نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیام‌های یک سوسیوپات | دینا مرادی کاربر انجمن یک رمان

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,318
پسندها
5,020
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #21
حامد راهش را کشید و رفت شوکا هم برگشت و دنبال او حرکت کرد اما صدای بلند آراز را شنید که باز هم هویت دلباخته را انکار می‌کرد.
- اشتباه می‌کنین. بهتره مراقب خودتون باشید.
شوکا از شنیدن حرفش ترسید. مغزش ناخودآگاه جمله‌ی ساده و کوتاه او را حلاجی می‌کرد. مغزش آن جمله را تهدید قلمداد کرده و باعث استرس او
شده بود. تمام طول راه تا خانه را به همان جمله فکر می‌کرد و نفهمید کی به خانه رسید. صدای مینا او را از خوره‌ای که به جانش افتاده بود نجات داد. از حامد تشکر و خداحافظی کرد. مینا قرار بود آن شب خانه‌ی آن‌ها بماند اما شوکا منتظر نماند که با هم داخل شوند. ترجیح داد به آن دو فضا دهد و تنهایشان بگذارد. به محض ورودش ایل‌ناز و هم‌خانه‌هایشان دوره‌اش کردند؛ کنجکاو بودند بدانند دلباخته که بود.
شوکا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,318
پسندها
5,020
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #22
تا چند روز خبری از پیام‌ها و دلباخته نبود و خیال دوستان شوکا از این بابت راحت شده بود. اما شوکا همچنان حس تعقیب شدن را تجربه می‌کرد و فکر می‌کرد با تهدید فقط توانستند آراز را از فرستادن پیام و اعلام حضورش باز دارند و او در سکوت و بی سروصدا به حضور همیشگی‌اش ادامه داده است.
اما با وجود ناآرامی خیالش به زندگی عادی‌اش می‌پرداخت. به‌موقع سر کلاس‌های دانشگاه حضور می‌یافت، به موسسه می‌رفت و همراه ایل‌ناز و سامان برای مسابقه آماده می‌شدند. حتی با پسری که ایل‌ناز این روزها با او قرار می‌گذاشت ملاقات کرده بود و کمی خیالش از جانب او آسوده شده بود.
تا این‌که آخر هفته فرا رسید و سر کلاس عکاسی حاضر شد.
طبق معمول چند دقیقه زودتر از ساعت مقرر شروع کلاس خود را رسانده بودند و ایل‌ناز مشغول گپ‌وگفت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,318
پسندها
5,020
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #23
هنوز کاملاً از شوک در نیامده بودند که عکس حامد و ساغر به نمایش درآمد. می‌دانستند حامد به دوست مینا در درس‌هایش کمک می‌کند اما به‌نظرشان این‌که در دانشکده با هم قدم بزنند عادی نیست. هردو زیرچشمی نگاهی به مینا انداختند و او را خونسرد و بی‌خیال یافتند. اما ایل‌ناز و شوکا نگران شده بودند و بعد از اتمام کلاس به سراغ مینا رفتند و نگرانی‌شان را بروز دادند.
- مینا چرا روی دوستت حساسیت نشون نمیدی؟ زیادی خوش‌بین نیستی؟
ابروهای مینا بالا رفتند و با نگاهش صورت آن دو را کاوید.
- چرا باید حساسیت نشون بدم؟ من به حامد شک ندارم، ساغر هم انقدری قیافه‌اش خوبه که نخواد نفر سوم یه رابطه باشه.
- درسته خوش قیافست اما فکرش خرابه. هر چه قدر هم حامد پسر خوبی باشه تو باید حواست باشه که چه کسایی رو اطرافت نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,318
پسندها
5,020
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #24
مینا و شوکا از این‌که ایل‌ناز فکر می‌کرد کاری از دست مهدی برمی‌آید که از دست آن‌ها نه، شگفت‌زده شدند.
- اون هم مثل ما، کاری نمی‌تونه کنه.
این بار که دهان گشود صدایش آمیخته با هیجانی محسوس بیرون آمد.
- بهتون نگفتم نه؟ حتماً شنیدین که یکی از کارکنای سلف کشته شده و پلیس برای تحقیق اومده دانشگاه؟! منم که از سر کنجکاوی رفتم سروگوشی آب بدم ببینم چه خبره مهدی رو همراه پلیسا دیدم. البته رتبه‌ی بالایی نداره یه وقت فکر نکنین سرگردی سرهنگی چیزیه.
- ببین بهت گفتم یه کم صبوری کن همه‌چیز درست میشه، اوایل رابطه همه یه چیزایی رو مخفی نگه می‌دارن. الان خیالت راحت شد شغلش رو فهمیدی؟ ازش پرسیدی چرا شغلش رو نمی‌گفت؟
- آره پرسیدم، گفت معمولاً کسی شغلش رو می‌فهمه ازش انتظار داره کاراشو راه بندازه یا این‌که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,318
پسندها
5,020
امتیازها
28,973
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #25
درد بدی در سرش پیچیده بود و در محل درد احساس خیس بودن می‌کرد. ایل‌ناز زنگ زده بود و داشت با او صحبت می‌کرد که نور اتومبیلی روی صورتش او را آزرد و دستش را سایبان چشمانش ساخت تا از شدت آزاردهندگی آن بکاهد و بتواند چشمانش را باز نگه دارد. اتومبیل که متوقف شد راننده بدون آنکه آن را خاموش کند از آن پیاده شد و مستقیم به سمت شوکا رفت. نور شدید چراغ‌های جلوی ماشین چشم‌های شوکا را اذیت می‌کرد و او نمی‌توانست آن شخص را تشخیص دهد. شخص ناشناس موبایلش را بالا گرفت.
- این چیه؟ تو چطور تونستی به جای من اینا رو دعوت کنی؟ اونی که باید کنارت می‌بود من بودم نه اینا. تو بهم چراغ سبز نشون دادی ولی طوری رفتار می‌کنی انگار چیزی بینمون نیست. چرا با من بازی می‌کنی هان؟
شوکا مات مانده بود. چشمانش دیگر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا