متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | ن.بی‌ریا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 2,581
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #21
- اینا رو از یکی از بهترین شیرینی فروشیای شهر گرفتم. مزشون فوق‌العادست.
لایلا جیغ ریزی کشید و چارلی را در آغوش گرفت. سپس در جعبه را بست و درون سبد را نگاه کرد تا باقی هدایا را ببیند اما به محض نگاه کردن به ته سبد، لبخندش کمرنگ شد و طلبکارانه به چارلی زل زد:
- چارلی... تو که می‌دونی... .
- می‌دونم، ولی ببین.
آخرین آیتم درون جعبه را درآورد. به نظر می‌آمد کتابی بود که با پارچه بسته‌بندی شده بود. چارلی حرفش را ادامه داد:
- اما واقعا می‌خوام براش تلاش کنی. تو خیلی باهوشی و نمی‌خوام فقط به خاطر این که نتونستی به امکانات دسترسی داشته باشی فرصت این که یه روز بری دانشگاه رو از دست بدی!
- تمومش کن چارلی! من مشکلات بزرگ‌تری دارم.
برای الکس جالب بود که این دختر حتی وقتی مشخصا عصبانی و ناراحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #22
لایلا اما همچنان با قیافه گرفته و درهمش کتاب را در دست گرفته و نگاهش می‌کرد. الکس کمی دقیق‌تر به او نگاه کرد؛ لایلا با ناراحتی به کتاب نگاه نمی‌کرد، بلکه موج حسرت بود که در چشمانش شناور شده بود! الکس از جایش حرکت کرد و به سمت لایلا قدم برداشت. کمی خم شد تا چشمانشان در یک سطح قرار بگیرند. سپس گفت:
- لایلا؟
لایلا طوری شکه شد و از جا پرید که کتاب از دستش رها شد و درست قبل این که روی زمین بیفتد، الکس آن را گرفت. نگاهی به کتاب انداخت؛ این کتاب را می‌شناخت. یکی از هزاران کتابی بود که همدم شب‌های بیخوابی‌اش شده بود؛ شب‌هایی که تعدادشان آنقدر زیاد بود که برای الکس به قیمت هزاران کتاب تمام شده بود. ناخودآگاه جمله‌ای از کتاب را به زبان آورد:
- او را با تمام وجودش دوست داشت، آنقدر که گاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #23
لایلا با چشم‌هایش که امکان نداشت از این درشت‌تر شوند، به الکس نگاه کرد. الکس کتاب را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- بهتره برم وسایلم رو از خونت جمع کنم و هرچی زودتر راه بیفتم.
- منم میام!
- اما... تازه مغازه رو باز کردی؟!
- ایرادی نداره. فقط همین امروزه دیگه.
سپس کتاب و جعبه چوبی را درون سبد گذاشت و خواست بردارتش که ناگهان از سنگینی جعبه شوکه شد و نزدیک بود زمین بخورد. الکس تقریبا لبخند زد. لایلا خودش را جمع کرد و خواست سبد را که روی زمین افتاده بود بردارد که الکس پیش‌دستی کرد و آن را برداشت. بالاخره به راه افتادند. در مسیر، هر دو ساکت بودند. الکس به ادامه‌ی مسیرش و این که قرار است به کجا برود فکر می‌کرد. لایلا هم هزاران چیز در ذهنش داشت و برای مرتب کردنشان ناتوان بود.
وقتی به خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #24
دخترک لبخندی زد و به اتاق دیگر رفت. الکس نیز وارد اتاقی که صبح در آن بیدار شده بود شد و وسایلش را درست همان‌جا که لایلا گفته بود پیدا کرد. قبل از برداشتنشان، چشمش به لحاف تشک خودش خورد که هنوز روی زمین بود. تصمیم گرفت قبل رفتن آن را جمع کند. آن‌ها را به سختی مرتب کرد و روی بقیه‌شان قرار داد. سپس وسایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. در همان لحظه، لایلا نیز در اتاق دیگر را باز کرد. در دستش همان کیف کوچکی بود که امروز همراه خود به مغازه برده بود. کیف را به سمت الکس گرفت و گفت:
- چیز زیادی نیست... یکم خوراکیه که گذاشتم تو راه بخورید.
- نیازی نبود ولی به هر حال ممنونم.
- جایی دارید که برید؟
- آره، یه چندجایی هست. احتمالا برم سمت غرب. اون‌جا می‌تونم یه کار و یه جا برای وایستادن دست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #25

فصل چهارم: بازنویسی


دست و پایم را گم کرده‌ام؛ خودم را نیز هم. حال نه تنها در خلوت، بلکه در میان تلی از مردم نیز تنها هستم. می‌خواهم از این شهر فرار کنم. واقعا؟ خیر. مغزم دستور رفتن می‌دهد اما چیزی جلویم را می‌گیرد؛ گویی که عملکرد جاذبه مختل شده باشد و دست و پایم را به سمت این‌جا بکشد.
چه کسی گفته فرمان انسان به دست مغز است؟ چرا مغزم از قلبم پیروی می‌کند؟
***
به دروازه‌ی بزرگ شهر نگاه کرد. تصمیم گرفت در کیف را باز کند و نگاهی به آنچه لایلا برایش گذاشته بود بیندازد. دو شیرینی بزرگ که درون ظرفی در بسته بودند و احتمالا از همان‌هایی بود که چارلی خریده بود، سه لقمه‌ی بزرگ و مقداری آب درون یک قمقمه. الکس یکی از شیرینی‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #26
پس از کامل خوردن شیرینی‌اش بالاخره جرئتش را جمع کرد و از شهر خارج شد. رسما وسط بیابان بود؛ نمی‌دانست چه کند. فکر کرد رفتن به غرب آن قدر هم فکر بدی نیست. شهرهایی شلوغ، مردمی که به چیزی اهمیت نمی‌دادند و مسافرخانه‌هایی که در ازای جای خواب چیزی جز پول درخواست نمی‌کردند؛ برای یک فراری چه چیزی بهتر از این؟ وسایلش را کمی محکم‌تر به آغوش گرفت و به سمت غرب راه افتاد. یک ساعت بعد، خورشید کاملا پایین آمده و زمینه را برای ورود تاریکی مهیا می‌کرد. الکس هنوز هم سرگردان بود و اصلا نمی‌دانست قرار است در این بیابان چه کند.
حدودا یک ساعت دیگر به راه خودش ادامه داد. تا به حال دو لقمه از لقمه‌های لایلا خورده و آبش هم نصف شده بود. کمی نمانده بود همانجا دراز بکشد و زیر گریه بزند که ناگهان صدایی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #27
نمی‌دانست آن اتاق واقعی‌ست یا فقط بخشی از تخیلات قبل از مرگش است. همچنان که چشمانش را دور تا دور اتاق تکان می‌داد، سایه‌ای ترسناک دید که باعث شد ناگهان از جا بپرد و سرجایش بنشیند!
- م..من مر...مردم؟
- نه، بی‌هوش شدید. مثل دفعه‌ی قبل.
به نظر می‌آمد که لایلا بخشی از تصورات الکس نبوده و همه این‌ها واقعیت داشت. الکس گفت:
- چطوری من اینجام؟
- من آوردمتون. مثل دفعه‌ی قبل.
- اما... اما چطوری؟ چطوری همه‌ی اون راه طولانی دنبالم اومدی و تا اینجا آوردیم؟

- راه دراز؟ مردم شهر گفتن مردی که امروز با من بود بیرون شهر داره دور خودش می‌چرخه. منم اومدم دنبالتون
- چی؟ اما من داشتم به سمت غرب می‌رفتم. تقریبا سه ساعت بود که تو راه بودم.
- نه، سه ساعت بود که داشتید دور خودتون می‌گشتید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #28
الکس محکم به پیشانی‌اش کوبید؛ زیاد دور از انتظار هم نبود. الکس تا به حال تنهایی سفر نکرده و بار اول هم از سر خوش شانسی این‌جا را پیدا کرده بود.
با خجالت گفت:
- معذرت می‌خوام... من تاحالا تنهایی سفر نکردم. فکر می‌کردم دارم راه درست و میرم... .
- ایرادی نداره، به هرحال من یه پیشنهاد دارم که فکر می‌کنم قسمت بوده بهتون بگمش.
الکس با تعجب به لایلا نگاه کرد. لایلا تمام روز را به حرفی که می‌خواست بزند فکر کرده و حالا همه‌چیز مهیا شده بود تا پیشنهادش را بیان کند. دهان باز کرد:
- می‌تونید تا هروقت دلتون خواست این‌جا بمونید.
- چی؟ اما... .
- به شرطی که!
الکس ساکت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #29
- به شرطی که تمام کتابایی که بلدید رو برام بازخونی کنید... می‌دونید، به جای اجاره.
- چی؟ چرا باید همچین چیزی بخوای؟ پس حرفت درمورد این که مردم ممکنه فکر بد کنن چی؟
- دلیلش شخصیه. درمورد مردم هم باید بگم که خب همین الانشم همه دیدنتون. ولی خب شرط بعدی اینه؛ باید به مردم بگی که ازت اجاره‌ی اتاق رو می‌گیرم. هیچکس نباید بدونه که در ازای این اتاق ازتون چی خواستم.
- باید درموردش فکر کنم... امکانش هست؟
- بله، الان آخر شبه. می‌تونید همین جا بمونید و تا فردا صبح که بیدار میشم فکر کنید.
سپس از جا بلند شد و گفت:
- شب بخیر آقا.
الکس به فکر فرو رفت.
***
چپ، مستقیم، چپ، مستقیم، راست، گره خوردن چشمانش در چشمان لایلا. دومین باری بود که به اینجا می‌آمد. این بار نه از روی آن کاغذ کج و کوله، بلکه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #30
حس کنجکاوی خاصی به او داشت. خودش مردی از اشراف بود که از خدمت به کشورش فرار کرده و به یک شهر کوچک بین راهی پناه آورده و بااین‎‌حال هنوز هم فکر می‌کرد که لایلا عجیب‌تر است! دختر تنهایی که تمام خرج زندگی‌اش به یک مغازه فکسنی وابسته است و با این حال تصمیم می‌گیرد که در ازای خواندن کتاب به مردی غریبه پناه دهد. در همین حین که این فکرها را می‌کرد، وارد مغازه شده و باری دیگر با دخترک چشم در چشم شد. با خودش فکر کرد که انسان‌های اطراف دخترک چطور می‌توانند هربار نگاهشان را از او بگیرند؟ چرا که این کار برای الکس سخت و طاقت فرسا بود. این که فرصت زل زدن به زیباترین چیزهای دنیا را از تو بگیرند و بخواهند که عادی رفتار کنی. می‌دانست که این افکارش درمورد لایلا کمی غیرمعمول و ترسناک است؛ اما ذهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا