- ارسالیها
- 71
- پسندها
- 221
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #61
مطمئنم بهخاطر لرزش بدنم نمیتونم ضربانش رو حس کنم، باید سریع ببرمش به مطبخونه و برام مهم نیست چی پیش میاد، نمیتونم بابام و داداشم رو ول کنم. بدن خیس بابا رو کشونکشون میبردم که وسط راه مامان رو دیدم درحالیکه میدوید و میرفت سمت خونه. چطور بهش بگم که پدر افتاد توی رودخونه و حالا معلوم نیست تو چه وضعیتیه؟! مطمئنم سکته میکنه! مامان به محض اینکه من رو دید دوید سمتم و گفت:
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد. منم نمیتونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همینکه دستش رو روی قلبش گذاشت چشمهای مامان هم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن، خواهش میکنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمیتونم...
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد. منم نمیتونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همینکه دستش رو روی قلبش گذاشت چشمهای مامان هم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن، خواهش میکنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمیتونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر