سلامسلام، حالتون خوبه؟ طاعات و عباداتتون قبول:) نکتهای خواستم قبل از شروع قسمتهای جدید بگم. به دلیل بیش از حد بودن خطوط پارتها، بهم گفتن که باید ویرایشات لازم رو انجام بدم؛ بنابراین مطالبی که پیشتر در طی ۱۷ پست خونده بودین، تقسیم شد و شد ۲۴ پارت. قسمتهایی هم از پست یک به علت حجم پارت ویرایش و حذف شد که انشاالله در طول رمان مجدد نوشته خواهد شد. بنابراین اگر موقع خوندن پستها با مطالب تکراری برخورد کردین به همین علت بوده و من عذرخواهی میکنم.
______________________________________
سپس سریع از جا بلند شد و ظروفی را که مادرش جمع کرده بود را به آشپزخانه برد تا بشورد.
سورنا خودش را جلو کشید، سفره را جمع کرد و آن را داخل جانونی آبی رنگ که داخل آشپزخانه و روی اُپن قرار داشت، جا داد.
صدای مادرش را از بین صدای ترق و تروق ظروف و شُرشُر آبی که با فشار اندک به داخل سبد لاکی و گلبهی رنگ داخل سینک سرازیر میشد، شنید.
- شستن ظرفها که تموم شد، سماور رو روشن کن چایی درست کنیم.
سورنا دستی به تیشرت سبزش کشید و وقتی او را دید که سخت مشغول است، خودش برای انجام کاری که مادرش خواسته بود، پیشدستی کرد.
جلو رفت و قبل از آتش زدن سماور استیل دور قرمز دربش را برداشت تا مطمئن شود آب کافی دارد و بعد تُنگِ تقریباً بزرگش را که کنارش قرار داشت، برداشت و سمت شیر ظرفشویی برد.
آندیا کمی فاصله گرفت و خودش را مشغول آبکشی کرد.
سورنا حینی که یک سمت سینک دوقلو ایستاده بود، شیر آب را به سمت خودش متمایل کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- قهر کردی خانومِ فیلسوف؟ واقعاً که عجب فیلسوف نازک نارنجیای هستی.
سورنا بلد بود نادیده بگیرد و بیخیال شود، حالا هم طوری حرف میزد و رفتار میکرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.
او حق داشت. آندیا بیش از حد تصور نازک نارنجی و بیجنبه بود و به کوچکترین حرکتی واکنش نشان میداد و این همان دلیلی بود که باعث شده بود همیشه حتی در جمعهای خانوادگی سکوت پیشه کند و در لاک خودش باشد؛ برای این که کوچکترین حرفی او را شدیداً متاثر میکرد و طاقت شنیدن نظری مخالف نظر خودش را نداشت.
برای همین بهخاطر اینکه رفتار او برای کسی ناراحتی ایجاد نکند، همیشه زبان به کام میگرفت و در حضور بین جمع قالباً شخصیتی منزوی و گوشهگیر داشت، از طرفی چهره و رفتارش همیشه جدی و خشک بود و همین باعث میشد که هیچکس اجازهی شوخی با او را نداشته باشد.
البته به جز سورنا، و داییاش مهرداد!
رفتن حامد هم در این میان بیتاثیر نبود و منجر شده بود بیشتر این انزوا و گوشهگیری ادامه پیدا کند؛ اما تمامش تقصیر حامد و ترک شدنش از سمت او نبود؛ بلکه بخش اعظم این مشکلات تقصیر خودش بود که به جای رودررویی و حل مشکلات از آنها فرار میکرد و دوریگزینی از دیگران را انتخاب کرده بود.
سورنا آب توی تُنگ را یک راست داخل سماور خالی کرد و سماور را آتش زد؛ سپس به اویی که باز غرق فکر بود، نگاهی انداخت.
لبخند گرمی زد و به او نزدیک شد، بشقاب کفآلود را از دستش کشید.
لبهایش را از هم فاصله داد و با مسخرگی لب زد:
- اینا رو بده من، من آب میکشم میذارم سر جاشون. شما برو تو افکارت غرق شو.
از افکارش بیرون آمد و متحیر گفت:
- ها؟! چی؟! بده خودم میشورم.
جفت ابروهای کوتاه و مشکیاش بالا پرید و نچی کرد.
- نو نو نو. نه تو بشوری، نه من اجازه میدم تو اینا رو بشوری. ببین چقدر آب هدر رفت.