متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 1,575
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #61
مطمئنم به‌خاطر لرزش بدنم نمی‌تونم ضربانش رو حس کنم، باید سریع ببرمش به مطب‌خونه و برام مهم نیست چی پیش میاد، نمی‌تونم بابام و داداشم رو ول کنم. بدن خیس بابا رو کشون‌کشون می‌بردم که وسط راه مامان رو دیدم درحالی‌که می‌دوید و می‌رفت سمت خونه. چطور بهش بگم که پدر افتاد توی رودخونه و حالا معلوم نیست تو چه وضعیتیه؟! مطمئنم سکته می‌کنه! مامان به محض اینکه من رو دید دوید سمتم و گفت:
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد. منم نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همین‌که دستش رو روی قلبش گذاشت چشم‌های مامان‌ هم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن، خواهش می‌کنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمی‌تونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #62
بعد از اینکه از روستا خارج شدم مامان به هوش اومد. بهش نگاه کردم و سعی کردم ناراحتی و بغضم رو پنهان کنم و گفتم:
- مامان، بابا... افتاد تو رودخونه، نپرس چرا، و بردمش پیش خانه اسکارلت و ملراس هم... اون دستگیر شده. می‌دونم خیلی سخته اما الان فقط باید فرار کنیم.
مامان نمی‌تونست این‌ همه اتفاق رو هضم کنه و گیج بهم زل زده بود، منتظر بود بیشتر توضیح بدم ولی باید این رو بدونه که برای منم خیلی سخت بوده. هنوز کلی سؤال توی ذهنمه؛ اینکه بابا حالش چطوره؟ چرا فرمانده می‌خواست بکشدش؟ فانتزیستا چرا مستقیم به بابا هشدار نداد و اون چرا به حرفش گوش نداد؟ مغزم دیگه داره منفجر میشه! با دیدن سربازهایی که دنبالمون می‌گشتن، بلند شدیم و دویدیم. توی یک روز، نه تو کمتر از یک ساعت تبدیل به یک فراری شدم و نمی‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #63
با یادآوری اون روز نحس، صورتم خیس شده بود از اشک، بهتره خودم رو مشغول یه کاری کنم تا این‌ها رو فراموش کنم؛ خاطراتم رو، زندگیم رو، ولی چطوری؟ من نمی‌تونم ولی مجبورم چون آخرین امید و فرصتم رو برای برگشت از دست داده بودم. گوشی رو برداشتم که دیدم چند تماس بی‌پاسخ از فرنگیس دارم، بهش زنگ زدم که بعد از بوق اول جواب داد و سریع گفت:
- آنلاین که نمی‌شی، سه بارم زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟
بهش گفتم:
- ساعت چهار بعد از ظهر زنگ می‌زنی نمی‌گی شاید آدم خواب باشه؟
حواسم به صدای گرفته‌م نبود. فرنگیس گفت:
- از صدای گرفته‌ت معلومه تازه از خواب بیدار شدی، بعدشم یه چیزی می‌خواستم بگم.
صدای گرفته‌م به‌خاطر خواب نبود، به‌خاطر گریه بود اما خوب شد که نفهمید. گفتم:
- خب بگو چیکار داشتی؟
فرنگیس با ناراحتی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #64
این‌طوری دیگه شاید بیام اونجا ولی خب من که اصلاً باهاش نسبتی ندارم. فرنگیس گفت:
- الان آدرس بیمارستان رو می‌فرستم بیا اینجا تنهام.
بعد از خداحافظی کردن رفتم سمت اتاق لیبرا و در زدم و رفتم داخل و گفتم:
- می‌خوام برم جایی می‌تونی با من بیای؟
لیبرا که لباس بیرونی پوشیده بود گفت:
- دوستم فراموشی گرفته دارم میرم بیمارستان ملاقاتش نمی‌تونم باهات بیام.
جدیداَ ویروس فراموشی همه جا پخش شده؟ با تعجب پرسیدم:
- احیاناً اسم دوستت فریاد نیست؟
لیبرا گفت:
- آها! پس می‌خوای بری پیش فرنگیس، از اول می‌گفتی، چرا غریبی می‌کنی؟ سریع برو حاضر شو زیاد منتظرت نمی‌مونم.
سریع رفتم تو اتاقم و لباس سیاه و آبیم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت لیبرا که دم در وایستاده بود و تا بیمارستان رفتیم. فرنگیس تا ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #65
فریاد گفت:
- من که جادوگر نیستم و زیاد با جادو کار نکردم فقط یک بار از جادو استفاده کردم اونم پنج سال پیش بود. حالا من سعیم رو می‌کنم ولی اگه جواب نداد چی؟
با ناراحتی گفتم:
- اون وقت دیگه باید هر دومون به زندگی کردن تو این دنیا عادت کنیم و اون دنیا رو فراموش کنیم و حتی فکر برگشت رو هم از سرمون بیرون کنیم. الان بهتره درمورد این دنیا چیزهای رو یاد بگیری، از فرنگیس یا مادر و پدرت یا در واقع مادر و پدر این پسره بخواه که برات توضیح بدن.
فریاد گفت:
- نمی‌تونیم به اون‌ها چیزی بگیم؟ درسته که ممکنه باور نکنن اما شاید باور کنن.
بهش گفتم:
- بهتره که چیزی نگی، خداحافظ!
از اتاق اومدم بیرون و به لیبرا گفتم:
- تو برو من یه‌کم با فرنگیس حرف می‌زنم و بعد میام
به فرنگیس گفتم:
- خب چی گفتین؟
فرنگیس کلافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #66
با گیجی گفتم:
- ببین گرفتم چی میگی ولی دارم بهت میگم من ماله زمینم! راست میگم. تو که خدایی باید بفهمی دیگه!
تکنولوژیستا گفت:
- خدا نیس... هستم ولی اگه متعلق به زمینی باید فرمول‌هات رو بررسی کنم اما نمی‌تونم، تو خودت اجازه داری بری و فرمول روح خودت و فرمول روح اونی که میگی باهاش جابه‌جا شدی رو بر‌داری و فرقشون رو بفهمی.
اوه چه عجب بلاخره یه امید! با لبخند نگاهش می‌کردم که گفت:
- البته وقتی درست تموم شد.
همه‌ی هیجان و ذوق و امیدم با خاک یکسان شد. اونجا درس، اینجا درس، همه جا درس! یه دقیقه بذارین استراحت کنم. کلافه گفتم:
- خب دقیقاً کجا باید درس بخونم؟
تکنولوژیستا انگشت اشاره‌ش رو به یه سمت گرفت و همون جا یه در ظاهر شد و گفت:
- پشت اون در یه آدم هست که به تو درس میده. وقتی دو ساعت گذشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #67
چه عجب یه ثانیه خفه شد! هیچی نفهمیدم، مگه علوم داره درس میده؟ یاده معلمم افتادم که می‌گفت علوم خوده زندگیه. با خستگی گفتم:
- فهمیدم، میشه استراحت کنیم؟
زنه اخم کرد و گفت:
- چهارسر هم چهارسرهای قدیم! چقدر زود خسته می‌شین. هنوز کلی مونده، تازه عملی هنوز شروع نشده. خب ببین این چهارتا کریستال جادو دارن، ولی کروی مخصوص محافظ نشاطیستاست و نمی‌تونی برش داری و قلبی هم برای استفاده ازش باید دکتر باشی که اونم قرار شد برای ویولا سیتا باشه.
کاملاً من رو یاد معلم زیست بداخلاق دبیرستان می‌ندازه. پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خب منم قراره در آینده دکتر بشم!
با همون اخم رو صورتش گفت:
- من که تا حالا ندیدم اصلاً تو درس بخونی، بعدش‌ هم، من که کاره‌ای نیستم خداها تصمیمش رو گرفتن. می‌مونه این دوتا که یکیش قدرتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #68
بهتره یه جایی باشه که توی دید نباشه تا خطر دزدیده شدنش کمتر بشه مثل بازوم ولی خب بیشتر لباس‌های اشرافی بدون آستین یا آستین کوتاهن هر چند که من اشرافی نیستم، از طرفی همه‌ی لباس‌هایی که دیدم بلندن، مثل قدیم حداقل تا زانو هستن. بعد از فکر کردن گفتم:
- به نظرم بهتره زیر زانوم باشه.
اون پیرزن اشاره‌ای به کریستال کرد و من دردی رو توی پام حس کردم و بلند داد زدم:
- آی! آخ! می‌سوزه! گفتم بی‌هوشی بزن!
بعد از چند دقیقه دردش تموم شد و پیرزن گفت:
- خب اول باید یاد بگیری از کریستال قدرت بگیری بیا تا بهت یاد بدم. سعی کن از خودت دفاع کنی.
چی؟! چیزی یاد نداده چطوری دفاع کنم؟ شروع کرد به پرتاب گلوله‌ اونم نه با جادو، با تفنگ! من فقط جاخالی می‌دادم و یهو نزدیک بود که یکیش بهم بخوره که قدرتی از بدنم خارج شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #69
چشم‌هام رو بستم و وقتی بازشون کردم داخل ایوان بزرگ قصر بودم. اوه! چه خوشگل و بزرگه! از هپروت اومدم بیرون و به اطرافم نگاه کردم که متوجه شدم همه‌ی مردم دور قصر جمع شدن و منتظرن ببینن کدوم یکی از ما قبول شدیم، حدس می‌زنم قبلاً به حرف خدا گوش می‌دادن و هویتشون رو مخفی می‌کردن، مردی که از تاج بزرگ روی سرش معلوم بود که پادشاهه گفت:
- خب کدوم یکی از شما قبول شدین؟
من و لوکاس و ویولا همزمان گفتیم:
- من!
پادشاه و مردم گیج شده بودن که من گفتم:
- هر سه‌تامون قبول شدیم منتها من و لوکاس چهارسر دنیاهای دیگری هستیم.
همه شروع کردن به دست زدن و یک زن من و نیدلا رو به اتاقمون برد، یه اتاق توی خود قصر اصلی! راهروهای قصر خیلی طولانی بودن و انقدر درخشان و خوشگل بودن که انگار از طلا و نقره ساخته‌ شدن، البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #70
با تعجب پرسیدم:
- اگه بچه اول دختر باشه چی؟
پادشاه گفت:
- خب بچه اول من دختر بود و قرار بود اسمش رو نیکولاس بذاریم، اما با اصرار مادر خدا بیامرزش لاس رو از آخر اسم برداشتیم و اسمش رو گذاشتیم نیکو.
به زور سعی کردم جلوی خنده‌م رو بگیرم ولی آخرشم یه جوری خندیدم همه بدجور بهم نگاه کردن که ساکت شدم و ادامه داد:
- خب اینم پسر سوم من لوکاس و بانو ویولا از سرزمین سیتا و ایشون هم ملکه هستن.
با تعجب پرسیدم:
- پس پسر دومت کجاست؟
پادشاه درحالی‌که داشت از عصبانیت منفجر می‌شد با اخم گفت:
- ادبت رو حفظ کن! بعدش‌ هم به شما ربطی نداره.
پادشاه و ملکه و ویولا رفتن و خدمتکار نیدلا رو به سمت اتاقش برد و وقتی نیکولاس می‌خواست بره، لوکاس با نیشخند گفت:
- البته اینجا یه افسرده هم داریم! اگه راه رو مستقیم بری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا