- ارسالیها
- 61
- پسندها
- 173
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #61
مطمئنم بخاطر لرزش بدنم نمیتونم ضربانش رو حس کنم، باید سریع ببرمش به مطبخونه و برام مهم نیست چی پیش میاد نمیتونم بابام و داداشم رو ول کنم. بدن خیس بابا رو کشون کشون میبردم که وسط راه مامان رو دیدم درحالی که میدوید و میرفت سمت خونه. چطور بهش بگم که پدر افتاد توی رودخونه و حالا معلوم نیس تو چه وضعیتیه؟! مطمئنم سکته میکنه! مامان به محظ اینکه من رو دید دوید سمت و گفت:
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد منم نمی تونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همین که دستش رو روی قلبش گذاشت چشمهای مامانهم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن. خواهش میکنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمیتونم. راهی...
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد منم نمی تونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همین که دستش رو روی قلبش گذاشت چشمهای مامانهم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن. خواهش میکنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمیتونم. راهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.