• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آق بانو | رها باقری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رها باقری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 436
  • کاربران تگ شده هیچ

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده قدم‌های بااحتیاط بر می‌داشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر می‌گشت نگاهم می‌کرد که بی‌حس و مرده‌وار، سرم روی تنم با تکان‌های اسب تلوتلو می‌خورد.
آخر سر طاقت نیاورد.
- خان‌زاده؟ خدا نخواسته بارمان‌خان خبط که نکرد؟... آمد به قصد سگ‌کشی.
دیگر طاقت شنیدن نداشتم.
- کی خان رو خبر کرد؟!
باز برگشت طرف من.
- آفتاب پهن، خبرم کرد برم از بابت قُرُق حمام و بردن ندیمهٔ شما برای کیه طلبون... آمدم عمارت، گفتن شما و ندیمه رفتید امامزاده... خان هم تا فهمید، آمد پی شما... خانوم، اون بی‌بته نفس می‌کشه یا خان نفسش رو برید؟!
حرف بارمان دو تا نمی‌شد.
می‌دانستم وقتی جان شاهین را بخشیده، دوباره برای خلاص کردنش بر نمی‌گردد.
اما با دلم چه می‌کردم؟ با دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
روبنده رو بالا زدم و قدم دیگری جلو رفتم.
- در مورد...
خواستم بگویم شاهین اما لب به هم چسباندم و تنها نگاهش کردم.
پوزخندی زد و از اسب پایین پرید.
- پس مهم نیست، ها؟
ترسان چشم بستم.
- خان من امروز...
- صبر کن، اول بگو من کی هستم؟
با تعجب به نگاه سنگینش چشم دوختم و لب زدم:
- نامزد...
ابرویی بالا انداخت.
- دیگه؟
سر پایین انداختم.
- پسرعمو.
قدمی نزدیکم شد و کمی از ولوم صدایش پایین آمد.
- دیگه چی؟
نگاهش کردم، چشم دزدیدم و لب زدم:
- خان...
دستش روی کمر برنو رفت و من لب گزیدم و او سری تکان داد:
- ها حالا شد، من خانَم... پسرعمویی که تو خلوتی که تو این دوره نامزدی دو بار بیشتر نصیب نکردی خریدار نازته و از گل کم‌تر بهت نمی‌گه با بارمان‌خانی که جلوته زمین تا آسمان فرقشه.
قدمی دیگر نزدیک شد، فضای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
فشار انگشتان دستش دور گردنم بیشتر شد و من بی‌اختیار دست به روی ساعدش گذاشتم و چشم بستم.
- نکن بارمان... درد داره، من کار خطایی نکردم، فقط رفته بودم بهش بگم دیگه این طرفا آفتابی نشه، اینو گفتم که دستت به خون آلوده نشه خان...
فشار دستش کم شد و من با حس بلند شدنش چشم باز کردم و سر بلند کرده نگاهش کردم.
نگاه او اما جایی به غیر از چشم‌هایم خیره شده بود، جایی مثل گوشه‌ای از لب‌هایم...
دست سمت لب بردم و با دیدن خون روی انگشتانم اشک ریختم.

***

جان حرف زدن نداشتم، چادر را به صورتم کشیدم. نباید پیش خانوم‌جان با آن ریخت رنگ پریده و چادر خاکی ظاهر می‌شدم.
نگاهم را چهار طرف هشتی خانه گرداندم و خداروشکر کردم که سلیمان لامپ سوختهٔ راهرو را عوض نکرده است.
قدمی جلو رفتم، گلرخ دوید روی ایوان و متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
لیوان را جلوی دهانم گرفت.
- بخور گلوت تازه بشه، صدات از بغض و گریه گرفته!
باز دست کشید به صورت و گردنم، با گریه زیر لبی گفت:
- به زمین گرم بخوره که دست روی دختر جوون بلند کرده.
چانه لرزاندم و لب زدم:
- خانوم‌جان، این اتفاق ممکنه بازم بیوفته ولی تو بدان، من خطایی نکردم و نمی‌کنم.
دست پر مهر و نایابش را به روی موهای آشفته‌ام کشید.
- می‌دانم بالای سرت بگردم دختر‌جان... می‌دانم.
خودم نفرین زده بودم که آن‌طور دنیایم شده بود عاقبت یزید؟ خود بخت‌برگشته و بی‌پناهم نفرین زده بودم!

***

هر کار می‌کردم خواب نمی‌رفتم، خانوم‌جان هم در ظاهر خوابیده بود اما صدای نفس‌های کش‌دار و فین‌فین گاه و بی‌گاهش نشان می‌داد بیدار است.
هی دلداری‌ام داده بود و تیمارم (مواظبت) کرده بود. آرام‌تر شده بودم اما آتش دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
می‌دانستم در فکرش چه آشوبی غلغله انداخته است؛ به هم زدن نامزدی با خان یعنی امضا کردن حکم مرگ، یعنی بی‌آبرویی، یعنی بد نام کردن نام آقایم...
مادر بودن چقدر درد داشت! درد دوری و بی‌خبری، درد سلامتی و غم و غصهٔ اولاد.
زن بودن چقدر سخت بود... درد سکوت و رضا، درد تهمت و افترا شنیدن از مرد، حتی نوکری مثل عباسعلی!
خانوم‌جان بلند شد و قیژ آرام در، خبر از رفتنش داد.
نشستم و دست گذاشتم روی گلوی پر دردم، انگار هنوز انگشت‌های پر زور بارمان، راه نفسم را تنگ می‌کرد.
اگر همهٔ این پیشامدهای تلخ هم ختم به خیر میشد، باز هم همه چیز عین سابق بر این میشد؟! که دلم با دست‌های بی‌رحم بارمان صاف بشود و آن اتاق حجله، با آرامش خاطر می‌رفتم؟
صدای کوبش بی‌امان کلون در، سکوت عمیق حیاط و هشتی را شکست؛ روی کنده‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
قوای هیچ حرکتی نداشتم، حتی چشم بگردانم ببینم بقیه چه می‌کنند. چرا دانه‌های نامبارک تسبیحِ بداقبالی به آخر نمی‌رسید آن روز و شب؟
سکوت عمارت را صدای زاری کردن عباسعلی پر می‌کرد.
- ارباب چی؟! لال شدی؟!
گمانم خانوم‌جان پرسید، عباسعلی هی به سر و صورتش کوبید و میان آه و زاری گفت:
- کشتنش... نامردی کشتنش!
صدای "هین" آمد و عمارت عین گهواره جنبید.
دست گرفتم به ستون و لب زدم:
- کی کشتش؟! بارمان رو کشتن؟!
صدای لرزان خانوم‌جان بالا رفت.
- درست بنال بفهمم چه بلایی نازل شده؟! از تو داخل آدم‌تر نبود، غیر خبر شیون نکنه؟!
عباسعلی نشست روی سنگ‌فرش و همان‌طور که سرش را تاب می‌داد و اشک می‌ریخت، گفت:
- بارمان‌خان رو کشتن... میان آتیش گرفتن کشونا زدنش... محشر کبرا شد...
سلیمان تکانش داد.
- این وقت شبی؟! درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
آق بانوی تازه‌نفس درونم بلند شده بود، درد را فراموش کرده بود و دلواپس هم‌خونش بود.
ایستادم و دست گلرخ و خانوم‌جان را پس زدم. باید می‌رفتم به همان محشر کبرا که می‌گفتند، کنار آن مثلاً مَردَم؛ کنار نامزد رسمی و اسمی‌ام!
- گلرخ چادرم کو؟
خانوم‌جان هم بلند شد.
- کجا نصفه‌شبی؟! حالت خوش نیست.
به گلرخ توپیدم "چادرم" و جواب خانوم‌جان را دادم.
- میرم پی بارمان...
چرخیدم سمت حیاط.
- بریم عباسعلی، فقط عجله کن.
عباسعلی ایستاد و شیون کردن از یادش رفت.
- کجا خان‌خانوم؟! من از وَرزوگُن آمدم... صبرعلی رفت عمارت اربابی، من آمدم این‌جا.
گلرخ با تردید چادرم را طرفم گرفت، خانوم‌جان دستم را نگه داشت.
- صبر کن اقل‌کم من هم بیام.
جلوتر از او چادر به سر انداختم و راهی شدم، دلم مثل خمرهٔ سرکه می‌جوشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
باز راه نفسم گرفته بود، خانوم‌جان کنارم هق‌هق می‌کرد.
مگر میشد به همین راحتی بارمان را بکشند؟! با صدای گرفته و پر بغض، گفتم:
- عباسعلی راه بیفت بریم عمارت.
از شدت دود، سرفه می‌کردیم... آمد نشست و اسب را "هی" کرد. دلم داشت زیر و رو میشد. سرش داد زدم:
- هی کن اسب بی‌صاحب شده رو.
صدای زاری‌اش با کوبش نعل‌های اسب و چرخ‌های درشکه در هم شد.
- اون کفتار از خدا بی‌خبر زدش... دیدم، خودم دیدم... صداشو همهٔ دشت شنفتن، گفت نسلتو می‌سوزانم بارمان... قرار نبود که... وای بارمان‌خان...
خانوم‌جان میان هق‌هق روی پایش میزد.
- پسرهٔ پاپتی کینه کرد و آخرش این جور زهرش رو ریخت... بمیرم بالای بخت سیاهت... عاروس نشده، رخت سیاه تن کردی.
مات و مبهوت نگاهش کردم، شاهین کینه کرده بود، شاهین توی صورتم داد زده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
چه می‌گفتند این جماعت؟! مگر میشد به همین آسانی بارمانی دیگر نباشد؟! بارمان که برنو داشت، پسرعمو که چشم تیزبین داشت.
خانوم‌جان اشاره کرد بروند، بعد دست دور شانه‌ام انداخت.
- اهل این عمارت به خونت تشنه‌‌ن... همه خبر دارن اون پاپتی خواهان تو بوده، الانه پیش چشمشون آفتابی نشی بهتره.
عباسعلی زاری‌کنان پیاده شد و داخل رفت.
نگاه ماتم زده‌ام را به خانوم‌جان دوختم.
- اگر واقعش، این بلا زیر سر اون رعیت از خدا بی‌خبر باشه، این جماعت تو رو تقصیرکار می‌بینن ماهی، همین چند ساعت پیش جنگ و مرافعه علم کردن سر اون مردک و تو...
مگر مهم بود چه خیالاتی می‌کنند؟! شاهین زده بود بارمان را کشته بود. بارمان نفس نمی‌کشید و من بهتر بود وارد خانه‌ای که فردا خانهٔ خودم میشد نشوم؟! چه اهمیت داشت بقیه عقب سرم چه فکرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
29
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
شاهین آن جوان آرام و عاشق و پر مهر سابق بر این نبود، در نگاهش کینه و دشمنی نشسته بود. راست در چشمم نگاه کرده و خودم و کل اجدادم و بارمان را لعنت خدا کرده بود.
بارمان را کشته بود، حکماً سراغ من هم می‌آمد... به واقع من به چه کسی دل بسته بودم؟ این آدم، همان شاهین سیاه سوخته‌ای بود که مدت‌ها در دلم جولان داده و فکرم را مشغول کرده بود؟
انگار خس و خاشاک شده بودم، آواره در بیابان، سرگردان و بی‌پناه، همایون کجا بود تا پناه خواهرکش بشود؟!
اگر شاهین ناغافل می‌آمد سروقت من و خانوم‌جان نحیفم، چه جور می‌توانستم از خودم حفاظت کنم؟ اگر وارد عمارت میشد و بلایی هم سر گلرخ و سلیمان می‌آورد...
از استیصال و ترس و غم، های‌های گریه‌ام بلند شد. خانوم‌جان اشک می‌ریخت و شانه‌ام را می‌مالید. اشکم فقط برای از بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا