نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 844
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
42
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #41
البته با خودش حرف بزنی می‌فهمی
دختره گفت:
- گوشی رو بده بهش.
گوشی رو از دست لیبرا گرفتم و گفتم :
-سلام ببخشید به جا نمیارم.
- منم دیگه
کاش حداقل اسمش رو می‌گفت!
- منم کیه؟
دختره گفت:
- خب من فرنگیسم دیگه یادت نمیاد؟
من اصلا لیلی نیستم که بخواد یادم باشه به فرنگیس گفتم:
-نه
صدای در زدن رو شنیدم و گفتم :
-ببخشید من باید برم بعدا زنگ می‌زنم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
دوباره یادم رفت چطور قطعش کنم! ولی معلومه باید این علامت تلفن قرمز رو بزنم، قبل از اینکه من بزنم قطع شد فکر کنم فرنگیس قطع کرد. رفتم به پذیرایی و با سه تا چهره‌ی نا آشنا مواجع شدم که دوتاشون داشتن گریه میکردن و یه خانمه که مانتوی بلند پوشیده بود گفت:
- منو یادت نمیاد دخترم، منم مامانت لیلا!
خانم دیگه‌ای که مانتوی کوتاه آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

melinas

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
42
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #42
سه تاشون با چهره‌ی متعجب بهم زل زده بودن که لاله خاله‌ی لیلی گفت:
- این الان مگه نباید می‌گفت خفه شین؟!چه باادب شدی!
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- همه از وقتی حافظم رفته همین رو میگن.
خاله لاله گفت:
- چون واقعا با ادب تر شدی. خاله جون نکنه بخاطر اینکه کنکور ندی خودت رو زدی به نفهمی؟
کلافه گفتم:
- دیگه خسته شدم این پنجمین باریه این رو می‌شنوم بعدشم من می‌خوام کنکور بدم.
لیلا مادر لیلی گفت:
- چی میگی؟ نمیتونی!
منم گفتم:
- میتونم، امتحان کردن ضرری نداره!
برادر لیلی از تو اتاق اومد و گفت :
- حتما باید امتحان بده
مادر لیلی با شکایت گفت :
- سلامت کو ؟
لیبرا رفت دست داد وگفت:
- سلام
- علیک
عمه ی لیلی اومد داخل خونه و نرسیده کارا رو انداخت رو دستم و گفت:
- لیرا و لیلی بیاین کمک، سفره رو پهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا