متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیام‌های یک سوسیوپات | دینا مرادی کاربر انجمن یک رمان

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پیام‌های یک سوسیوپات
نام نویسنده:
دینا مرادی
ژانر رمان:
#تریلر #روانشناختی
کد رمان: 5586
ناظر: A asalezazi


خلاصه:
آغاز ماجرا از پیام‌هایی بود که در کانال دانشگاه فرستاده شد، از یک اعتراف ساده. می‌گویند بعضی لبخندها جادویی‌اند، بی‌گمان لبخند او هم به قدری جادویی بود که در لحظه شکارچی را به دام طعمه انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,453
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #3
داشت به دفتر اساتید می‌رفت که چشمش به فضای سبز دانشکده افتاد. شوکا و دوستش را دید که مثل خیلی‌های دیگر سرمای زمین را به جان خریده و روی چمن‌ها روبه‌روی هم نشسته بودند. احتمالاً داشتند وقت‌کشی می‌کردند تا کلاسشان شروع شود. کمی جلوتر پشت دیوار مشبک ایستاد و از درون دایره‌ها به آن دو چشم دوخت. به نظرش شوکا متفاوت‌تر به نظر می‌رسید؛ اما تغییری در میان نبود. تنها مانتوی کرم رنگی که پوشیده به او می‌آمد و چهره‌اش را بازتر کرده بود. لحظه‌ای نگاه شوکا به سمت دیوار کشیده شد و باعث شد قلبش تندتر بتپد. فکر می‌کرد شوکا او را دیده اما دخترک زود نگاه گرفت و دوباره به دوستش گوش سپرد. گوشی‌اش را از کیف چرمش خارج و دکمه‌ی پاورش را فشرد تا با دوربین گوشی از او عکس بیاندازد. با دیدن ساعت روی صفحه به تعجیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #4
سلام دوستای خوبم. حالتون چطوره؟
بذارید بگم که این اولین باریه که من رمان می‌نویسم و خب طبیعتاً اولین کار همیشه پر از نقصه، پس ازتون می‌خوام نقص‌هامو بهم گوشزد کنین تا سطح قلمم ارتقا پیدا کنه
و اینکه امیدوارم داستان تا اندازه‌ای جذاب باشه که خستتون نکنه



- هیچ نشونه‌ای نداده بود که بفهمیم کیو می‌گفت؟ مثلاً رنگ لباساش یا نوع استایلش.
دختر چشم آبی که سارا نام داشت پاسخش را داد.
- نه هیچ نشونه‌ای نداد. فقط گفت کلاس عکاسی که روز پنجشنبه ساعت ۴ برگزار می‌شه.
سارا گوشی‌اش را روشن کرد و برنامه‌ای را باز کرد و پیامی را در کانال آورد و به ایل‌ناز نشان داد.
- بذار من عضو این کانال بشم.
نام کانال را خواند و به جستجوی آن پرداخت. با یافتنش روی جوین زد و مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #5
شب، بعد از صرف شام و شستن ظروف شوکا و ایل‌ناز تصمیم گرفتند فیلم ببینند. معمولاً این ایل‌ناز بود که فیلم را انتخاب می‌کرد. او همیشه با شوخی و مسخره‌بازی راجع‌به فیلم‌ها آنقدر توضیح می‌داد که حرف حرفِ خودش شود. همیشه این شوکا بود که کوتاه می‌آمد. تنها موردی که باب میل او پیش می‌رفت، این بود که هیچ‌گاه سراغ فیلم‌های ترسناک نمی‌رفتند. این‌بار قبل از اینکه ایل‌ناز فیلمی پیشنهاد بدهد او پیش‌دستی کرد و فیلمی که دوست داشت ببیند را پیشنهاد داد و نظر او را جویا شد؛ اما قبل از اینکه ایل‌ناز موافقت یا مخالفتش را اعلام کند موبایلش زنگ خورد. نگاهش را به اسمی که روی صفحه خودنمایی می‌کرد انداخت و با خواندن اسم سامان انگشتش را روی صفحه کشید و موبایل را دم گوشش گذاشت.
او که مشغول صحبت شد؛ شوکا فیلم مورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #6
ایل‌ناز پس از قطع تماس آمد و کنار شوکا نشست. قبل از اینکه شوکا سؤالی بپرسد او خودش صحبت را شروع کرد و پاسخ سؤالات ذهنی شوکا را داد.
_ سامان برزگر بود. می‌گفت یه مسابقه قراره برگزار شه ولی تاریخش مشخص نیست هنوز. ازمون می‌خواد شرکت کنیم.
_ مسابقه؟ چی هست حالا؟
_ آی‌سی‌پی‌سی. این برزگر معدلش زیاد خوب نیست اما تو برنامه‌نویسی مخِ. گفت رو من و مخصوصاً تو حساب ویژه‌ای باز کرده. دی ماه یه‌ مسابقه انتخابی تو دانشگاه برگزار میشه. هستی دیگه مگه نه؟
_ نه من نمی‌تونم. مسابقست، تکلیف‌هایی که تو کلاس بهمون میدن که نیست؛ از پسش برنمیام.
ایل‌ناز از اینکه او باز هم اعتماد به‌ نفسش را در جایی گم‌ و‌ گور کرده و خودش را دست کم گرفته بود برآشفت.
_ لازم نکرده تو نظر بدی، منو بگو که ازت می‌پرسم. خودم الان بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #7
هنوز چند لحظه از کلیک بر گزینه‌ی پخش توسط شوکا نگذشته بود که ایل‌ناز با صدای هیجان‌زده‌اش از او خواست پخش را متوقف کند. شوکا برایش چشم و ابرو آمد و با زبان بی‌زبانی گفت: «حالا دیدی؟»
ایل‌ناز واکنش او را نادیده انگاشت و با بیان علت به او یادآور شد که این بار او هم خواهان این وقفه خواهد بود.
- تو درباره‌ی اون پیام که امروز دیدی کنجکاو نیستی؟ الان یه پیام جدید از همون شخص اومد.
منتظر جوابی از شوکا نماند و پیام را باز کرد و آن را بلند خواند تا شوکا هم بشنود.
«به نظرت روزی که با دیدن تو آغاز شود روز خوبی نیست؟ به‌خصوص که در طول روز هم چندین بار این سعادت نصیبم شود. امروز پر از حس خوب بود. قبل از صبحانه در هوای صاف و خوب پاییزی پیاده‌روی کردم و انرژی مضاعفی گرفتم. آهنگ اجازه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #8
شوکا و ایل‌ناز از دانشکده بیرون زده بودند تا برای نهار به سلف بروند؛ که به برزگر برخوردند. با دیدنشان مقابلشان ایستاد و بعد از سلام از شوکا تشکر کرد که با شرکت در مسابقه موافقت کرد. شوکا دودلی و عدم اطمینانش به برد را بروز داد و برزگر یادآور شد که هنوز زمان ثبت‌نام مشخص نشده و تنها اعلامیه‌ای برای برگزاری مسابقه زدند؛ پس زمان کافی برای تمرین و آماده شدن داشتند. راجع به قوانین، چگونگی برگزاری و نحوه‌ی سوالات سال‌های قبل توضیحاتی داد و از ایل‌ناز خواست در هر پیام‌رسانی که مایل است گروهی ایجاد کند تا با هم در تعامل باشند و در آن به تمرین و پرسش و پاسخ بپردازند. از برزگر جدا شدند که جدا شدند راه سلف را در پیش گرفتند. به خاطر زمانی که برزگر آن‌ها را معطل کرده بود در اوج شلوغی سلف رسیده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #9
ایل‌ناز کمی دیر کرده بود و پاهای شوکا از یک‌جا ایستادن درد گرفته بود. علاوه‌بر آن میان راه ایستاده بود و به نظرش مزاحم رفت‌وآمد دیگران بود. بنابراين از سلف فاصله گرفت و همان اطراف شروع به قدم زدن کرد. کمی دورتر از سلف شخصی با هیبتی شبیه استاد عکاسی‌شان، قبادی، ایستاده بود و گویا با موبایل صحبت می‌کرد. با حرکاتش حین صحبت، شوکا یک لحظه نیم‌رخ او را دید و شکش به یقین رسید. می‌خواست برود و سؤالی درباره‌ی عکاسی با موبایل از او بپرسد؛ اما با صدای او که ناگهان از کنترل خارج شده و بالا رفته بود ترسیده و منصرف شد. از دادو بیداد و دعوا هراس داشت و از آن دوری می‌گزید. فوری رو برگرداند و در خلاف جهتی که او ایستاده بود گام برداشت. همان زمان ایل‌ناز هم بیرون آمد و برای یافتن او در اطراف چشم گرداند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,316
پسندها
5,007
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #10
ایل‌ناز موهایش را با دست به داخل مقنعه داد و مرتبشان کرد.
- حوصله‌م سر رفته بود. داشتم اخبار می‌خوندم. نمی‌دونی چه خبره تو ایران. چه قدر قتل زیاد شده. بیشترشون هم قاتل از اقوامشونه. دلم برای یکیشون خیلی سوخت. مرده زنشو کشته بود. همسایه‌هاشون گفته بودن زنه مورد خشونت قرار می‌گرفته و صدای دادو بیداد مرده و گریه‌ی زنه رو همیشه می‌شنیدن.
آهی که از دهانش خارج شد نشان از تأثرش داشت.
- این‌جور موارد کم نیست. فقط چون تو اخبار رو دنبال نمی‌کنی برات تازگی داره. آدم همین چیزها رو می‌شنوه از ازدواج گریزون می‌شه. معلوم نیست کسی که انتخاب می‌کنیم چطور آدمی باشه.
ایل‌ناز چشم غرّه‌ای به او رفت و همان‌طور که دوباره با گوشی مشغول شد گفت:
- درسته این اخبار بد و ناراحت‌کننده زیادن؛ ولی اخبار خوب هم کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا