متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ردپای ویرانی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #41
با دیدن پیام مهرداد که سه دقیقه پیش برایش فرستاده شده بود، لبخند عریض و طویلی روی لب‌هایش نشست و از طرفی از این که او را ابرو خفن خطاب کرده بود خنده‌اش گرفت.
انگشتانش را روی کیبورد گوشی به حرکت درآورد و به شیوه‌ای که اکثر اوقات برایش پیام می‌فرستاد، نوشت:
« - ضمن عرض سلام خدمت جنابعالی، حال ابرو خفن خوب است و ماچ مخصوصش را از همین فاصله برایتان کادو پیچ شده می‌فرستد.»
و چند استیکر را پشت سر هم قطار می‌کند.
« - و در ادامه عارضم به خدمتتان که اینجانب، یا همان ابرو خفن خود را از دادن قول سفت و سخت معذور دارید. لیکن مطمئن باشید تمام تلاشم را در این مسیر به کار خواهم بست.»
و بعد دکمه‌ی ارسال را زد.
با او راحت بود، خودمانی‌تر و با صمیمیت بیشتر. درست شبیه رفتاری که با برادرش سورنا داشت. البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #42
آندیا از سالن کنکور بیرون می‌زند، جای کلاه را روی سرش محکم می‌کند و پیش از این‌ که به حیاط بزرگ دبیرستانی که محل برگزاری کنکور بود قدم بگذارد، نگاهی حواله‌ی ساعت لمسی بسته شده دور مچ دست‌اش می‌کند که ساعت 13:30 ظهر را نشان می‌دهد.
صدای ویبره گوشی باعث شد زیپ جیب کوچک کوله پشتی‌اش را باز کند تا گوشی‌اش را چنگ بزند؛ با دیدن نام پناه من و تصویر سورنا که نمایان شده بود، لبخندی به پهنای صورت زد و تماس را وصل کرد.
طبق عادت همیشگی سکوت کرد، و منتظر شروع صحبت از سمت شخص مقابلش شد.
سکوت آندیا طولانی شد و سورنا بعد از به دهان بردن و مزه مزه کردن لواشک، با صدای خش‌ دار ولی پر انرژی، حصار سکوت را شکست.
- سلااام؛ خانوم لوبیا؟ نکنه سر جلسه مُردی؟ خانوم لوبیا؟
لبش را به دندان کشید تا خنده‌اش را کنترل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #43
نگاهی معنادار حواله صورت گرد و گندمگون برادرش و خاکستری‌هایی که حالا پشت عینک پناه گرفته بودند کرد اما، چیزی نگفت و بحث را عوض کرد.
- لواشک می‌خوام.
چنان با بچه‌گانه کردن صدایش این جمله را به زبان آورد که سورنا خنده‌اش گرفت:
- دورت بگردم دیوونه. نه از نگاه خشن‌‌ت، نه از چرخش لوس زبونت! چیکارت کنم من؟
اشاره‌ای زد تا از موتور پیاده شود و حینی که دستانش را برای او باز کرده بود لب زد:
- اول یه کمکی برسون، بعدم این که نمی‌دونم. فقط الان شیمَکَم داره غرش می‌کنه و لواشک می‌خواد.
سورنا قهقه زد، طوری که دندان‌های یکدست و سفیدش در معرض نمایش قرار گرفتند.
حینی که آندیا دستانش را دور گردن سورنا چفت می‌کرد و او به یونی فرم سورمه‌ای رنگ دختر چنگ می‌زد تا او را بلند کند و روی موتور بنشاند، مخاطب قرارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #44
به بهانه‌ی رفع خستگی سورنا برایم برنامه‌ای ترتیب داده بود، و از قبل با مامان هماهنگ کرده بود که برای عوض شدن حال و هوایم، به قول خودش این روح بی‌روحیه را بیرون ببرد.
در‌حالی‌که با دکمه‌‌های تزئینی روی آستین کت کرمی رنگم بازی بازی می‌کردم، اویی را که چهار چشمی حواسش به رانندگی و اتوبان شلوغ بود، خطاب قرار دادم.
- داداشی؟ بهتر نبود مامانم با خودمون می‌آوردیم؟ گناه داشت ها.
خاکستری‌های براقش را به گوی‌های کال رنگ صورت من که مثل همیشه پشت عینک پناهنده شده بودند، سپرد و دلسوزانه گفت:
- الهی من دور فیلسوف خودم بگردم. از یه هفته پیش تا الان خیلی با مامان صحبت کردم که قانع بشه، ولی هر دفعه دو دل بود. قبل راه افتادنم شاهد بودی بهش اصرار کردم ولی، قبول نکرد.
دوباره نگاهش سمت اتوبان شلوغ کشیده شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #45
از پراید پایین آمدم و نگاهی به لباس‌هایم انداختم، شلوارم که اگر به حال خودش رها می‌شد، مانند کش تومبان از دست در می‌رفت و فراخی‌اش مزید بر علت می‌شد تا کم‌کم سقوط کند و میان خیل عظیمی بی‌حیثیت شوم.
خدا را شکر پاچه‌هایش وضعیت نرمالی داشتند، کُتم هم کمی چروک شده بود که با دست نوازشی که بر سرش کشیدم سر به زیر شد و مانع بد ریختی و از راه به در شدنش شدم.
سورنا هم نگاهی به شلوار فاستونی دم پا پاکتی مشکی‌اش کرد و بعد از گرفتن شماره، گوشی a20 را نزدیک گوشش برد و بعد از قفل کردن ماشین به راه افتاد.
- سلام مارمولک کجایی؟ نه داداش بذار یه وقت دیگه، امروز اومدم با خواهرم عشق کنم.
تماس را قطع کرد.
نزدیک‌تر آمد تا شانه‌به‌شانه‌ی من باشد و بعد گفت:
- خب عشق من! کجا بریم؟
نمی‌دانستم، پس رک و راست، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #46
اوه! با این وضعیت شاید بشود گفت که دایناسور دنبالم کرده است، از بس تند می‌دویدم.
لرزش عجیبی را در فک، روی لب‌ها و زبانم احساس می‌کردم؛ تقریباً اکثر مواقع وقتی از خانه بیرون می‌رفتم این حالت‌ها برایم تکرار می‌شد، و باید چند ساعتی می‌گذشت تا به حالت عادی برگردم.
دهان باز کردم و به زحمت زبان چرخاندم.
- ببخشید. یه دفعه... این‌طور شدم.
سورنا اوضاع درهم شده‌ام را که دید، وادارم کرد دقیقه‌ای بایستم و چند نفس عمیق بکشم.
- آروم باش خب؟ هیچی نیست. اصلا عجله نکن دورت بگردم.
و همان‌طور که مرا از وسط راه و خیل عظیم مردم کنار کشید، سرم را در آغوشش پنهان کرد و همان‌طور که روی سرم دست می‌کشید، گفت:
- راستی! معذرت می‌خوام ازت. یه لحظه عصبی شدم، حرف‌های بدی بهت زدم.
مقصر خودم بودم، اگر شبیه دیوانه‌ها و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #47
در محیط آزاد و سرسبز کافه رستورانِ مستر لاین میز خالی برای نشستن پیدا کردیم.
اطراف‌مان پوشیده از درخت و زیر پای‌مان در حصار چمن‌ها قرار داشت، و از رو به رو خط نگاهت به کوهستان ختم می‌شد.
نگاهی به کفش‌های طبی قهوه‌ای‌ام انداختم، چون پاهایم در طول مسیر خفت شده و گاه کشان کشان با من آمده بودند، جلوی هر جفت‌شان میزانی زدگی و بر پیکرشان خدشه وارد شده بود.
- انقدر غرقش نشو فیلسوف، دیگه درست نمی‌شه.
سرم را بالاتر بردم و جهت نگاهم را به سمت چشم‌های سورنا تغییر دادم.
موهای فرش را که روی پیشانی ریخته بودند و قصد داشتند به درون چشم‌هایش نفوذ کنند، کنار زد و لب‌هایش را شکل غنچه درآورد.
- اووه! فقط امیدوارم از خشم مامان در امان بمونی.
تازه چند ماه از سفارش و خرید کفش‌هایم گذشته بود و مامان اگر می‌دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #48
چشمش به بزرگراه شلوغ چمران بود و همین‌طور که سعی می‌کرد شش دنگ حواسش را حسابی جمع کند، مرا مخاطب قرار داد.
- می‌شه راجع به امروز و چیزایی که شنیدی به مامان چیزی نگی؟
حواسم حسابی پرت و در فکر بودم، برای همین متوجه نشدم از چه موضوعی حرف زد.
سوالی نگاهش کردم.
- جانم؟ چیزی گفتی؟ متوجه نشدم.
پوف کلافه‌ای کشید و همین‌طور که دستش را سمت ته ریشش می‌برد، گفت:
- یه وقت پیش خاتون بند رو آب ندی؟ چی شد و چی نشد و...؟ آندرستن؟
با اندکی تامل بعد از گذشت دقیقه‌‌ای تازه ضریب هوشی‌ام نرمال شد و فهمیدم منظورش چیست.
بشکنی زدم و حینی که روکش‌های تیره و آفتابی عینکم را روی شیشه‌هایش تنظیم می‌کردم، خبیثانه و همان‌طور که نیشم تا بناگوش کش آمده و دندان‌های نیمه سفیدم را عیان کرده بود، پاسخش را دادم.
- اووه یسسس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #49
فصل سوم
به وسعت تو نبوده حدود عاشقی‌ام
درون برکه‌‌ی کوچک نهنگ خواهد مرد
(زهرا سلیم)
ضبط صوت گوشی را روشن و آن را روی میز مطالعه‌اش قرارداد.
دمی از هوای خنکی که ریزریز از پنجره به داخل نفوذ می‌کرد گرفت، و شروع به صحبت کرد.
- دلم می‌خواد برگردم به بچگی‌هام حامد! تو هم برنامه کودک آنه رو دیدی مگه نه؟ تنها دغدغه‌اش این بود که شبیه شاهزاده کوردلیا باشه که تو ذهنش ساخته. غرق می‌شد تو سناریوهای ذهنیش و از زندگی تو خیالاتش لذت می‌برد! خودم رو واسم یادآوری می‌کرد.
یادآوری آن روزها و افکار بچگانه و خامش، لبخند را میهمان لبان ترک‌دارش کرد و همزمان احساس دلتنگی کرد.
- یه چیزی می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #50
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

توضیحات: فلج مغزی یا به اختصار CP، گروهی از اختلالات حرکتی دایم در سیستم عصبی ولی غیر پیشرونده هستند که به دلیل ناهنجاری‌ های مادرزادی یا آسیب‌ های وارده بر مغز در مراحل اولیه تکامل ایجاد می‌گردند. تعدادی از اینان فقط نقص حرکتی دارند و اختلال دیگری ندارند ولی در سایر بیماران علایم احتمالی همراه این اختلالات، مشکلات یادگیری، شنیدن، دیدن و تشنج است. وضعیت هوش بسته به محل آسیب متغیر است و بعضی از این کودکان از نظر هوشی با استعدادند.[۱] فلج مغزی دارای چندین نوع متفاوت است.
ضمنا فلج مغزی در سه دسته میزانش قابل بررسی هست؛ خفیف، شدید، و خیلی شدید.
خب همون طور که تا اینجای رمان و از توضیحات مشخصه، آندیا جز دسته‌‌ای هست که فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا