- ارسالیها
- 834
- پسندها
- 14,654
- امتیازها
- 31,973
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #21
- اینا رو از یکی از بهترین شیرینی فروشیای شهر گرفتم. مزشون فوقالعادست.
لایلا جیغ ریزی کشید و چارلی را در آغوش گرفت. سپس در جعبه را بست و درون سبد را نگاه کرد تا باقی هدایا را ببیند اما به محض نگاه کردن به ته سبد، لبخندش کمرنگ شد و طلبکارانه به چارلی زل زد:
- چارلی... تو که میدونی... .
- میدونم، ولی ببین.
آخرین آیتم درون جعبه را درآورد. به نظر میآمد کتابی بود که با پارچه بستهبندی شده بود. چارلی حرفش را ادامه داد:
- اما واقعا میخوام براش تلاش کنی. تو خیلی باهوشی و نمیخوام فقط به خاطر این که نتونستی به امکانات دسترسی داشته باشی فرصت این که یه روز بری دانشگاه رو از دست بدی!
- تمومش کن چارلی! من مشکلات بزرگتری دارم.
برای الکس جالب بود که این دختر حتی وقتی مشخصا عصبانی و ناراحت...
لایلا جیغ ریزی کشید و چارلی را در آغوش گرفت. سپس در جعبه را بست و درون سبد را نگاه کرد تا باقی هدایا را ببیند اما به محض نگاه کردن به ته سبد، لبخندش کمرنگ شد و طلبکارانه به چارلی زل زد:
- چارلی... تو که میدونی... .
- میدونم، ولی ببین.
آخرین آیتم درون جعبه را درآورد. به نظر میآمد کتابی بود که با پارچه بستهبندی شده بود. چارلی حرفش را ادامه داد:
- اما واقعا میخوام براش تلاش کنی. تو خیلی باهوشی و نمیخوام فقط به خاطر این که نتونستی به امکانات دسترسی داشته باشی فرصت این که یه روز بری دانشگاه رو از دست بدی!
- تمومش کن چارلی! من مشکلات بزرگتری دارم.
برای الکس جالب بود که این دختر حتی وقتی مشخصا عصبانی و ناراحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش