• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیام‌های یک سوسیوپات | دینا مرادی کاربر انجمن یک رمان

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #11
برخلاف جوّ میان آن دو که کمی مه‌آلود شده بود مینا در جوّ خوبی قرار داشت؛ چرا که بعد از جدا شدن از حامد وقتی قصد برگشتن به دانشکده‌ی خودشان را داشت چشمش به چهره‌ی آشنایی خورده بود. چهره‌ای کشیده و بیضی‌شکل که متعلق به همکلاسی راهنمایی‌اش، ساغر، بود. نسبت به آن دوران زیاد فرق نکرده بود و مینا فوری او را شناخته بود و گام‌هایش ناخودآگاه به سوی او سرعت گرفته بود. بعد از خوش‌وبش کوتاهی با هم شماره‌های جدیدشان را ردوبدل کرده بودند و قرار گذاشته بودند بعد از کلاس‌هایشان همدیگر را در کافه ببینند. و حالا هر دو روبه‌روی هم نشسته بودند و از دورانی که با هم داشتند یاد می‌کردند و سراغ هم‌کلاسی‌هایشان را از هم می‌گرفتند. بعد هم درباره‌ی بزرگ شدن و دوران دانشجویی‌شان صحبت کردند.
- قبلاً یه کتابی رو با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #12
دو هفته از ملاقات مینا با همکلاسی قدیمی‌اش گذشته و از آن روز دیگر او را ندیده بود. مشغله‌هایش به او اجازه‌ی سر خاراندن هم نمی‌داد. جدای از کلاس‌های دانشگاه، سر زدن به کهریزک و مؤسسات دارالاکرام و طلوع مهر تمام وقتش را پر می‌کرد. حتی قرارهایش با حامد هم تنها در زمان‌های صرف غذا بود، به‌طوری‌که حامد را هم شاکی ساخته بود. از این‌که کلاس عکاسی را با حامد ثبت‌نام کرده خیلی راضی بود؛ چرا که با وجود مشغله‌هایش زمانی را با هم می‌گذراندند.
وقتی وارد کلاس شدند دنبال جای خالی برای نشستن گشت و همان حین متوجه دخترک دلنشینی شد که از او و حامد عکس گرفته بود. داشت به او نگاه می‌کرد و وقتی متوجه شد مینا او را دیده به صندلی‌های کنارش اشاره کرد. گویا برای مینا و حامد جا گرفته بود. دوستش مشغول گفتگو با پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #13
- حامد تو هم این پیام‌های کانالو دیدی؟
حامد اول متوجه منظورش نشد و با ابهام به او نگریست.
- همین که گفته رو یکی از بچه‌های این کلاس کراش داره.
حامد سرش را تکان داد و گفت:
- آره خوندمشون. همه راجع بهش صحبت می‌کنن. یکی از بچه‌ها بهم نشونش داد.
مینا خوشحال شد که می‌تونه جواب سؤالی که پیش آمد را از او بگیرد.
- چند تا پیام فرستاده؟ اینجور که بچه‌ها داشتن حرف می‌زدن انگار از سه تا بیشتر بود.
- آره، سه تا چیه؟! فکر کنم ده تا بشن.
چشمان مینا از تعجب گشاد شدند.
- چی؟! ده تا؟!
مینا کنجکاو شده بود که پیام‌ها را بخواند. برایش عجیب بود که شخصی در طول سه هفته و بعد از تنها سه جلسه کلاس ده پیام بفرستد. به سوی ایل‌ناز خم شد و با صدا کردنش او را متوجه خود ساخت.
- میشه یه لحظه گوشی رو بدی من پیام‌ها رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #14
با شیکی که سفارش داده بود بازی می‌کرد و به آرامی آن را دایره‌‌وار هم می‌زد. خودش در کافه بر سر میز کنار حامد و ساغر نشسته بود اما پرنده‌ی خیالش در جایی دورتر پرواز می‌کرد؛ جایی حول و حوش دلباخته و پیام جدیدش. به یقین رسیده بود این شخص وسواس عجیب و بیمارگونه‌ای به شوکا پیدا کرده است. نمی‌دانست باید این موضوع را جدی گرفت یا نه. فکر کرد با شوکا صحبت کند و به او هشدار دهد، اما از جهتی نمی‌خواست بی‌جهت او را بترساند. فکر کرد شاید اشتباه کند و نگرانی‌اش بی‌خود باشد. انقدر در فکر بود که متوجه نشد ساغر او را مخاطب قرار داده، با حس خنکایی که بر دستش نشست متوجه اطراف شد و سؤالی به ساغر چشم دوخت.
- کجایی مینا؟ نکنه این پیام منظورش به توعه که اینجور میخش شدی؟
یک آن از حرفش جا خورد. از کی تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #15
جعبه‌ی شکلاتی را که در مسیر آمدن به خانه خریده بود را در دستش جابه‌جا کرد و برای چندمین بار به شوکا گفت که یک‌وقت هم‌خانه‌هایش از آمدن او ناراحت نشوند. با هم از مؤسسه برگشته بودند چون که شوکا را برای تدریس به سارا همراه خود به مؤسسه برده بود. سارا یکی از بچه‌های بدسرپرست بود که مینا متوجهِ هوش سرشار و علاقه‌ی زیادش به کامپیوتر شده بود و اطمینان داشت به خاطر شرایط بد زندگی‌اش نمی‌تواند آموزش ببیند و استعدادش هدر خواهد شد. پس بعد از فکر و مشورت با مسئولان مؤسسه تصمیم گرفت معلمی برای او بیابد. و اولین کسانی که به فکرش خطور کردند شوکا و ایلناز بودند؛ اما با توجه به روحیه و اخلاق آن دو شوکا را برای این کار مناسب‌تر یافت و به او پیشنهاد تدریس داد و شوکا بدون تعلل قبول کرد و حتی دستمزد ناچیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #16
مینا اینترنت گوشی‌اش را روشن کرده بود و نوتیفیکیشن‌های شبکه‌های اجتماعی بر نوار بالای صفحه‌اش یکی یکی ظاهر می‌شدند. با دیدن نوتیفیکیشن کانال دانشگاه به یاد دلباخته و هشداری که به شوکا و ایل‌ناز داد افتاد.
- بچه‌ها راجع‌به دلباخته چیزی فهمیدین؟
ایل‌ناز که داشت میوه پوست می‌کند، کارش را متوقف کرد و به مینا نگاه کرد‌ و پاسخش را داد.
- همونطور که خواسته بودی به اطرافمون بیشتر دقیق شدیم. فقط اینکه بیشتر از یه نفرن که جاهای دیگه‌ای به غیر از کلاس عکاسی دیدیمشون.
با اينکه از قبل انتظارش را داشت اما پاسخی که شنید باب میلش نبود و ابروهایش درهم شد. برخلاف ظاهر ناامیدش کلماتی که بر زبانش جاری ساخت امید را ساطع می‌کرد.
- اشکالی نداره، مهم اینه که حواستون جمع باشه. حالا کیا بودن؟
- رضا احمدپور و سهیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #17
شوکا با فکر به چیزی که به یاد آورد نفس عمیقی کشید و بازدمش را پرفشار بیرون فرستاد.
- حس می‌کنم رفتار هم‌کلاسی‌هام تغییر کرده. انگار همه خبر دارن و یه طوری نگاه می‌کنن. یکی از هم‌کلاسی‌هایم پریروز ازم خواست یکی از جزوه‌هامو براش ببرم؛ دیروز که براش بردم حس کردم خیلی سرد و سنگین‌تر از همیشه برخورد کرد و گفت دیگه لازمش نداره. حتی می‌دونم چشمش ضعیفه و نمی‌تونه صندلی‌های عقب بشینه اما دیروز برخلاف همیشه که ردیف دوم می‌نشست پاشد رفت چند ردیف پشت ما نشست.
ایل‌ناز ریز خندید و رو به مینا گفت:
- این یارویی که میگه رو شوکا کراش داشت، ولی خب شوکا گیرنده‌ش خیلی ضعیفه.
انگار که به شوکا برخورد، ابروهایش درهم رفته بود.
- جزوه گرفتن فقط تو رمان نشونه‌ی کراش و عشقه؛ تو زندگی واقعی برای نمره آوردنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #18
رفتن به خانه‌ی اشتراکی شوکا به یک روتین تبدیل شد چرا که روزهای دوشنبه آن دو با هم به مؤسسه می‌رفتند و بعد به خاطر دیرهنگام بودن مینا با شوکا راهی خانه‌ی او می‌شد. از هفته‌ی قبل که ساعاتی را کنار هم سپری کرده و شب را در کنار هم به صبح رسانده بودند صمیمیت بیشتری بینشان شکل گرفته بود. با هم در تماس بودند و تماس‌ها بیشتر بین او و ایل‌ناز بود چرا که اجتماعی‌تر و پرحرف‌تر از شوکا بود و هر چه رخ می‌داد بی‌کم‌وکاست به مینا گزارش می‌کرد. هرگاه شماره‌ی شوکا را گرفته بود جز سلام و احوالپرسی و جمله‌های کوتاه برای هماهنگی زمان برای دیدن هم، کلامی از او نشنیده بود. بعد از کلاس‌ها همراه شوکا و حامد از دانشگاه خارج شده بودند اما حامد راهش از آن‌ها جدا شد؛ قرار بود به ملاقات ساغر برود.
باز هم ساغر در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #19
مینا هنوز مشغول صحبت با حامد بود که صدای آهنگ زنگ گوشی شوکا بلند شد. اسم ایل‌ناز روی صفحه نمایان بود و شوکا فکر کرد ممکن است چیزی احتیاج داشه باشد که می‌خواهد در راه خانه برایش بخرند. انگشتش را روی گزینه‌ی سبز رنگ کشید و گوشی را دم گوشش برد. برخلاف انتظارش ایل‌ناز فقط می‌خواست خبر دهد پیام جدیدی از دلباخته آمده و برود آن را بخواند.
کمی طول کشید تا اینترنت متصل و پیام‌های جدید بارگزاری شوند، تا آن موقع مینا هم تماسش را به اتمام رسانده بود و همراه او پیام را خواند.
« چطور دختر ساکت و آرومی مثل تو انقدر خواهان داره؟ وقتی از اینور و اونور می‌شنوم چشمشون تو رو گرفته و می‌خوان پیشنهاد بدن واقعاً ناراحت میشم. حس می‌کنم تو هم دوست نداری تو اون موقعیت باشی و از ته دل می‌خوام قبل از اینکه مزاحمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #20
فکر می‌کرد حالا که یکی از دور حواسش به او هست خیالش راحت‌تر می‌شود اما هنوز هم فکر به هویت استاکر و عاقبت ماجرا او را مشوش ساخته بود و با دلی نگران به سمت خانه می‌رفت. دلش می‌خواست این تعقیب‌ها تمام شود اما نمی‌دانست حتی وقتی هویت دلباخته مشخص شد چطور او را از خود دور سازد. در دل حسرت می‌خورد چرا باید در این کشور و با این قوانین زندگی کند، کاش می‌توانست در کشوری باشد که قانونش طرف شهروندها باشد و بحث استاکر را جدی بگیرد. او حتی دل‌نگرانی‌هایش را با خانواده‌اش هم در میان نگذاشته بود، چرا که فکر می‌کرد با دانستن موضوع او را مقصر بدانند و فکر کنند او در شهر غریب به گونه‌ای رفتار میکند که دردسرساز شده‌است.
با شنیدن صدای حامد در جایش ایستاد و به عقب مایل گشت. او را با کسی دست به یقه دید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا