کنن؟ نه آنی. برای هیچ‌کس ناراحت یا خوشحال بودن تو مهم نیست، همه به فکر خودشون هستن؛ حتی به‌خاطر خودشون ممکنه دلت رو بشکنن.
خودش را به خواهرش نزدیک‌تر کرد و حینی که خم می‌شد تا گونه‌اش را ببوسد، گفت:
- خودت رو قوی کن فیلسوف کیوتِ من.
«کیوت» را برای اشاره به قدش گفت و سپس هر دو زیر خنده زدند.
معلوم بود که سورنا با 179 سانت قد اویی را که با کلی بارفیکس و و‌رزش‌های مختلف خودش را به 159 رسانده بود، کیوت خطاب می‌کرد.
با صدای شاکی نازخاتون که روی کاناپه گلبهی نشسته و به تازگی مکالمه‌اش با شوهرش به پایان رسیده بود، حواس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
یاقوش در زبان ترکی به معنی باران است.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
صدای منِ درونش بود که سعی می‌کرد با شواهد و قرائن به یک تجزیه تحلیل درست برسد؛ اما آیا همیشه آدم‌ها آن‌طور که باید رفتار می‌کنند؟ شاید یک شناگر بخواهد خلاف جهت آب شنا کند.
نامه را مچاله کرد و حینی که پا روی پدال سطل زباله کوچک کنار پایش فشرد تا دربش باز شود، کاغذ مچاله شده را درونش پرت کرد.
خواست از جا بلند شود و روی قالی خوش‌ نقش بختیاری دراز بکشد که با صدای دینگ پیام گوشی‌اش درجا متوقف شد.
چنگ کشید و گوشی شیائومی را که روی کتاب هر دو در نهایت می‌میرند قرار گرفته بود برداشت.
صفحه گوشی را روشن کرد؛ محتوای پیام با وجود قفل بودن صفحه، روی صفحه نمایشگر گوشی قابل مشاهده بود.
- ساده از کنار کادوی من نگذر، چیزای جالب‌تری داخلش واست قایم کردم.
«ناشناسی که تو را خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
فصل دوم
دوستت دارم ولیکن دور باشی بهتر است
مثل خورشیدی که از نزدیک می سوزانیم
«هورزاد اسکندری»​
چشمان کالش را به چشمان من می‌دوزد و من سعی می‌کنم زورکی لبخند بزنم؛ اما کاملاً برایش آشکار است که احوال چشمانم با لبخند نشسته روی لب‌هایم در تضاد هستند.
از چند ساعت پیش تا به حال یک کلمه هم حرفی نزدم و خودش خوب می‌داند وقتی خوب نیستم سکوت می‌کنم. چرا که طبق معمول اگر در این احوال کوچک‌ترین حرفی بزنم دریای مواج شده‌ی چشمانم خون به پا می‌کند؛ اما مثل همیشه حرف می‌زند تا سکوتم را بشکند و بغض مانده در گلویم کار دستم ندهد.
لب‌های کبودش را که زیر ریش و سبیل‌هایش پنهان شده‌اند تکان می‌دهد.
- چیزی شده دخترم؟
نمی‌توانم چیزی بگویم. زبانم نای چرخش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا