• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ردپای ویرانی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

سلام‌سلام، حالتون خوبه؟ طاعات و عباداتتون قبول:) نکته‌ای خواستم قبل از شروع قسمت‌های جدید بگم. به دلیل بیش از حد بودن خطوط پارت‌ها، بهم گفتن که باید ویرایشات لازم رو انجام بدم؛ بنابراین مطالبی که پیش‌تر در طی ۱۷ پست خونده بودین، تقسیم شد و شد ۲۴ پارت. قسمت‌هایی هم از پست یک به علت حجم پارت ویرایش و حذف شد که انشاالله در طول رمان مجدد نوشته خواهد شد. بنابراین اگر موقع خوندن پست‌ها با مطالب تکراری برخورد کردین به همین علت بوده و من عذرخواهی می‌کنم.:hugging-face:
______________________________________
سپس سریع از جا بلند شد و ظروفی را که مادرش جمع کرده بود را به آشپزخانه برد تا بشورد.
سورنا خودش را جلو کشید، سفره را جمع کرد و آن را داخل جانونی آبی‌ رنگ که داخل آشپزخانه و روی اُپن قرار داشت، جا داد.
صدای مادرش را از بین صدای ترق و تروق ظروف و شُرشُر آبی که با فشار اندک به داخل سبد لاکی و گلبهی رنگ داخل سینک سرازیر می‌شد، شنید.
- شستن ظرف‌ها که تموم شد، سماور رو روشن کن چایی درست کنیم.
سورنا دستی به تیشرت سبزش کشید و وقتی او را دید که سخت مشغول است، خودش برای انجام کاری که مادرش خواسته بود، پیش‌دستی کرد.
جلو رفت و قبل از آتش زدن سماور استیل دور قرمز دربش را برداشت تا مطمئن شود آب کافی دارد و بعد تُنگِ تقریباً بزرگش را که کنارش قرار داشت، برداشت و سمت شیر ظرفشویی برد.
آندیا کمی فاصله گرفت و خودش را مشغول آبکشی کرد.
سورنا حینی که یک سمت سینک دو‌قلو ایستاده بود، شیر آب را به سمت خودش متمایل کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- قهر کردی خانومِ فیلسوف؟ واقعاً که عجب فیلسوف نازک نارنجی‌ای هستی.
سورنا بلد بود نادیده بگیرد و بیخیال شود، حالا هم طوری حرف می‌زد و رفتار می‌کرد که انگار‌ نه‌ انگار اتفاقی افتاده بود.
او حق داشت. آندیا بیش از حد تصور نازک نارنجی و بی‌جنبه بود و به کوچک‌ترین حرکتی واکنش نشان می‌داد و این همان دلیلی بود که باعث شده بود همیشه حتی در جمع‌های خانوادگی سکوت پیشه کند و در لاک خودش باشد؛ برای این که کوچک‌ترین حرفی او را شدیداً متاثر می‌کرد و طاقت شنیدن نظری مخالف نظر خودش را نداشت.
برای همین به‌خاطر این‌که رفتار او برای کسی ناراحتی ایجاد نکند، همیشه زبان به کام می‌گرفت و در حضور بین جمع قالباً شخصیتی منزوی و گوشه‌گیر داشت، از طرفی چهره و رفتارش همیشه جدی و خشک بود و همین باعث می‌شد که هیچ‌کس اجازه‌ی شوخی با او را نداشته باشد.
البته به جز سورنا، و دایی‌اش مهرداد!
رفتن حامد هم در این میان بی‌تاثیر نبود و منجر شده بود بیش‌تر این انزوا و گوشه‌گیری ادامه پیدا کند؛ اما تمامش تقصیر حامد و ترک شدنش از سمت او نبود؛ بلکه بخش اعظم این مشکلات تقصیر خودش بود که به جای رودررویی و حل مشکلات از آنها فرار می‌کرد و دوری‌گزینی از دیگران را انتخاب کرده بود.
سورنا آب توی تُنگ را یک راست داخل سماور خالی کرد و سماور را آتش زد؛ سپس به اویی که باز غرق فکر بود، نگاهی انداخت.
لبخند گرمی زد و به او نزدیک شد، بشقاب کف‌آلود را از دستش کشید.
لب‌هایش را از هم فاصله داد و با مسخرگی لب زد:
- اینا رو بده من، من آب می‌کشم می‌ذارم سر جاشون. شما برو تو افکارت غرق شو.
از افکارش بیرون آمد و متحیر گفت:
- ها؟! چی؟! بده خودم می‌شورم.
جفت ابروهای کوتاه و مشکی‌اش بالا پرید و نچی کرد.
- نو‌ نو نو. نه تو بشوری، نه من اجازه می‌دم تو اینا رو بشوری. ببین چقدر آب هدر رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
هیع بلندی کشید و چشم‌های خاکستری‌اش را باز‌تر کرد و متاسف سر تکان داد.
- یعنی ما اگه پرورش کوآلا هم داشتیم، ان‌قدر آب مصرف نمی‌شد.
آندیا لبخند را مهمان لبانش کرد و از کنار او گذشت.
به سمت آن طرف اُپن رفت و حینی که درب قوری چینی کوچک را که تمامش مملو از نقش گل‌های صورتی بود برداشت، پاکت کوچک چای را که درست بغل سماور بود، در دست گرفت و حینی که یک دستش را داخل پاکت فرو برد تا چای بردارد، گفت:
- از من ناراحت نیستی؟ من‌ رو ببخش، لحنم خیلی بد بود.
سورنا یک به‌ یک بشقاب‌ها و تمام وسایل شسته شده را سر جای خودشان برگرداند و حینی که نگاهش را به طرح موجی که در انتهای کاشی‌های نصب شده بر دیوار آشپزخانه وجود داشت، داده بود، گفت:
- مگه چی کار کردی؟
سپس موهای فر و قهوه‌ای رنگش را با دست نمناک‌اش به بالا هدایت کرد و دستی به فک‌اش کشید؛ نمایشی فکر کرد و با لبخند کمرنگی که روی لب‌هایش پدیدار شده بود، گفت:
- آها. طوفانِ شنِ چند دقیقه قبل رو می‌گی؟ من عادت دارم دیگه. راستش اگه جای تو هر کس دیگه بود، با رفتاری که ازش دیده بودم دیگه سمتش نمی‌رفتم. تازه به‌خاطر رفتار مسخره‌اش چهار تا فحش دسته‌ اول و آبدار خرجش می‌کردم؛ ولی حیف، حیف که یکی‌یدونه‌ خودمی! درسته مامان بابا همیشه مواظبتن و از گل نازک‌تر بهت نمی‌گن و... .
چشمکی زد و حینی که اخمی ساختگی میان ابرو و روی پیشانی بلندش چین انداخت، ادامه جمله‌اش را گفت.
- و به همین خاطر فکر می‌کنم خیلی لوس شدی؛ اما حقیقت اینه که نه به‌خاطر اونا و نه حتی بخاطر خودت؛ بلکه به‌خاطر خودم که تو برام خیلی باارزش و دوست‌ داشتنی هستی، خیلی وقت‌ها مراعاتت رو می‌کنم.
آندیا قوری را جلو‌تر برد و و درست زیر شیر سماور قرار داد. حینی که پر شدن آن را تماشا می‌کرد، گوش به حرف‌های برادرش سپرد.
- اما به نظر من در هر حال باید یاد بگیری که اجازه ندی هر چیزی عصبیت کنه، حتی اگه واقعاً قابلیت بهم ریختن اعصابت رو داشته باشه.
کلامش را قطع کرد و سینی لاکی را که روی آن تصویر یک دختر جوان کشیده شده بود، از داخل جاظرفی برداشت و حینی که استکان و نلبکی‌ها را درون آن جای می‌داد، لب‌تر کرد و گفت:
- این رو بدون تو مسیر زندگیت قراره خیلی ناراحت بشی، قراره خیلی‌ها ناراحتت کنن. رفتار‌های بدی رو از سمت بقیه نسبت به خودت می‌بینی که ممکنه واقعاً حقت نباشه؛ ولی اون‌ها بابت رفتاری که باهات داشتن ازت عذرخواهی نمی‌کنن.
سورنا دست به سینه می‌ایستد و حینی که نگاهش را به آندیا داده و حرکاتش را از نظر می‌گذراند، دو مرتبه می‌گوید:
- من‌ رو ببین!
شیر سماور را می‌بندد و در حالی که چشم از قوری چینی روبه‌رویش می‌گیرد، نگاهش مقصد بعدی را هدف می‌گیرد.
کال‌های پناه گرفته پشت عینکش سورنا را با آن تی‌شرت سبز و شلوار کوردی از نظر می‌گذرانند..
 
آخرین ویرایش
- من برادرتم بیست و یک سال باهات زندگی کردم، قلقت رو بلدم. می‌دونم چی خوشحالت می‌کنه و چی دلگیر، برام اهمیت داره که ناراحتی یا خوشحال؛ ولی آیا همه‌ی آدم‌ها مثل من باهات برخورد می‌کنن؟ نه آنی. برای هیچ‌کس ناراحت یا خوشحال بودن تو مهم نیست، همه به فکر خودشون هستن؛ حتی به‌خاطر خودشون ممکنه دلت رو بشکنن.
خودش را به خواهرش نزدیک‌تر کرد و حینی که خم می‌شد تا گونه‌اش را ببوسد، گفت:
- خودت رو قوی کن فیلسوف کیوتِ من.
«کیوت» را برای اشاره به قدش گفت و سپس هر دو زیر خنده زدند.
معلوم بود که سورنا با 179 سانت قد اویی را که با کلی بارفیکس و و‌رزش‌های مختلف خودش را به 159 رسانده بود، کیوت خطاب می‌کرد.
با صدای شاکی نازخاتون که روی کاناپه گلبهی نشسته و به تازگی مکالمه‌اش با شوهرش به پایان رسیده بود، حواس هر دو جمع شد.
- پس این چایی چی شد؟ قدیمی‌ها راست گفتن «هر کی اُمید حیدره، توربه به کول در به دره.» سه ساعتِ تو آشپزخونه‌این. خوبه آدم رو به قبله باشه و بخواد وصیتش رو به شما بگه.
***
روی صندلی و روبه‌روی میز مطالعه نشست و چشم دوخت به بسته‌ای که برای باز کردنش بیش از حد تعلل کرده بود؛ اما در نهایت چه؟ اگر او باز نمی‌کرد، مادر یا برادرش بسته را باز می‌کردند؛ پس بهتر بود خودش از محتوای این بسته‌ی مرموز و بی‌نشان مطلع شود.
با ترس و لزر دست برد تا درب جعبه‌ی نسبتاً کوچک را باز کند.
پاکت‌نامه پنهان شده در آن را بیرون آورد و با دقت تمام باز کرد؛ در این میان سعی کرد زیاد صدای خش‌خش ایجاد نکند تا باعث بیداری مادر و برادرش که در هال و روی کاناپه‌های گلهبی به خواب رفته بودند، نشود و مزاحمتی ایجاد نکند.
با به یادآوردن چیزی پاکت را چرخاند تا شاید نشانی از فرستنده مجهول که به دنبال تشخیص هویتش بود پیدا کند؛ اما فقط نوشته شده بود: «تقدیم به شاپرک زیبای من» فقط همین! هیچ چیز دیگری غیر از همین چند کلمه وجود نداشت تا مشخص کند اینجا چه خبر است!
دستانش از استرس یخ زده بود و انگشتانش رو به بی‌حسی می‌رفت، جای عینک بیضی‌اش را روی بینی نسبتاً کوچکش که جوش‌های سر سیاهی رویش را تزئین کرده بود، محکم کرد و سعی کرد نسبت به کوبش‌های پی‌‌درپی قلبش که گاه با درد عجیبی در حوالی دنده‌هایش همراه می‌شد و گزگزی که از کف پاهایش شروع به اعلام حضور کرده بود، بی‌توجه باشد.
کاغذ تا شده‌ی نامه را از هم گشود و چشم‌های درشت و هراسانش را روی محتوای آن گرداند.
 
آخرین ویرایش
آخرین ویرایش توسط مدیر
صدای منِ درونش بود که سعی می‌کرد با شواهد و قرائن به یک تجزیه تحلیل درست برسد؛ اما آیا همیشه آدم‌ها آن‌طور که باید رفتار می‌کنند؟ شاید یک شناگر بخواهد خلاف جهت آب شنا کند.
نامه را مچاله کرد و حینی که پا روی پدال سطل زباله کوچک کنار پایش فشرد تا دربش باز شود، کاغذ مچاله شده را درونش پرت کرد.
خواست از جا بلند شود و روی قالی خوش‌ نقش بختیاری دراز بکشد که با صدای دینگ پیام گوشی‌اش درجا متوقف شد.
چنگ کشید و گوشی شیائومی را که روی کتاب هر دو در نهایت می‌میرند قرار گرفته بود برداشت.
صفحه گوشی را روشن کرد؛ محتوای پیام با وجود قفل بودن صفحه، روی صفحه نمایشگر گوشی قابل مشاهده بود.
- ساده از کنار کادوی من نگذر، چیزای جالب‌تری داخلش واست قایم کردم.
«ناشناسی که تو را خوب می‌شناسد. عین.میم.»
ترس باز در حوالی دلش پرسه زد، آن‌قدر احوالات درونی‌اش آشفته بود که انگار دریایی در دلش مواج شده و طوفان به راه انداخته بود.
کف پاهایش شروع به گزگز کرد و کوبش‌های قلبش پیش از آن که آرام گیرد دو مرتبه اوج گرفت.
دستانش دو مرتبه رو به سردی نهاد و هر لحظه سرمای‌شان بیشتر و بیشتر می‌شد و انگشتانش سر.
صورتش داغ شد و سرش سنگین. دنیا پیش چشمانش به دوران افتاد.
دستش را مأوای پیشانی‌اش قرار داد که چتری‌هایش روی آن وول می‌خوردند و پر اضطراب نفس کشید.
این کدامین ناشناس بود که دخترک را خوب می‌شناخت؟ شماره‌ای که برایش پیامک فرستاده بود را با شماره‌ای که چند ساعت پیش درست حوالی ساعت یازده و نیم صبح به گوشی‌اش زنگ زده بود بررسی کرد؛ اما هیچ‌کدام مطابقتی با یکدیگر نداشتند.
سردرگم و گیج شده بود و نمی‌دانست مخاطبین هر یک از این شماره‌ها چه از جان او می‌خواستند! ممکن بود کسی بخواهد سر به سرش بگذارد و بازی موش و گربه راه بیندازد؟ حتی اگر کسی چنین مقصودی داشت باز سوالاتی باقی می‌ماند؛ مثل این که آن فرد چه کسی است و چه هدفی از به راه انداختن این بازی دارد؟ ممکن بود هر دوی آن‌ها یک شخص واحد باشند؟ اگر آری، چه کسی؟
از ازدحام سوالات بی‌جواب تلنبار شده در ذهنش اعصابش بهم ریخت و از شدت کلافگی دست مشت شده‌اش را چنان محکم به پیشانی بلندش کوفت که دردش گرفت.
باری دیگر جعبه‌ی مقابلش را از نظر گذراند و به داخلش نگاه کرد، و صدای ذهنش تک‌تک واژه‌های آن پیامک ارسال شده را واو به واو برایش هجی کرد.
«- ساده از کنار کادوی من نگذر، چیزای جالب‌تری داخلش واست قایم کردم.»
چه بود یعنی؟ چه چیزی می‌توانست در جعبه‌ی به این کوچکی پنهان شده باشد؟ آیا می‌توانست در حل این معما به او کمک کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
فصل دوم
دوستت دارم ولیکن دور باشی بهتر است
مثل خورشیدی که از نزدیک می سوزانیم
«هورزاد اسکندری»​
چشمان کالش را به چشمان من می‌دوزد و من سعی می‌کنم زورکی لبخند بزنم؛ اما کاملاً برایش آشکار است که احوال چشمانم با لبخند نشسته روی لب‌هایم در تضاد هستند.
از چند ساعت پیش تا به حال یک کلمه هم حرفی نزدم و خودش خوب می‌داند وقتی خوب نیستم سکوت می‌کنم. چرا که طبق معمول اگر در این احوال کوچک‌ترین حرفی بزنم دریای مواج شده‌ی چشمانم خون به پا می‌کند؛ اما مثل همیشه حرف می‌زند تا سکوتم را بشکند و بغض مانده در گلویم کار دستم ندهد.
لب‌های کبودش را که زیر ریش و سبیل‌هایش پنهان شده‌اند تکان می‌دهد.
- چیزی شده دخترم؟
نمی‌توانم چیزی بگویم. زبانم نای چرخش ندارد و تنها می‌توانم ابروهای پیوندیه پرپشتم را به نشانه‌ی نفی بالا بیندازم.
دستی به پیراهن چهارخانه‌ی سفید و سیاه محبوبش که هدیه‌ی مادر برای روز تولدش بوده و اکثر اوقات تنش می‌کند می‌کشد و بعد نگاهش را به چشم‌های منی که حالا روی موهای جوگندمی‌اش متمرکز شده‌ام تا از نگاه تیزش فرار کنم قرض می‌دهد، با لبخندی که روی چهره‌اش نشسته مرا خطاب قرار می‌دهد.
- تو هنوز بعد این همه‌وقت به این وضع عادت نکردی؟
صدای خسته و خش‌دارش در گوش‌هایم می‌پیچد و سوالی که از من می‌پرسد نشان می‌دهد که باز هم لو رفته‌ام؛ اما حفظ ظاهر کرده و خود را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنم.
- عادت به کدوم وضع بابا؟
صدایم می‌لرزد و در آن لحظه تمام وجودم مثل ساختمان نیمه‌کاره و لغزانی است که هر لحظه بیم فرو ریختش هست.
می‌خندد و نگاه می‌گیرد از من و نگاهش حالا درست جایی در حوالی باغچه و رُز‌های کوچکی که برخی‌شان تازه سربرآورده‌اند پرسه می‌زند.
حالا که سر چرخانده و نگاهش جایی دیگر است فرصت می‌یابم دقیق‌تر نگاهش کنم.
به کفش‌های کالجِ قهوه‌ای رنگ‌اش چشم می‌دوزم که چند دقیقه قبل خودم رویشان دستمال کشیده بودم تا گرد و خاک نشسته رویشان از بین برود، شلوار پارچه‌ای راه راه و طوسی‌اش که اندکی رنگ و رویش پریده و ساعت اسپرت مشکی رنگی که همیشه به مچ دست چپ‌اش می‌بندد.
با این که تنها بدنش به سمت من متمایل و نگاهش سوی گل‌های باغچه‌ی کوچک حیاط‌مان است؛ اما متوجه وارسی‌های دقیق من می‌شود.
- چرا این‌طوری بهم نگاه می‌کنی آندیا؟ انگار آخرین باریه که من‌ رو می‌بینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا