سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شیاطین سایه | زهرا راد کاربر انجمن یک رمان

Aka

کاربر سایت
کاربر سایت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
61
پسندها
319
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
نام رمان :
شیاطین سایه
نام نویسنده:
زهرا راد
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه #درام
کد:5339
ناظر: Ghasedak. Ghasedak.
خلاصه:
آکامه بر خود می‌لرزید. با آنکه از خاندان سایه‌ها بود، از سایه‌هایی دیگر می‌هراسید. تمام عمرش را در ترس و واهمه گذرانده بود؛ اما دیگر بس بود. شمشیرش را برداشت و آماده‌ی بیرون رفتن از پیله‌ی امنش شد. دیر یا زود باید با آن موجودات سر و کله می‌زد. موجوداتی که امنیت دنیای انسان‌ها را به خطر انداخته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
 
فصل اول
×نه سایه پنهان×

اوایل پاییز سال 2016 میلادی

ژاپن، جزیره مرکزی، روستای آمه


با درد به خودش پیچید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 5:45 دقیقه‌ی صبح بود. غلتی زد و پتو را به خودش پیچید. از دوباره خوابیدن هراس داشت. نسیم خنک پاییزی از پنجره‌ی کنار تختش به داخل اتاق می‌وزید. برگ‌های گلدان پتوس روی طاق جلوی پنجره آرام می‌لرزیدند. آهسته نشست و صورت زخمی‌اش را مالید. نگاهی پر از اندوه به قاب عکس دونفره با مادرش انداخت. لبانش را روی هم فشرد. قلبش از شدت ناراحتی در حال انفجار بود. به پتوی سفید چنگی زد و خود را از تخت رهانید.
برای لحظه‌ای از احساس باد سرد مورمورش شد. با لمس زمین سرمای کف پارکت شده‌ی خانه در جانش ریشه دواند. دیشب از فرط خستگی فراموش کرده بود که پنجره‌ی اتاقش را ببندد. در حمام و نوالت اتاقش را گشود و کلید برق را فشرد. طولی نکشید که نوری سفید فضای تمیز حمام را نشان داد. آهسته سمت وان رفت و آب داغ و سرد را تنظیم کرد. تاپ و شلوارک را از تن کند و وارد وان شد.
برای لحظه‌ای تعادلش را از دست داد و دست به لبه‌ی فلزی وان گرفت. آب روی سرش می‌پاشید و موهای سیاهش را به تن زخمی و کبود خسته‌اش می‌چسباند. کف وان زانو زده بود. چشمان سیاهش خیره به سطح آب موّاج مانده بود که ذره ذره بالا می‌آمد. بازوانش را در آغوش کشید. می‌توانست روی بازوانش جای آن زخم‌های قدیمی و گوشت‌آورده را حس کند. آب روی سرش مشت می‌کوبید و سعی داشت او را در سونامی ویرانگر و دهشتناک خاطرات غرق کند. چشمانش را بست. دانه‌های درشت اشک داغش همراه با آب ولرم در وان حل می‌شد. سرش را زیر آب فرو برد و زار زد. تمام آرزویش مرگ بود و بس.
نفسش که تمام شد، با تأخیر از زیر آب خودش را بیرون کشید. کورکورانه دست دراز کرد و شیر آب را به سمت پایین هل داد. آهسته به دیواره‌ی وان تکیه زد و پاهایش را تا نیمه دراز نمود. جای جای بدنش پر از سوختگی و جای شلاق بود. زهرخندی لبان سرخش را به سمت پایین کشانید. دست برد تا موهای خیس بلندش رابه عقب براند اما به اشتباه جای زخم آن نیش‌ها را لمس نمود. عرق سردی روی تنش نشست. با وحشت و ناشی‌گری خودش را از وان نجات داد و کف حمام سر خورد.
به زحمت تعادلش را حفظ کرد. ربدوشامبر سفیدش را تن کرد و تلوتلوخوران از حمام بیرون خزید. اشک‌ها امانش را بریده بودند. شش سالی می‌شد که وضعیتش همین بود. با نگون‌بختی خودش را روی تخت انداخت. باد سرد به صورت داغش نیشتر می‌زد. سرش را بالا آورد تا بلکه باد سرد کمی تن سوخته در آتش جهنمش را آرام کند. دقایقی گذشت. آهسته چشم گشود. ساعت درست روی عدد 6 گیر کرده بود. آهسته سمت کمدش رفت و درب کمد قهوه‌ای را باز کرد. لباس‌های دوجو را برداشت.
زیر لباس‌های سیاه دوجو یک تاپ رکابی خاکستری به تن کرد. موهایش را مثل همیشه از پشت و شل بست. جلوی موهایش همیشه بلند و رها بود تا زخم کریه صورتش را بپوشاند. ساک کوچکش را برداشت و از اتاق بیرون زد. هنوز هیچ کس بلند نشده بود. در تاریکی خانه به راه افتاد. محتاطانه از پله‌های چوبی پایین آمد و سمت آشپزخانه پیچید. ساک سیاهش را در گوشه‌ای نهاد و به سراغ کتری برقی رفت. کتری را پر از آب نمود و روی پایه‌ی نگهدارنده‌ی سفیدش نهاد. در یخچال را باز نمود تا وسایل صبحانه را بیرون آورد. چشمش به شیر پاکتی افتاد. شیر پاکتی، پنیر و کره را در دست گرفت. صدای نرم و لطیفی او را از جا پراند:
- صبح بخیر آکامه!
نزدیک بود که همه چیز از دستانش رها شود. از یخچال بیرون آمد. با دیدن همسر پدرش کمی معذب شد. لبخندی کوچک زد:
- صبح شما هم بخیر خاله ساکورا!
وسایل را روی میز قهوه‌ای کمرنگ وسط آشپزخانه گذاشت. ساکورا با ظرافت طره‌ای از موهای سیاه بلندش را پشت گوشش راند:
- می‌بینم که زود بلند شدی. خوب خوابیدی؟
آکامه در دلش به کلمه‌ی خوب خوابیدن پوزخند تلخی زد. خیلی وقت بود که خواب برایش به زهر تبدیل شده بود. نیمچه احترامی به ساکورا گذاشت:
- به اندازه خوابیدم خاله!
 
ساکورا تکیه‌اش را از کابینت برداشت. کلید برق را زد. لامپ ‌هالوژن وسط سقف آشپزخانه روشن شد. ساکورا آرام سمت سینک ظرفشویی رفت. آکامه زیر چشمی همسر پدرش را پایید. گونه‌هایش گل انداخت. ساکورا لباس ابریشمی صورتی زیبایی را بر تن کرده بود. لباس ابریشمی بر تن ظریف ساکورا می‌خرامید.
آکامه لب پایینش را به نیش کشید و سریع به سراغ کابینت مواد غذایی رفت و بسته‌ی غلات را بیرون کشید. احتمال زیاد او هیچ وقت قادر نبود که مانند ساکورا دلفریب و ظریف باشد. به احتمال زیادتر هم در آینده کسی را در طالع نحس خودش نداشت. آهی کشید و کاسه‌ای برداشت. برای خودش غلات ریخت و روی میز نهاد. ساکورا یک قوری چای سبز برای همسرش ایچیرو دم کرده بود. استکان ظریف قدیمی ایچیرو را برداشت و همراه قوری روی میز نهاد:
- آکامه چان؟ امروز تمرینت کی تموم می‌شه؟
آکامه که در خودش فرو رفته بود به خودش آمد:
- بـ... بله؟ تمرین؟! بعداز ظهر تموم می‌شه. فکر کنم ساعت یک یا دو.
ساکورا آهسته از پشت آکامه را بغل گرفت:
- خوشحال می‌شم که بعد از ظهر با هم یه وقت خانومانه داشته باشیم. قراره سوزومی، هانابی، سارادا و نانامی بیان.
آکامه با شنیدن اسم مهمانی زنانه به خودش لرزید:
- حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم این بعد از ظهر اصلاً وقت ندارم.
ساکورا حلقه‌ی دستانش را دور آکامه تنگ‌تر کرد و در گوش آکامه زمزمه نمود:
- بدجنس نشو دیگه! دوست داری من همه کارها رو دست تنها بکنم؟ بیا دیگه! بدون تو مهمونی اصلاً لذتی نداره!
بوی عطر شیرین و م**س.ت‌کننده‌ی ساکورا، آکامه را مدهوش کرده بود. با گونه‌هایی برافروخته جواب ساکورا را داد:
- بـ... باشه. بعد از کلاس‌هام زود میام.
ساکورا بوسه‌ای داغ روی گونه‌ی آکامه گذاشت:
- ممنون عزیزم. منتظرت می‌مونم.
آکامه پشت میز نشست و خودش را با کاسه پر از شیر و غلات سرگرم کرد. سریع قبل از آنکه بقیه هم برای صبحانه برسند، غلاتش را خورد و ساک به دست از آشپزخانه بیرون زد. در ورودی آشپزخانه چشمش به پدرش افتاد که کیمونوی مخصوص خواب بر تن داشت و از خستگی تلوتلو می‌خورد. آکامه سریع خم شد و مثل همیشه احترامی به پدرش گذاشت:
- صبح بخیر پدر جان!
ایچیرو گردنش را مالید و از میان خواب و بیداری نگاهی به دخترش انداخت:
- هومم... صبح... بخیر!
آکامه صاف شد و جای ساک را روی شانه‌اش صاف کرد:
- من دارم به دوجو می‌رم.
ایچیرو چنگی لای موهای خواب‌زده‌ی کوتاهش فرو برد و آنها را عقب راند. آکامه در حال بیرون رفتن از چهارچوب در بود که ایچیرو نالید:
- موفق باشی!
لبخند کوچکی روی لب‌های آکامه نشست. چکمه‌های پارچه‌ای مخصوص تمرینش را به پا کرد و از در بیرون زد. از میان کوچه پس کوچه‌های روستا و منطقه‌ی خاندان هیمورا گذر کرد. خانه‌های این قسمت بیشتر ترکیبی از معماری مدرن و سنتی ژاپنی بودند؛ دو قسمت دیگر روستا که متعلق به خاندان‌های آرایشکاگه و یوکیمورا بودند، از معماری کاملا کهن استفاده می‌کردند. آکامه از زیر درخت افرای سرخ گذشت و به دروازه‌های توری (دروازه‌های سرخ) رسید. از پله‌های کوتاه بالا رفت.
 
هر بار و هر روز باید حدود دویست پله را برای رسیدن به دوجو و ساختمان‌های گوشه‌ و کنارش طی می‌کرد. هنوز آفتاب دم برنیاورده بود و شب یکه‌تازی می‌کرد. نسیم خنک پاییزی موهای سیاه و بلند آکامه را نوازش می‌کرد و با بازیگوشی زخم صورت او را می‌نمایاند. آکامه پا تند کرد که زودتر به دوجو برسد. دروازه‌های سرخ یکی بعد از دیگری می‌آمدند و دخترک را بیش از پیش در خود و جنگل بامبو فرو می‌کشیدند. صدای نی‌لبکی لرزان چنگی به دل آکامه کشید.
صدای آن نی‌لبک افسانه‌ای را خوب می‌شناخت. عموی سومش بود، تورا. آهی کشید و به راهش ادامه داد اما قلب و جانش با نوای سوزناک و مرموز نی‌لبک همراه بود. برگ‌های زرد بامبو همراه با نسیم تند پاییزی در هوا به رقص آمده بودند. آکامه پا تند کرد و از آن تونل جادویی بیرون آمد. ساختمان قدیمی و کهن مدرسه جلویش قد علم کرده بود. از روی سنگ‌فرش راه مانند تا جلوی ایوان چوبی رسید. چکمه‌هایش را درآورد. برای لحظه‌ای برگشت و به صحنه‌ی سحرآمیز پشت سرش چشم دوخت.
آفتاب تازه دمیده بود. نور طلایی رنگش جلوه‌ای خاص به خانه‌های روستای مرزی آمه، می‌بخشید. آکامه برای لحظاتی با لذت خیره به منظره ماند. نور آفتاب در چشمان سیاهش به تلألو افتاده بود. به خودش آمد. در کشویی را به کناری راند و وارد شد. سراغ کمد مربعی خودش رفت. کسی روی کمد چوبی او با چاقو حکاکی کرده بود:
- "بی‌مصرف آشغال!"
آکامه مثل همیشه آهی کشید و در کمدش را با کلید باز نمود. چکمه‌ها را در طبقه پایین و ساک را در طبقه بالا نهاد. کتاب سان‌تزو و دفتر یادداشتش را از ساک بیرون کشید. خودکار آبی‌اش را لای سیم‌های سفید دفتر فرو برد. در کمد را کلید کرد. کلید نقره‌ای کوچک را درست در مخفیگاهی درون یقه‌اش فرو برد.
هیچوقت از یادش نمی‌رفت. سری قبل کلیدش را دزدیده بودند و کمدش را پر از آشغال کرده بودند. کاش فقط این بود. آبرویش با با همان یک دست لباس اضافه بردند. تا مدت‌ها پسران دوجو او را با لباس‌هایش دست می‌انداختند و طعنه‌های رکیک می‌زدند. آکامه با یادآوری آن روز‌ها به خودش لرزید و پا تند کرد تا به کلاسش برسد. از میان راهروی چوبی و نیمه‌تاریک گذر کرد و وارد اتاق بزرگی شد. صندلی‌های چوبی همراه با میز کوچک متصل به خود صندلی، بی‌صدا خیره به تخته سیاه مانده بودند.
یک سوی دیوار کلاس تماماً شیشه‌ای بود و باغی کوچک میان ساختمان مدرسه را نشان می‌داد. آکامه به سوی صندلی خود رفت. درست در ردیف اول می‌نشست. روی صندلی چوبی نشست اما سردی صندلی باعث شد که کمرش را تکیه ندهد. همانطور که کتاب هنرهای جنگ سان تزو را می‌گشود، غر زد:
- زودتر باید این سیستم گرمایشی مدرسه رو راه بندازن. حتماً باید یکی سرما بخوره که به فکر راه انداختنش بیفتن؟!
آکامه درس جلسه قبل و جلسه‌ی بعد را دوباره مرور کرد. نگاهش به تخته افتاد. اخم کوچکی کرد. پسرهای کلاس بعضاً فحش‌های بی‌ادبانه روی تخته نوشته بودند. آکامه کتابش را بست و به سراغ تخته رفت. آهسته شروع به پاک کردن نمود. خیلی مراقب بود که لباس سیاهش به گرده‌ی گچ آلوده نشود.
همین که کارش به اتمام رسید، در کلاس باز شد. صدای آن قدم‌های لش خواب‌آلوده را می‌شناخت. لرزی از ترس و حساب بردن به ستون فقراتش افتاد. سرش را برگرداند و تعظیم کوچکی کرد:
- صبح بخیر رانمارو سنپای(ارشد).
رانمارو بی‌توجه به او مستقیم به سمت ستون دوم صندلی ها و درست در صندلی آخر رفت. خودش را روی صندلی پرت کرد و پاهایش را روی صندلی جلو گذاشت. پشت سر رانمارو درست خواهرش، هانابی وارد کلاس شد. آکامه لبخند کوچکی زد و رو به هانابی صبح بخیر گفت. هانابی لبخندی به درخشانی و زیبایی آفتاب زد. صدای ظریف دخترانه‌اش در کلاس پیچید:
- صبح بخیر ساداکو سان! (شخصیت دختر ترسناک فیلم حلقه)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
آکامه با خجالت خودش را جمع کرد. بقیه حق داشتند که از چهره‌ی کریه او منزجر باشند. به خصوص هانابی که اگر نگوییم زیباترین، بلکه جزو زیباترین دختران روستا بود. هانابی موهای سیاه بلندش را تیغ‌ماهی از یک سو بافته بود، روی شانه‌ی کوچکش لمس کرد. با دیدن خجالت آکامه نفسش را با کمی تمسخر و توهین بیرون داد و درست کنار برادرش در ردیف آخر نشست. آکامه با دلخوری دستش را تکاند و سر جای خودش نشست اما می‌توانست نگاه تیز هانابی را روی خود حس کند. هانابی با انزجار به آکامه‌ی قوز کرده چشم دوخته بود:
- نمیدونم چرا اینو(آکامه) نمیندازن اون طرف مرز؟ هم رئیس قبیله راحت میشه هم بقیه.
رانمارو که سرش را از پشت روی لبه صندلی نهاده بود، با صدایی گرفته و خشدار غر زد:
- به موقعش تفاله‌ها رو می‌ریزن دور پس خودتو زیاد درگیرش نکن.
آکامه از خجالت لب پایینش را می‌جوید. خودش را با خواندن کتاب مشغول نشان داد. کلمات کتاب بی‌معنی از جلوی چشمانش عبور می‌کردند و جایشان را به افکار مشوش آکامه می‌دادند. به همکلاسی‌هایش حق می‌داد که از او متنفر و منزجر باشند. به هر حال او در شغل آباء و اجدادی‌اش ناموفق بود.
او یک آبروریزی بزرگ برای پدرش که رئیس قبیله هیمورا بود، به شمار می‌رفت. با اینکه آکامه یک لکه‌ی ننگ به شمار می‌رفت اما هیچگاه پدرش از او شکایت نکرده بود. هر بار روی خوش به آکامه نشان می‌داد. صدای زیر هانابی او را از عالم فکر بیرون کشید:
- موندم که امروز چه برنامه‌ای دارن!
رانمارو چنگی لای موهای کوتاه جلویش برد و آنها را عقب راند. به سقف چوبی قدیمی خیره شد:
- مثل همیشه! یه برنامه تمرین همگانی تو حیاط و چند تا دوئل با انتخاب بزرگان.
آکامه با شنیدن اسم دوئل یکدفعه سمت رانمارو برگشت:
- چرا من چیزی نشنیدم؟
رانمارو با بیحالی سرش را بالا آورد و ابروی زخمی‌اش را با معنا بالا داد. آکامه متوجه خبطش شد. باید رانمارو را با احترام صدا می‌کرد و خطاب قرار می‌داد:
- رانمارو سنپای! شما از کجا می‌دونید؟
رضایت در چهره‌ی خواب‌آلود رانمارو مشهود شد. هانابی به لب‌های درشت صورتی‌اش پیچی از سر چندش بودن آکامه داد. رانمارو با آن چشمان تاریکش سر تا پای آکامه را از نظر گذراند و برای لحظاتی روی آکامه متوقف ماند:
- از یه منبع موثق دختر توت‌فرنگی!
هانابی با شنیدن آن اسم دست جلوی دهانش گرفت و ظرف و دخترانه از ته دل خندید. آکامه تا بناگوش سرخ شده بود. سرش را کمی برای رانمارو خم کرد:
- ببخشید.
یک طرف صورت رانمارو به پوزخندی توهین‌آمیز کشیده شد. هانابی نم گوشه‌ی چشمانش را با نوک انگشت گرفت:
- خیلی وقت بود که اینطوری نخندیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
‌رانمارو با همان صدای خشدار و خسته نیشخندی زد:
- به هر حال توت‌فرنگی یه میوه خوشمزه‌اس.
آکامه با گزیدن لب پایینش پاها‌یش را به هم فشرد و به خود پیچید. نمی‌دانست که عذاب ابدی زندگی کی تمام می‌شود. در کلاس باز شد و حضور شاگردان دیگر، آکامه را از چنگ تحقیرهای آن خواهر و برادر نجات داد. آکامه به ساعت دیواری نگاهی انداخت. هنوز دو دقیقه‌ای به حضور استاد مانده بود که در کلاس به شدت باز شد و کیتو در چهارچوب درب ظاهر گشت. موهای سپید کوتاهش در باد بهم ریخته بودند و چشمانش هنوز پف خواب را داشت.
نان تست مربا زده‌ای میان دندان‌هایش اسیر بود. لباس سیاهش را برعکس پوشیده بود. کیتو سریع سمت صندلی کنار آکامه در ردیف اول هجوم برد. گوش‌های روباهی بلندش با اضطراب سیخ شده بودند. کتاب‌هایش را روی میز کوچک انداخت و با دلخوری به آکامه نگاه کرد. لباس سیاه دوجو را درآورد و درست بر تن کرد. همانطور که لباس می‌پوشید، نان تستش را هم می‌خورد و همزمان به صورت نامفهوم غر هم می‌زد. آکامه خودکارش را در دست گرفت و کمی با آن بازی کرد:
- کیتو درست نیست که با دهن پر حرف بزنی!
کیتو تکه آخر نان را به زحمت قورت داد و غر زد:
- نِه ساما(خواهر جان)! نمی‌شد صبر کنی که با هم بریم؟
آکامه لبخند درخشانی به برادر کوچکش زد:
- سری بعد سعی می‌کنم که بیشتر منتظر بمونم.
گوش‌های روباهی کیتو ناپدید شدند و موهای سپیدش به سیاه بدل گشتند. کیتو تنها نیمه روباه روستا بود.
آکامه دست زیر موهای سیاه آویخته بر نیمه‌ی چپ صورتش برد و روی آن زخم‌های نفرین شده نهاد. زخم‌هایی که تمام زندگی‌اش را ظرف سه ماه از میان بردند. تمام آرزوهایش ظرف همان سه ماه جهنمی پودر شد و برای همیشه به ابدیت پیوست و جایش را به جان کندنی سخت و طاقت فرسا داد. هیچگاه از یاد نمی‌برد. تنها چیزی که می‌دید سیاهی بود و نور شمعی لرزان که در سایه‌ی آن نور چشمانی زرد می‌درخشیدند. موهای تن دخترک با یادآوری آن نگاه درنده سیخ شد. سرش را پایین انداخت.
زخم‌های کهنه‌ی روی تنش یکی یکی تیر می‌کشیدند. ورود استاد او را از عمق کابوس بیرون کشید. دست برد و دانه‌های عرق را از چهره‌اش زدود. همگام با بقیه اما گیج و مبهم به استاد آکاری احترام گذاشت و نیمه‌جان روی صندلی سفتش افتاد. استاد آکاری موهای لخت آبی رهایش را با ظرافت عقب راند و کتاب‌هایش را روی میز چوبی روشن نهاد:
- صبح زیباتون بخیر بچه‌ها.
شاگردان با آه و ناله و بی‌حالی جواب آکاری را دادند. آکامه خودش را از دامگه کابوس رهانده بود. خودکار را در دست عرق‌کرده‌اش فشرد و با اراده جواب آکاری را داد. استاد مو آبی که از قبیله‌ی یوکیمورا بود به آکامه لبخندی درخشان زد و با خشنودی گفت:
- می‌بینم که همتون خیلی سرحال و قبراقید.
آکامه نگاه تیز و پر از تهدید بقیه را روی کمرش حس می‌کرد. بیشتر از همه نگاه رانمارو کمرش را همانند دریل سوراخ می‌نمود و پیش می‌رفت. آکامه آب دهانش را قورت داد. اگر در هر زمینه‌ای می‌لنگید، در زمینه تئوری و نقشه‌کشی یکه‌تاز میدان بود و هیچ‌کس به پایش نمی‌رسید. نمی‌توانست این میدان را رها کند و تبدیل به بی‌عرضه‌ای بی‌خاصیت شود. آب دهانش را قورت داد و قبر خودش را کند:
- بله استاد. برای امتحانی که قرار بود بگیرید، هم آماده‌ایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
رانمارو از آخر کلاس دندان‌هایش را با غیض رو هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
- دهنتو سرویس می‌کنم دختر توت فرنگی!
نه تنها رانمارو بلکه تمام افراد کلاس برای آکامه خط و نشان می‌کشیدند. اما آکامه میخ به تخته و استاد می‌نگریست. کیتو هم خودش را مشغول دیدن سقف و باغ زیبای کناری کرده بود. شاگرد اول و دوم کلاس تئوری این خواهر و برادر بودند. البته کیتو به صدقه سری آکامه و تقلب رساندن های او شاگرد دوم بود. آکاری با لبخندی زیبا دست از نوشتن کلمه‌ی امتحان از روی تخته برداشت:
- خیلی ممنون آکامه چان! معلومه که مثل همیشه آماده سر کلاس حاضر شدی!
از تعریف استاد آکاری، آکامه قرمز شد و در دلش کمی احساس امید کرد. ناخودآگاه لبخندی لبان سرخش را به گوشه‌ها کشانید. آکاری سمت میزش رفت و پاکتی زردرنگ را که مهر و موم شده بود بیرون آورد. مهر و موم پاکت کاغذ امتحان را شکاند:
- خب بچه‌ها مثل همیشه تقلب آزاده البته اگه من مچتون رو بگیرم از کلاس اخراج می‌شید و توی آزمون نهایی سال دیگه سه نمره از نمرات کلی‌تون کسر می‌شه.
آه از نهاد همه برخاست. رانمارو غر زد:
- چرا سه نمره؟! این فقط یه درس تئوری پیزوریه!
آکاری چشمان آبی یخی‌اش را که مختص قبیله‌ی یوکیمورا بود را به رانمارو دوخت. از آن چشمان سرد و یخزده تنها تهدید به خونریزی می‌بارید:
- که درس پیزوری هان؟!
رانمارو بدترین کار ممکن را کرده بود. شرافت آکاری را به عنوان یک معلم و مدرس تئوری زیر سوال برده بود. هاله‌ای سرد و سفید دور استاد به وجود آمد. رانمارو کمی خودش را جمع کرد اما همچنان با پررویی در چشمان آکاری خیره مانده بود. آکاری لبخندی سرد و تهدیدآمیز روی لب‌های رژکشیده‌ی صورتی‌اش نشانید:
- انگاری یه هیمورا هوس مردن کرده! نظرت چیه که آزمون نهاییت رو تا حد مرگ سخت کنم و پنج سال دیگه دوره‌ی جینین بودنت رو اضافه کنم؟!
لبخندش به پوزخندی تحقیرآمیز کشیده شد و دست به سینه گشت:
- گرچه همینطوری هم یه بار توی آزمون رد شدی و مایه‌ی ننگ خانواده‌اتی!
رانمارو چشمان تاریکش را تنگ کرد و کینه‌توزانه به استاد تئوری جنگ خیره ماند:
- هر چی دوست داری زور بزن زنیکه یخچالی! وقتی که آزمون رو رد کردم یه حالی بهت می‌دم که بفهمی نباید یه هیمورا رو دست بندازی!
آکاری تا بناگوش سرخ شده بود. لب پایینش را به نیش کشید. به عنوان یک استاد تئوری حق نداشت که به دانشجویانش آسیبی برساند اما تیغ برنده‌ی نمرات دست او بود. نفسی کشید و خودش را آرام کرد. تقریباً بیشتر از یک سوم دانشجویان کلاس از خانواده‌ی هیمورا بودند.
خانواده‌ای که به نیمه‌شیطان بودن شهرت داشتند. خانواده‌ای که طی قرون متمادی برتری و شایستگی خودش را نسبت به دو خاندان یوکیمورا و آرایشکاگه نشان داده بود. در هر دوره رئیس هر خاندان اجازه داشت رئیس خاندان هیمورا را یک بار به چالش بکشد و پس از آن در صورت شکست باز هم زیر یوغ حکومت هیمورا فرو می‌رفت.
 
اکنون یک توله‌ هیمورا برای او شاخ و شانه می‌کشید. همه‌شان مثل هم بودند. مغرور و از خودراضی. با قدرتشان خودنمایی می‌کردند. آکاری از حالت دست به سینه بیرون آمد. یه یاد داشت که آن پسرک سر به هوا و گستاخ چگونه در سری قبل از میدان به در شد. با قدم‌هایی بلند و خرامان خودش را به رانمارو رساند. از بالا به پسر نوزده ساله چشم دوخت اما رانمارو کوچکترین نگاهی به او نینداخت. کمی خم شد و با نفسش موهای کوتاه جلوی رانمارو را بهم ریخت:
- من که چشمم آب نمی‌خوره بتونی توی سری بعد از مسابقات سر بلند بیرون بیای. اما اگه از امتحان با نمره‌ی بالا بیرون اومدی به عنوان معلمت هر درخواستی که داشته باشی رو قبول می‌کنم.
رانمارو پوزخندی زد و دستش را آرام روی میز نهاد. با آرامش و اقتدار بلند شد. آکاری قبل از او صاف شد. رانمارو با همان چشمان خمار تاریک و شرورش، سر تا پای معلم کوتاه‌قدش را از نظر گذراند. آکاری حس می‌کرد که جلوی ببری خفته ‌ایستاده است. لرزی بدنش را درنوردید اما خودش را کنترل کرد. رانمارو ابروی چپ زخمی‌اش را بالا داد:
- هر کاری؟!
آکاری سرش را بالا گرفت تا بلکه بتواند به چهره‌ی باریک و مردانه‌ی رانمارو نگاه کند. با اطمینان و اقتدار صدایش را بالا برد:
- هر کاری!
رانمارو به اطراف نگاهی انداخت و تک تک شاگردان را از نظر گذراند:
- شنیدید که؟!
همه بلا استثنا به علامت تأیید سر تکان دادند. رانمارو سمت آکاری برگشت. روی صورتش نیشخندی درنده نقش بست. نگاهش از روی صورت و گردن آکاری پایین‌تر رفت و برای لحظاتی متوقف ماند. پلکی زد و دوباره روی چشمان آبی آکاری بازگشت:
- بهتره زیر قولت نزنی استاد! چون قراره درصورتی که مقام اول تا چهارم رو اوردم بشی صیغه‌ی شاگردت!
آکاری به سرعت تا بناگوش سرخ شد و سیلی محکمی به صورت رانمارو نواخت اما رانمارو مچ آکاری را در هوا قبل از رسیدن به صورتش گرفت. نچ‌نچی کرد:
- فکر نمی‌کردم که اینقدر زود بخوای بزنی زیر قولت استاد!
آکاری نگاهی سریع به اطراف انداخت. اگر شانه خالی می‌کرد، تک تک نگاه تو خالی شاگردان تا ابد همراه او باقی می‌ماند. از چه می‌ترسید؟ او یکی از طراحان آزمون سال بعد بود. دست سردش را از پنجه‌ی رانمارو بیرون کشید و پوزخندی تلخ زد:
- قبوله رانمارو!
رانمارو ابرویی بالا داد:
- نمی‌خوای تعهدت تو یه کاغذ مهر و امضا کنی؟
هانابی با دیدن برادر احمقش آهی کشید. هر کار که می‌کرد نمی‌توانست آن عادت زننده‌ی برادرش را تغییر بدهد. اما از سویی دیگر آکامه با تحسین به رانمارو می‌نگریست. همیشه در دل شجاعت و بی‌باکی پسرعمویش را تحسین می‌نمود. نگاه سیاهش پر از درخشش تحسین شجاعت رانمارو بود.
کیتوی نوجوان خواهر بزرگش را زیرچشمی تحت نظر داشت. شانه‌های استخوانی‌اش را جلو آورده بود و دستان باریکش ستون میان دو پایش بودند. ابروهای باریکش را در هم فرو برد و سرش را سمت رانمارو چرخاند:
- رانمارو! بیشتر از این آبروی قبیله رو نبر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا