متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آقای قرمزی | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melin f
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 866
  • کاربران تگ شده هیچ

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 588
ناظر: Seta~ -Ennui

به نام خدای یگانه.
عنوان: آقای قرمزی.
نویسنده: شبآرا.
ژانر: #طنز #معمایی #عاشقانه
خلاصه: همه‌چیز از یک دزدی شروع شد؛ چهار نفری که بی‌دلیل دزدیده شدند و کسی که با دلیلی احمقانه رهانیده شد.
سوزان برایت؛ پلیسِ شهرِ ریچموند؛ قلبش تپش تند خواهد کرد؛ از ترس یا شاید هم از
عشق!
مردی قرمزی که نیامده بود به همین راحتی‌ها برود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,071
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2

Screenshot_۲۰۲۳۱۲۰۸_۱۹۲۴۴۸_Samsung Internet.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
با درد به دستانش نگاه کرد. قدرتِ این را نداشت که آن دستبند‌های قرمزِ نفرت‌آمیز را از خود جدا کند و این برای اویی که خودِ قدرت بود؛ یک عذابِ درجه یک بود. گریه‌ی با عجزِ اطرافیانش آزارش می‌داد!
- سوزان خانم یه کاری کنین لطفاً!
- سوزان خانم من حالم بده!
- سوزان خانم من...
خسته شده بود. سوزان بود که بود! پلیس بود که بود! مظهرِ قدرت بود که بود! نمی‌دیدند که او هم مانندِ بقیه‌شان دستانش بسته بود؟ پس با کلافگی دهان باز کرد و غرید:
- هی؛ بچه‌ها؟ عزیزان؟ مشاهده می‌فرمایید که من هم دستام بسته‌ن؛ می‌شه یه دقیقه من رو تبدیل به جوراب نکنید؟
خودش هم ربطِ جوراب را با این قضیه نمی‌فهمید؛ با این حال؛ بالاخره بقیه به سکوت رضایت دادند. تا این‌که بی‌مقدمه در باز شد! فکر کرد؛ به راستی مگر در باز کردن هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدهمگی‌شان لال شده نگاهش می‌کردند. سوزان هم دندان بالایی و پایینی‌اش را به هم می‌کشید؛ یک کارِ عجیب برای موقع‌هایی که می‌ترسید!
یکی از گروگان‌ها با ترسی که از لرزش بدنش هم آشکار بود؛ به حرف آمد:،
- از ما چی می‌خوای! ول‌مون کن!
سوزان با افتخار نگاهش کرد. می‌دانست این گروگان سوزانی کوچکتر است؛ هم لکنت نداشت و هم حرف زده بود.
مرد خندید. طنین خنده‌هایش عجیب خاص بود.
- چرا ان‌قدر عجله؟ به اونم می‌رسیم شجاع خانم!
و سوزان می‌دانست این مرد هر کسی که بود؛ حرف زدن را خوب بلد بود! مرد جلو‌تر آمد و مقابلِ اولین گروگان ایستاد. سوزان و بقیه هم او را با نگاه دنبال کردند. مرد لبانِ سرخ نفرت‌انگیزش را به تبسمِ شیرینی گشود.
- اوم تو باید روان‌شناسِ من؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید- می‌فهمی خانمِ بال؛ می‌فهمی!
کلارا با ترس چشم بست و سکوت را اختیار کرد؛ سوزان می‌توانست پلک‌هایی که مدام می‌پرید را تصور کند و خوشحال بود که زن چشمانش را بسته بود. مرد از او چشم گرفت و سراغِ نفرِ دوم رفت. نفر دوم یک دختر جوان بود که سبزیِ چشمانش انگار پر شده از خون شده بود. او هم ترسان به زمین چشم دوخته بود. این‌بار مرد نیشخندی زد. نیشخند‌هایش حداقل آبرو‌بر و شیرین نبودند.
- انگار زمین و خیلی دوست داری؛ خوش اومدی آنجلا!
دختر با شتاب نگاهش را بالا آورد و به پیکرِ مرد نگریست. صدایش هم آشفتگی و شتاب داشت انگار!
- م... من آنجلا نیستم؛ ت... تو اشتباه گرفتی؛ من... من آنجلینا‌م؛ شاید تو... بخاطر شباهت اسم‌مون من و اشتباه گرفتی!
مرد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
- نه نگران نباش؛ اگه بگی اما من از دیدنت خوشحال نشدم؛ هیچ ناراحت نمی‌شم!
سوزان دو متر دهانش را باز کرد و با حیرت نگاهش را به چشمانش دوخت. باورش نمی‌شد که مرد به همین راحتی ذهنش را خوانده باشد!
خندید و با این‌که ته دلش ترسیده بود؛ با ظاهر خونسردی گفت:
- نه جناب مثلا باهوش؛ می‌خواستم بگم که اصلاً جذاب نیستی با این قیافه!
مرد قهقهه‌ی سرخوشی کرد.
- حتی می‌دونستم قراره این و بگی!
فرصت نداد سوزان چیزی بگوید؛ کمی عقب رفت و بی‌آن‌که طرفِ نفر چهارم برود؛ خطاب به همگی‌شان گفت:
- قراره یه آزمون ازتون بگیرم؛ و جالبه که بدونین هر کی ببره می‌تونه بره؛ اما اونی که می‌بازه...
و سوزان بقیه‌اش را خوب می‌دانست. هم‌زمان با مرد ادامه‌اش را زمزمه کرد:
- می‌میره!
مرد با تحسین نگاهش کرد.
- آفرین برایت! برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
کلارا با تردید نگاهش را به گوشه‌ای از صورتش دوخت. این سؤال واقعا عجیب بود و از طرفی؛ همه‌چیز به این سؤال بستگی داشت. تا حد مرگ ترسیده بود! او بچه داشت؛ شوهرش مرده بود و اگر او هم می‌مرد...
آبیِ چشمانش غرق در وحشت بود و مانده بود چه بگوید. بقیه هم با حالت‌های مختلفی که داشتند که ناشی از ترس بود؛ تماشایش می‌کردند.
کلارا نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. باید فکر می‌کرد؛ مردِ مقابلش گفته بود صداقت می‌خواهد و شاید این بود که باعث بردش می‌شد. ناگهان تصمیم خودش را گرفت؛ چشمانش را محکم بست و با صدای آرامی که لرز داشت؛ گفت:
- دوستت... دوستت ندارم آقای ...
هنوز به خود نیآمده بود که مرد اسلحه‌اش را از پشت کمرش خارج کرد و... بوم!
همه جز سوزان که خشکش زده بود بلند جیغ کشیدند. چیزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
تا این‌که مرد به خنده‌اش پایان داد و نگاه خنثی‌ای به آنجلینا انداخت.
- گفتم صداقت؛ خانمِ آنجلا!
و خواست شلیک کند که بالاخره قفلِ زبانِ سوزان شکسته شد و داد کشید:
- نه! نه! نه! صبر... صبر کن دیوونه! چی‌کار می‌کنی!
چشمانِ مرد پر تفریح شد. اسلحه را بالا‌تر گرفت و بقیه را مورد خطاب قرار داد:
- کسی به این گفته من به حرفش گوش می‌دم؟
صدای هق‌هق آنجلینا و نفر چهارم بلند شد. سوزان دوباره جیغ کشید:
- گوش کن؛ اون و ول کن! از من بپرس! اگه جوابم درست نباشه؛ من و هم اون دو‌تا رو بکش!
اسلحه‌ی مرد پایین آمد و چشمانش خندیدند.
- باشه شجاع خانم؛ قبوله!
صدای هق‌هق آن‌دو بالا‌تر رفت. آنجلینا از طرفی امیدوار شده بود و از طرفی هم ترسیده بود؛ و هم خوشحال بود که نجات یافته شده و نفر چهارم ترسیده بود.
مرد به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید***
ماشین که از جلوی چشمانش ناپدید شد؛ شهر را با خیالی آسوده نفس کشید.
- هی ریچموند؛ دلم برات تنگ شده بود رفیق!
خیابانِ نسبتاً شلوغ را از نظر گرداند. لبخند شیرینی زد و ادامه داد:
- هیچ‌جا شهرِ خود آدم نمیشه؛ واقعاً قبلش انگار مرده بودم!
قدم‌هایش را سمت تاکسی‌ای که درحال رد شدن بود تند کرد. شک نداشت قهوه‌ای‌های معمولیش رنگی از شوق به خود گرفته بودند. سوار تاکسی شد و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد. نگاهِ متعجبِ راننده را دید و حق داد؛ به هر حال سر و وضع خوبی نداشت. مو‌های به هم گره خورده و لباسِ چروکش که نمی‌دانست چه‌گونه پاره شده بود؛ حال خودش را هم به هم می‌زد. خیر سرش دزدیده شده بود!
پررویی‌اش را نشان داد و سرش را از روی پشتیِ صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدسوزان که سکوت او را دید دیگر چیزی نگفت و به ساعاتی قبل فکر کرد. وقتی آن جمله را گفت؛ انگار مورد پذیرش مرد قرار گرفته و انگار آن جمله به دلش نشسته بود؛ و آزادش کرده بود. حسش قابل توصیف نبود؛ فقط می‌دانست دارد بال در‌می‌آورد!
به مرد راننده آدرس را گفت و تا مقصد ذهنش را با آرامش نفس داد. میدانست خانواده‌اش تا الآن یک بار مرده و زنده شده بودند؛ پس اولویتش باید رفتن به خانه می‌بود.
وقتی به مقصد رسید تازه یادش آمد هیچ پولی به همراه ندارد. عصبانی لب گزید و در ذهنش فحشی به هر که هست و نیست هدیه کرد. در نهایت؛ هیچ چاره‌ای جز این‌که به راننده بگوید دقایقی بایستد؛ نیافت. صاف نشست و با عجز لب باز کرد:
- آقا؛ می‌دونین که من دزدیده شده بودم و خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا