- تاریخ ثبتنام
- 8/12/22
- ارسالیها
- 144
- پسندها
- 809
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 7
- سن
- 17
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #61
چشمانش درشت شد و تک خنده ناباوری کرد.
- اوینار؟! مخت جابهجا شده؟ پادشاه سن پسر کاوه را دارد.
لپهایم را باد کردم
- خب من چه میدانم فکر کردم همسن کاوه است.
چپچپی نگاهم کرد
- خوبه در ابتدا گفتم جوانی رشید، من به جنگل نمیآییم چند چیز لازم دارم میرم بازار آنها را بخرم تا آن مدت کار تو هم تمام شده، بیا کنار چاه آب تا باهم به خانه برویم.
سرم را تکان دادم و او رفت ادامه راه با ذهنی آشفته طی کردم، اگر فراز از حرفش پشیمان شده باشد چه؟!
اگر نیایید چه؟! وارد جنگل شدم و با نگرانی به درخت همیشگی نگاه کردم و با دیدنش نفسم را آسوده رها کردم. پا تند کردم و به سمتش رفتم با شنیدن صدای پایم سرش را بلند کرد با دیدنم با وحشت بلند شد.
- اوینار؟! چه شده؟
با دلخوری نگاهش کردم.
- مهمه؟! چرا این مدت نبودی؟...
- اوینار؟! مخت جابهجا شده؟ پادشاه سن پسر کاوه را دارد.
لپهایم را باد کردم
- خب من چه میدانم فکر کردم همسن کاوه است.
چپچپی نگاهم کرد
- خوبه در ابتدا گفتم جوانی رشید، من به جنگل نمیآییم چند چیز لازم دارم میرم بازار آنها را بخرم تا آن مدت کار تو هم تمام شده، بیا کنار چاه آب تا باهم به خانه برویم.
سرم را تکان دادم و او رفت ادامه راه با ذهنی آشفته طی کردم، اگر فراز از حرفش پشیمان شده باشد چه؟!
اگر نیایید چه؟! وارد جنگل شدم و با نگرانی به درخت همیشگی نگاه کردم و با دیدنش نفسم را آسوده رها کردم. پا تند کردم و به سمتش رفتم با شنیدن صدای پایم سرش را بلند کرد با دیدنم با وحشت بلند شد.
- اوینار؟! چه شده؟
با دلخوری نگاهش کردم.
- مهمه؟! چرا این مدت نبودی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر