متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #21
شانه‌اش را بالا انداخت.
- نمی‌دانم، به یکباره گمان کردم زمان مرگم فرا رسیده!
با حیرت بر چهره‌اش دقیق شدم و خندیدم.
- آنقدرم بی‌رحم نیستم که زن خودم را بکشم! البته اگر مانند بار قبل پا روی دمم بگذاری اوضاع فرق دارد.
چشمانش را ریز کرد.
- تا پا روی دم گذاشتن از نظر شما چه باشد؟!
سرم را کج کردم.
- به دستورهایم گوش دهی و به آنها عمل کنی، زبان درازت را کوتاه کنی، مرا صاحب فرزند پسر کنی.
چشمانش را در حلقه تاب داد.
- با تمامش موافقم به غیر از دومورد آخر! زبانم که نمیتوانم کوتاهش کنم به این خاطر که تمام وجودم است و در مورد بعدی‌ام من فرزند پسر نمی‌خواهم، فرزند من دختر است.
صورتم را نزدیک‌تر بردم.
- پس خودم زبانت را کوتاه می‌کنم و به فرزندم هم دستور می‌دهم که پسر باشد. اگر دختر شد و مانند مادرش شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #22
سلام گلای تو خونه نظرتون رو راجب رمانم داخل گفتمان آزاد گفتید؟ لینکش اخر پارت قبله:flowersmile:
***
از زبان شاهدخت:
- کارت تمام است دخترم، می‌توانی خودت را تماشا کنی.
از جا برخاستم و مقابل آینه درخشان و زرد رنگ سلطنتی مشغول تماشای خودم شدم. دو روز مانند یک چشم بر هم زدن گذشت! اکنون با لباس عروس سفید رنگم انتظار پادشاه را می‌کشیدم. به لباس عروسم خیره شدم، آستین بلند بود و قسمت‌های سینه و آستین‌هایش مروارید کار شده بود و دامن پف‌دار با دنباله ۴ متری‌اش زیبایی‌اش را چندین برابر می‌کرد؛ کلاه سفید رنگم که گل بزرگ صدفی رنگ رویش قرار داشت؛ سبب پوشیده شدن موهایم شده بود. لباسم ترکیبی از فرهنگ فرانسه و ایران بود. با صدای در نگاه خیره‌ام را از آینه گرفتم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #23
جلو آمد و بی هیچ حرفی دستم را در دستانش گرفت؛ دستانش هم مانند نگاهش سرد بودند! آرام از پله‌های مارپیچ و طلایی قصر که حالا سرتاسر از گل سفید و صدفی پوشانده شده بودند گذشتیم و به آن طرف سالن رسیدیم، باز از پله های مارپیچ دیگری که تعدادشان نسبت به پله‌های قبل کمتر بود بالا رفتیم و به بالکن سلطنتی رسیدیم، بر روی تخت نشستیم. به روبرو چشم دوختم حیاط پر از آدم بود، همان عاقدی که تاریخ مراسم را مشخص کرده بود مقابلمان نشست.
- نخست باید مسلمان شوید سپس خطبه عقد جاری شود.
رو به پادشاه ادامه داد:
- چه اسمی برای پرنسس انتخاب کردید؟
به پادشاه نگاه کردم بی‌درنگ گفت:
-آگرین!
عاقد سرتکان داد و رو به من چند جمله عربی گفت و از من خواست تکرارش کنم. سپس خطبه را خواند و بله را از من و پادشاه گرفت. تمام شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #24
پادشاه به مبارزه دو مرد مقابلمان زل زده بود، پس از مبارزه به فرد برنده مدال طلایی تعلق گرفت و پس از آن ساز زیبایی نواخته شد و چند مرد مشغول بازی نمایش شدند. پس از کمی پایکوبی و شعر خوانی مراسم پایان یافت. پادشاه از همه افراد حضور یافته تشکر کرد و دستم را گرفت و با هم به سمت اتاقش رفتیم با هر قدم که جلوتر میرفت استرس بیشتری بر جانم می‌انداخت به اتاق رسیدیم که در اتاق مخصوص تعویض لباسش رفت. به اطراف نگاه کردم جای‌جایِ اتاق را گلبرگ قرمز و شمع پوشانده بود با شگفتی و حیرت مشغول تماشای اطراف بودم که دستانش از پشت احاطه‌ام کرد.
***
دانای کل:
مرد با صدای در به عقب بازگشت و از دیدن زن حیرت زده شد و با وحشت لب زد:
- تو اینجا چه می‌کنی؟! اگر هامین... .
زن مرموز نزدیکش شد.
- هامین اکنون سرش زیادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #25
بغض بدی گلویم را در بر گرفت، دستم را گرفت و بلندم کرد. آرام به سمت اتاق پدر رفتیم؛ آماده رفتن بود.
زمانی که متوجه ما شد، با چشمانی که سرخی‌اش زیادی توی ذوقم می‌زد آغوشش را برایم باز کرد. دست هامین را رها کردم و به سمتش رفتم فاصله از بین رفت و محکم در آغوشش فرو رفتم. سرم را نوازش کرد. بغضم ترکید.
- دلم برایتان تنگ می‌شود پدر.
بوسه‌ای بر موهایم نشاند.
- مواظب خودت باش پرنسسم.
هق زدم.
- پدر نرو.
خیسی موهایم که ناشی از اشک پدرم بود حالم بدتر می‌کرد.
- هیس...دخترم آرام باش، منم دلم تنگ میشود برایت پرنسس بابا. اما قسمت این بود!
لباسش را چنگ زدم.
- لعنت براین قسمت که هیچوقت خوب مرا نخواست.
پیشانی‌ام را بوسید.
- اینطور نگو پرنسسم! باید سریع‌تر راه بیوفتم اگر دیرتر بروم ممکن است به شب برخورد کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
از زبان هامین:
یزدان را بدرقه کردم و به سوی اتاق مهمان دنبال آگرین رفتم که با صدای گریه بلندی که‌ در راهروی اتاق‌ها پیچیده بود با حیرت و وحشت سریعا وارد اتاق شدم. آگرین درحالی که خودش را در آغوش گرفته بود بلند گریه می‌کرد با وحشت سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- آگرین چه شده؟! حالت خوب است؟
با صورتی که پر از اشک بود و لحنی که دل سنگ را هم آب می‌کرد لب زد:
- من بی پدرم در کشور غریب چه کنم؟
دلم برای اولین بار برایش سوخت! در آغوش گرفتمش و او مانند کودکی بی سرپناه محکم در آغوشم گرفت و گریست.
- آگرین در شان یه شاهدخت نیست که اینگونه‌ شیون کند! خودت را جمع و جور کن.
با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد.
- هامین مگر من گناه کردم که شاهدخت شدم؟! گناه من چیست مادرم در کودکی‌ام مُرد؟؟ گناه من چیست که بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #27
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #28
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
از زبان آگرین:
آفتاب غروب کرده بود و در اتاقم در حال استراحت بودم.
با شنیدن صدای در سرم را بلند کردم.
- بیا.
در باز شد و آراگل در حالی که یک ساک‌کوچک حصیری در دست داشت وارد شد. کار صبحش در خاطرم آمد و ناخواسته خندیدم! به نشانه احترام تعظیم کرد؛ سر تکان دادم و به مبل مقابلم اشاره کردم.
- بنشین.
لبخند زد و با ذوق نشست.
- چرا آن بلا را سر آیشه خانم آوردی؟
با چشمان گشاد شده نگاهم کرد:
- کدام بلا؟
ابرویم را بالا انداختم.
- انداختن کرم.
با ترس آب دهانش را قورت داد.
- شما دیدید؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- بله و دلیل انتخاب کردنت هم همان کارت بود، از شیطنت خوشم آمد!
خندید و نفسش را عمیق خارج کرد.
- خدا را شکر پس لازم نیست نزد شما تظاهر به خانم بودن کنم! راجب کار صبح آیشه خانم از صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #30
لبخند تلخی مهمان لب‌هایش شد.
- پیداست تاکنون دردش را نکشیده‌ای! می‌دانی مانند چیست؟!
گیج سرم را نشانه منفی بالا انداختم.
- مانند خوردن پیش از اندازه نوشیدنی است پیش از خوردنش آگاهی که پس از آن هیچ سخن و کردارت دست خودت نیست ولیکن باز می‌خوری!
خندیدم.
- خب مثل اینکه عاشق نشوی خیلی بهتر است پس دل نمی‌دهم.
لبخندش تلخ‌تر شد.
- می‌دانی دل زبان نفهم‌ترین عضو بدن است! عقل به همه دستور می‌دهد اما ببین قدرت دل چقدر است که از دستور عقل هم سرپیچی می‌کند! عاشق شدنت هم دست خودت نیست یکباره به خودت می‌آیی و می‌بینی که دلت خیلی وقت است ترکت کرده و رفته.
ابرویم بالا پرید.
- اما تو‌ پیداست بد اسیر این دردی!
اشک چکیده شده از چشم چپش را تا چانه‌اش دنبال کردم.
- بله اما معشوقم در جنگ مرد!
با حیرت دستم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا