• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آق بانو | رها باقری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رها باقری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 311
  • کاربران تگ شده هیچ

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آق بانو
نام نویسنده:
رها باقری
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #اجتماعی
کد رمان: 5595
ناظر: ELMIRA.MORADI ELMIRA.MORADI


به نام خدایی که خاک آفرید، کزان خاک انسان پاک آفرید.

گفتی بانوی من! این را همه می‌دانند که آن‌چه بَد است و به‌راستی بَد است، چرکِ منجمدِ روح است و واسپاریِ عمل به عُقده‌ها، نه هوا کردنِ بادبادک‌هاست...
آق بانو قصه‌ای است از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن.
عشق و عاشقی در هر دوره‌ای به یک شکل قد‌ علم می‌کند و متناسب با آن دوره لذت‌ها و رنج‌های خودش را به رخ عاشقان می‌کشد.
اما در دوره‌های به‌خصوصی، اجبارهایی از جنس قدرت و سیاست و همچنین اجتماع، عاشقان را از هم جدا می‌‌کند و گاه سرنوشت‌ها را برای همیشه تاریک و سیاه رقم می‌زند.
اما در ادامه باید دید که این سیاهی تا چه مدت دوام خواهد داشت؟ همیشگی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : رها باقری

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,452
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

اگر جهان و زمان به اختیار ما بود، این عشوه‌گری جرمی نبود بانو...
می‌نشستیم و می‌اندیشیدیم که قدم‌زنان به کدام سو برویم و چگونه روز بلند عشق‌مان را بگذرانیم.
اما من مدام در پشت سرم صدای نزدیک شدن پر شتاب اَرابه‌ی بال‌دار زمانه را می‌شنوم، و آن‌جا در بیابان‌های ابدیتی که بی‌انتهاست.
بانوی سپیدم، پژواک صدای مرا بشنو...
که در این بین‌های پر هیاهوی تقدیرمان، مدام دوست داشتن تو را جار می‌زنم.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
گَرد و خاک اسب سیاهش زودتر از خودش رسید. دلم به هم پیچید تا نزدیک و نزدیک‌تر شد.
هی خواستم رو بگردانم به باغ پر شکوفه نگاه خیره کنم و انگار نه انگار که دیدمش، اما حیف که از بالای چینه‌های باغ مرا دیده بود.
شاید از خانه عقبِ سرم آمده، یا از کسی خبرم را پرسیده و پی‌ام را گرفته.
صدای غارغار کلاغی آمد و به اضطرابم دامن زد. وای که اگر از کسی پرسیده باشد چه؟ چه باید می‌کردم؟
بارمان، خاک کل آبادی را به توبره می‌کشید! با دلشوره و بی‌قرار به دور و اطراف سرک کشیدم و زیرچشمی غبار پشت اسب کُرنگش را پاییدم تا رسید.
دلم لرزید از اخم و تَخم درهمش... کنار چینهٔ کوتاه باغ، با مهارت از اسب پایین پرید و خیره به من نفس‌نفسی زد.
نگاه دزدیدم و باز به دور و بر چشم گرداندم مبادا کسی ببیندش، ببیندمان!
چسبید به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نوچی کردم و به اویی که قدش یک سر و گردن از من بلندتر بود خیره شدم.
- شاهین، کسی این‌جا ما رو ببینه خون جفتمان حلال میشه.
دست دراز کرد پر چارقد سیاهم را گرفت. اخمش در هم بود و صورتش خشن اما صدایش نرم‌تر شد.
- مگه دلت با من نیست؟!
باد صدای زنگوله‌ی بزها را از دور می‌آورد.
لحظه‌ای سریع گردن کشیدم، عباسعلی و گله‌ی بزرگ بزها از سی*ن*ه‌کش کوه‌پایه سرازیر شده بودند و بزها، لکه‌های سیاه شده بودند به تن سبز دشت.
برگشتم سمت اویی که همچنان نگاهش به روی تک به تک اجزای صورتم چرخ می‌خورد.
- شاهین برو، عباسعلی آدمِ خانه؛ خبر این‌جا آمدنت به گوشش برسه...
باز بی‌طاقت شد:
- این‌جا همه آدمِ خان هستن... بیا فرار کنیم ماهی.
اخم به ابروهایش پیوند زدم و زمزمه کردم:
- بازم یادت رفت؟ آق بانو... من اسممو دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
با بغض نالیدم:
- برو شاهین، اصلاً از این‌جا برو... با خان و آدم‌هاش در نیفت.
پا به رکاب گذاشت و روی کُرنگش پرید
- تو هم رضا بشی من نمی‌شم، تو حق منی.
صدای خش‌دارش توی باغ پیچید و در دشت گم شد، بی‌حال شدم و همان‌جا پای چینه نشستم.
مثل رعد آمد و مثل باد رفت. با یک بغل تهدید و خط و نشان!
عباسعلی، بدو‌بدو و نفس‌زنان با چوبدستی معروفش بالای سرم رسید.
- یا صاحب اسمم... خانوم‌جان چه پیشامد کرده؟ حالتان به راه است؟
نگاهی به غبار رد اسب در دشت انداخت و چشم ریز کرد:
- این همون پسره‌ی بی‌بته، شاهین نبود؟! خانوم خدای نکرده بلایی سرتون نیاورده زبانم لال؟
نفسی عمیق گرفتم و ایستادم.
- من خوبم عباسعلی، بَر می‌گردم عمارت.
چوبدست را تکیه داد به شانه‌اش و کلاه نمدی را کمی روی سرش جابه‌جا کرد.
- ارباب بفهمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
خانوم‌جان، جلوی اُرُسی‌های ( پنجرهٔ مُشـَبَّکی رنگی) رنگی شاه‌نشین لم داده بود به مخده‌اش، با اخم و سکوت پر حرفی خیره به حیاط مصفا بود.
به روی موهای فر و بافته شده‌اش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم.
یک ساعت میشد که لب از لب باز نکرده بود. هر آن منتظر بودم بلوایی طوفانی به پا کند.
ترسیده بودم از غیظ بارمان، آن هم وقتی خبردار میشد غلغله بر پا می‌کرد، زمین و زمان را به هم می‌دوخت، سرِ عالم و آدم و کل ایهالناس را به پای خودش خم می‌کرد.
کفری بودم از شاهین که یک تنه می‌خواست به جنگ با همه برود.
گلرخ با دوری مسی وارد شد و با احتیاط، کاهو و سِکَنجبین را روی قالی، دقیقاً جلوی دست خانوم‌جان گذاشت.
بی‌اختیار سر تا پایش را وارسی کردم، پیراهن‌های چین‌دار پوشیده‌ای که می‌پوشید برازندهٔ زیبایی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سری جنباند، صدای سکه‌هایی که به سربند طرح‌دارش آویخته بود در فضای اتاق طنین انداخت و ولوم صدایش پایین رفت:
- بذار چند صباح بگذره از کندن لباس سیاه آقات دختر... خیرات حلقه لَنجو کردم، خیرات اموات کردم، دَخیل بستم پای درخت، این شَر بخوابه. قول دادم به خان، دختر... آقات قول داده... حالا این خیرندیده‌ها هی آدم و قصه‌گو می‌فرستن، دست آخری خون به پا می‌شه.
هق‌هق آرامی که از صبح امروز سعی در خفه کردنش را داشتم، ناگهان سر باز کرد و او به گریه کردنم چشم‌غره رفت.
- هلاک نشی... این جور که اینا هر ناشت به چاشت این‌جا پلاسن، معلوم می‌کنه اون وَلَد چموش یه گوشه چشمی از تو دیده... ببین چه اشکی می‌ریزه بالای این‌که به اسب شاه گفتن یابو، آخه اون پسر اشک ریختن داره؟!
سکوتم را که دید، حرصی دور و برش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آرام گوشهٔ چین پشت دری را کنار زدم تا بتوانم ببینمش.
مثل همیشه قدم‌های محکم و پر ثباتش را برمی‌داشت و به احتمال زیاد نگاه سبزش در جستجوی منی بود که پنهانی نگاهش می‌کردم.
خانوم‌جان داشت با عزت و احترام فراوان تعارفش می‌کرد بالای اتاق بنشیند، برخلاف رفتاری که یکی دو ساعت قبل با آدمی کرده بود که شاهین فرستاده بود تا جواب امر خیرش را بگیرد.
حرصم گرفت از رفتار بی‌تفاوتش نسبت به زن بیچاره‌ای که فرستنده‌ی شاهین بود.
گلرخ که چای آورد، باز هم لب از لب باز نکرد. با آرامش استکانش را برداشت و با یک نقل بادامی هِل‌دار خورد.
بی‌آنکه تعارف مهمان کند، زن بیچاره معذب شده بود، که البته حق هم داشت، حتی دست دراز نکرد یک پیاله چای بخورد.
همان‌طور که چارقد سبزش را محکم در پشت می‌چلاند، بقچه را جلو کشید و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
خانوم‌جان خیره به من با دست، زن را نشان گلرخ داد و اشاره کرد.
- گمونم این جماعت، زبون من رو نمی‌فهمن. تو به زبون خودش حالیش کن، تو بگو حتی پسر حاجی حمدالله، خواهانش بود، میرزا آقا خدابیامرز زد توی دهن پدرش که اسم دختر ما رو آورده بود... تازه حاجی حمدالله که سیاههٔ (لیست) اموالش از شمار خارجه.
زن کله‌قند را پیش‌تر گذاشت.
- به حق همین شیرین‌کام، رضا بشید، شاهین نوکری شما و آق بانو خانوم رو می‌کنه.
- ماهی!
من و زن متعجب به اخم و چهرهٔ درهمش نگاه کردیم. جنباندن سرش باز هم با طنین صدای سکه‌های دور سرش همراه بود.
- این دخترو فقط پدرش حق داشت آق بانو صداش کنه.
زن لبخندی چاشنی صورت مهربانش کرد و سر تکان داد:
- ماهی‌جان رو روی چشماش می‌ذاره.
خانوم‌جان پرخاش کرد "ادای تکلیف می‌کنه" و زیر لبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا