نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 136
  • بازدیدها 2,958
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #121
- می‌دونم بعد از این اتفاق همه‌چیز بین من و دنی تموم میشه اما نمی‌تونم ساکت بمونم تا محکومیتم رو کسایی رقم بزنن که همه‌چیز رو از دیدگاه خودشون می‌بینن نه من.
مارال صندلی کنار تخت را جلو کشید و درحالی‌که آرام رویش قرار می‌گرفت رو به رویا گفت:
- تو با این حالت نباید زیاد حرف بزنی، تازه به هوش اومدی، بذارش برای بعد.
رویا قطره اشک داغ گوشه چشمش را با سرانگشت‌های ظریفش زدود و بعد گفت:
- خیلی پنهان‌کاری کردم، مادرم میگه دروغ، دنی میگه دروغ اما من میگم پنهان‌کاری چون همش بخاطر از دست ندادن عشقی بود که داشتم تجربه‌اش می‌کردم و هیچ رقمه دلم نمی‌خواست از دست بدمش؛ نقش بهرام تو زندگی من خیلی پررنگ‌تر از یه آدم کثیفه که یه شب گند زد به زندگیم و ازم فیلم و عکس گرفت، نقشش پر رنگ‌تر از یه آدمِ که بخواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #122
اومد، پیدامون کرد، تهدید کرد، منو می‌خواست، اون عقدِ موقت باطل شده رو نمی‌پذیرفت و مته لای خشخاش احساسات و حال و هوای من می‌گذاشت، از وجود دنی باخبرِ کامل نبود اما یه چیزهایی دستگیرش شده بود، التماسش کردم که کاخ آرزوهام رو خراب نکنه، گفتم همه‌چی بین من و اون تموم شده اما نمی‌پذیرفت، اومده بود بیرون و صفر کیلومتر بود هم از لحاظ مالی هم از لحاظ خانواده و زندگی اما من نبودم اون مأمن امنی که پناه تنهایی‌های اون باشه، ازم پول خواست، حق‌السکوت بابت هرچیزی، مادرم گفت بذار به پلیس بگیم و مشکلمون یهو حل بشه اما من از هرچیزی که بخواد سر و صدا راه بندازه و یه خط و خش کوچیک بندازه رو حال و هوای عاشقی‌ام با دنی می‌ترسیدم و هی می‌گفتم نه، مامان گفت حداقل به دانیال بگو اون حقشه همه‌چی رو بدونه اما باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #123
بعد از آن دانیال شد جن و رویا شد بسم‌الله و دیگر هم را ندیدند، نخواستند ، تحمل نکردند، هرکسی رفت سمت خودش و رویا نخواست باور کند که مرگ احساسات پرشورش اینچنین از راه رسیده؛ دانیال از آن خانه بیرونش نکرده بود حتی نگفته بود برو و پشت سرت را هم نگاه نکن فقط با حبس کردن خودش در اتاق کارش جدا از او و احساساتی شده بود که ممکن بود هرآن بهش غلبه کند؛ مارال می‌دید و تحمل می‌کرد حتی فکر اینکه بخواهد قدمی جلو بگذارد و واسطه‌گری کند تا دوباره آن‌ها را به هم پیوند بدهد هم ذهنش را آزار می‌داد، رویا مثل یک زندانی شب و صبحش را در آن خانه درندشت می‌گذراند و روزهای سخت بارداری‌ش را به دور از چشم دانیال سپری می‌کرد، گاهی با خودش فکر می‌کرد اگر سر زدن‌های گاه و بیگاه مارال نبود او قطعاً یک ثانیه هم دوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #124
می‌دانست، مارال همه چیز را می‌دانست، شاید از روز هم روشن‌تر بود این اتفاقات اما نمی‌خواست بپذیرد، رفتن از این خانه یعنی پایان همه‌چیز، یعنی تمام شدنِ احساسات نصفه و نیمه‌ای که حتی یه کوچولو هم نتیجه نداده بود، رفتن از این خانه یعنی فراموشیِ تک تک خاطراتِ کوچک و بزرگ عاشقی‌ش، یعنی فراموشیِ عمو رحمان و زن عمو فاطمه، یعنی خداحافظی با رد دست‌های کوچک ایلیا با تک تک در و دیوارهای آن خانه؛ یک شب تا صبح گریه کرد و با حال خرابش نتوانست به سراغ رویا برود، اصلاً به کل او را فراموش کرد و در حال و هوای تلخ خودش غوطه‌ور شد. دانیال آنقدر پریشان احوال و داغون بود که دیگر مدت‌ها بود صدای مارال و صدای تنهایی‌های او را نمی‌شنید، خودش را غرق کارش کرده بود و حتی به تلفن‌های گاه و بیگاه برادرهایش هم جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #125
دانیال لب گزید و بی‌تحمل نالید:
- چرا با من این‌کارُ کردی رویا؟ چطوری دوباره سرپا بشم؟ بدتر از مرگ به سرم آوردی، دوسال بازی‌ام دادی کم نیست، چطوری می‌تونی خودتو بزنی به اون راه و فقط از دوست داشتن بگی، از دوست داشتنی که دیگه تهش هیچی نمونده جز یه مشت تلخی و له شدگی، من باورت داشتم، هرچی می‌گفتی، هرکار می‌کردی من از عمق وجودم قبولت داشتم، تو چکار کردی با باورهای من؟
رویا بی‌دفاع بود، دست خالی آمده بود جلو و حالا درست لبِ مرز آن پرتگاهی بود که خیلی وقت پیش به قصدِ خودکشی جلوش ایستاده بود، دست‌های ورم دارش را که حلقه دانیال به زور تو انگشتش ثابت مانده بود را به هم چفت کرد و بعد گفت:
- حق داری دنی، حق داری جوابِ تمام بدی‌هایی که بهت کردم رو یهو ازم بخوای اما من بی‌دفاعم، نمی‌تونم توضیحی بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #126
اشکی برای ریختن نمانده بود چون از مدت‌ها پیش گریه‌ها با چشم‌های او کار خودش را کرده بود، ناباورانه به آن تل خاکی خیره بود که چند هفته پیش رویا را زیرش تنها گذاشته بود، خاکی که هربار به روی او ریخته می‌شد انگار یک سنگ روی سینه دانیال فشرده می‌شد، یهو تمام تنش گُرگرفت و احساس سنگینی همان روز بهش دست داد، آرام دست روی قلبش کشید و خیره شد به پلاکارد سیاه بالای خاک او: رویا عظیمی، شماره 71، ردیف8.
چشمانش تار شد و لب‌های بی‌جانش لرزید، غمِ نبودن رویا غمی نبود که آسان از یاد برود، غمِ تهی شدن از عشقی بود که به قاعده یک رنگین کمانِ تازه از راه رسیده بکر و دیدنی بود، همان‌قدر آنی... .
یک رویای بیست واندی ساله به رویاها پیوسته بود با به جا گذاشتنِ یک خاطره گنگ، با به جا گذاشتنِ یک بچه که بی‌گناه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #127
- تو نباید خودتو درگیر اون بچه کنی، اصلاً اشتباه کردی که تمام این 15 روز مسئولیت بچه رو به عهده گرفتی.
مارال آرام‌آرام به پشت بچه ضربه زد و بعد در حالی‌که گوشی را مابین شانه و گوشش محکم‌تر نگه می‌داشت گفت:
- مامان انقدر اینو تکرار نکن، کاریه که شده، رویا قبل از این‌که بره اتاق عمل بچه‌ش رو به من سپرد، احساس دِین می‌کنم، نمی‌تونم بی‌تفاوت ازش بگذرم، اون یه طفلِ معصوم و بی‌گناهِ چند روزه است، به خدا ببینینش اصلاً دلتون نمیاد... .
جمیله خانوم کلام او را به سرعت برید و گفت:
- من تنها چیزی که دلم نمیاد ببینم دل بستنِ تو به یه بچه بی‌پدر و مادره که ممکنه باعث ضربه عاطفی به تو بشه، تو خودت اینو متوجه نمیشی.
- مامان من دلبسته‌ش نمیشم، نترس، به محض این‌که حال و هوای دانیال بهتر بشه این بچه رو بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #128
دانیال یهو خیز برداشت به طرفش، رفت تو سینه ش، دستش را بالا آورد و پردل و جرات یقه لباس سیاه او را با دو انگشت شست و اشاره‌اش مرتب کرد و بعد گفت:
- مارال بهت گفتم خودتو درگیر این ماجرا نکن، مثل بچگی‌هات لج کردی و مثل جوونی پر شور و احمقانه‌ات دلسوزی، با‌شه عیب نداره، از اینجا به بعد همه چی رو بسپار به من، برو دنبال زندگیت، برو.
چرخید به سمت راه پله‌های طبقه پایین که مارال گفت:
- اون پیرزن مریضِ، توانایی نگهداری... .
دانیال به آنی دوباره چرخید سمت او اما این‌بار با چشمانی خون گرفته و صورتی که تمام عضلاتش نبض می‌زد از عصبانیت:
- هیچی نگو، گفتم دلسوزی ممنوع، این زندگی منه، گذشته من... .
مارال بی‌تحمل شد، بعد از ایلیا هر بچه‌ای دلش را می‌لرزاند، یک قدم جلو رفت و گفت:
- دانیال بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #129
فریاد زنان پله‌ها را دوید پایین و کنار تن بی‌جان او زانو زد، سرش را آرام با دست‌هایی که می‌لرزید بلند کرد و نگاه کوتاهی به پلک‌های بسته‌ش کرد، به لب‌هایی که بی‌رنگ و بی‌جان بود، تصویر ماتِ ایلیا برای لحظاتی کوتاه نقش بست تو ذهنش، ایلیا هم از همین پله‌های لعنتی سقوط کرد، چرا خراب نمی‌شد این 20 تا پله نفرین شده؟! دست‌ها که خیسِ خون شد سر مارال را به سینه فشرد و همان‌جا زجه‌های بلند زد.
***
جمیله خانوم همراه مینو و مینا از راه رسیده بود، شبانه خودش را رسانده بود و تو بیمارستان ناله‌های سوزناک کشیده بود، انقدر که صدای تمام پرستارها و خدمات و حراست را درآورده بود، هیچکس نتوانسته بود آرامش کند حتی نیک نهادی که تازه یک ساعت پیش از راه رسیده بود و سعی داشت با حرف‌های دلگرم کننده کمی تسکین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
5,611
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #130
فصل چهاردهم
کوه می‌توانست مقاومت کند در برابر سنگینی این‌همه غم و مشکل؟! به خدا که کوه هم کم می‌آورد چه برسد به شانه‌های یک آدم، سخت بود از سر گرفتنِ دوباره یک زندگی، یک زندگی متلاشی شده و درهم، یک زندگی پر از آشوب و دغدغه که هر دقیقه‌‌ش 30 سال می‌گذشت آن هم 30 سال پر کشش؛ دانیال اما کم نیاورد، نگذاشت که سنگینی این بار له‌ش کند و نگذارد که قد بکشد، ایستاد و جلو رفت و با تمام مشکلاتی که می‌دانست و مطمئن بود سر راهش قرار می‌گیرد دل دریایی‌ش را به اقیانوس زد و نگذاشت که تردید سایه بیندازد رو تمام تصمیمات ناگهانی‌ش، مردِ عمل شده بود و دیگرصبر را جایز نمی‌دانست.
بعد از یک هفته به سراغ خانوم توکلی، مادر رویا رفت و با گرفتن آن بچه زندگی تازه‌اش را آغاز کرد، نخواست که بماند و بشنود ناله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا