متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 1,551
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #41
البته با خودش حرف بزنی می‌فهمی.
دختره گفت:
- گوشی رو بده بهش.
گوشی رو از دست لیبرا گرفتم و گفتم:
- سلام ببخشید به‌جا نمیارم.
- منم دیگه.
کاش حداقل اسمش رو می‌گفت!
- منم کیه؟
دختره گفت:
- خب من فرنگیسم دیگه، یادت نمیاد؟
من اصلاً لیلی نیستم که بخواد یادم باشه. به فرنگیس گفتم:
- نه.
صدای در زدن رو شنیدم و گفتم:
- ببخشید من باید برم بعداً زنگ می‌زنم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
دوباره یادم رفت چطور قطعش کنم! ولی معلومه باید این علامت تلفن قرمز رو بزنم، قبل از اینکه من بزنم قطع شد. فکر کنم فرنگیس قطع کرد. رفتم به پذیرایی و با سه‌تا چهره‌ی ناآشنا مواجه شدم که دوتاشون داشتن گریه می‌کردن و یه خانمه که مانتوی بلند پوشیده بود گفت:
- منو یادت نمیاد دخترم، منم مامانت لیلا!
خانم دیگه‌ای که مانتوی کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #42
سه‌تاشون با چهره‌ی متعجب بهم زل زده بودن که لاله، خاله‌ی لیلی گفت:
- این الان مگه نباید می‌گفت خفه شین؟! چه باادب شدی!
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- همه از وقتی حافظه‌م رفته همین رو میگن.
خاله لاله گفت:
- چون واقعاً باادب‌تر شدی. خاله جون نکنه به‌خاطر اینکه کنکور ندی خودت رو زدی به نفهمی؟
کلافه گفتم:
- دیگه خسته شدم این پنجمین باریه این رو می‌شنوم، بعدشم من می‌خوام کنکور بدم.
لیلا مادر لیلی گفت:
- چی میگی؟ نمی‌تونی!
منم گفتم:
- می‌تونم، امتحان کردن ضرری نداره!
برادر لیلی از تو اتاق اومد و گفت:
- حتماً باید امتحان بده.
مادر لیلی با شکایت گفت:
- سلامت کو؟
لیبرا رفت دست داد وگفت:
- سلام.
- علیک.
عمه‌ی لیلی اومد داخل خونه و نرسیده کارا رو انداخت رو دستم و گفت:
- لیرا و لیلی بیاین کمک،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #43
بعدش با چهره متعجب به سفره‌ای که پهن کردم، نگاه کرد. به عمه گفتم:
- برنج و قرمه سبزی رو بکش دیگه برم بذارم سر سفره.
لیلا گفت:
- از وقتی... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باشه باشه! می‌دونم می‌خوای بگی از وقتی حافظه‌ت رفته سریع‌تر شدی.
بعد سفره رو پهن کردیم و غذا رو چیدیم، غذاهای اینجا اصلاً شبیه سرزمین میدا نیست و با اینکه عجیب و غریب به‌نظر میان ولی خیلی خوشمزه‌ترن ولی دلم برای پای سیب مامان و بابا تنگ شده! دیروز تولدم بود و کل روز تولدم مشغول سر در اُوُردن از این دنیا بودم. بعد از شام لاله رفت خونه‌ی خودش که توی همین شهر بود ولی لیلا و پدر لیلی این‌جا موندن و خوابیدیم تا فردا ساعت پنج صبح حرکت کنیم به سمت شهری که زندگی می‌کردن؛ یعنی تهران و همین‌طور پایتختِ ایران که خدا رو شکر داخل کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #44
نیدلا هم گفت:
- هرطور راحتی!
رفتیم پایین و لوکاس رو دیدم. فکر نمی‌کنم کارلوس باشه، درسته شبیه به همن ولی کارلوس موهاش تیره‌تره و مدلش فرق می‌کنه. تا رسیدم پایین گفت:
- سلام لوسه احمق!
چرا گفت لوسِ احمق؟
- سلام، اولاً ملودی صدام کن، دوماً لوکاسی یا کارلوس؟
- لوکاسم، من همیشه تو رو این‌جوری صدا می‌زدم.
نیدلا گفت:
- رو میز بشینید براتون قهوه بیارم.
وایستا! اینجا قهوه داشتن به من نگفتن؟! لوکاس گفت:
- نیازی نیست می‌ریم بیرون.
سریع گفتم:
- نمی‌ریم، بعدشم از این به بعد خانمِ ملودی صدام می‌کنی.
من تازه می‌خوام قهوه‌مو بخورم جایی نمی‌رم. نشست روی صندلی که گفت:
- خب برای چی اومدی؟ و از کجا من رو می‌شناسی؟
- همین‌جوری حوصله‌م سر رفته بود، بعدشم فکر کنم داداشم بهت گفته بود از کجا می‌شناسمت.
آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #45
فکر کنم جا خورد، فکر نمی‌کرد جوابش رو بدم. لوکاس گفت:
- خب یکی من یکی تو، نفر سوم کیه؟
پاشو برو دیگه چیکار داری اینجا؟ چقدرم اعتماد به نفس داره. بهش گفتم:
- این دیگه اعتماد به نفس نیست، اعتماد به سقفه! من خودم فکر نمی‌کنم قبول بشم!
لوکاس مثل مشاورها شروع کرد به امید دادن به من و می‌گفت:
- اینکه دلت بخواد یکی از چهارسر بشی مهمه که تو این دوره افراد کمی دلشون می‌خواد جونشون رو به خطر بندازن.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بازم من خیلی بدشانسم.
لوکاس پرسید:
- تو به چهارسر باور داری؟
معلومه که باور می کنم یه همچین چیزی وجود داره، هرچی نباشه من الان توی دنیای دیگه‌م از باور همچین چیزی که سخت‌تر نیست. کلافه گفتم:
- آره.
لوکاس گفت:
- پس حتماً قبول می‌شی.
قهوه‌م رو خوردم و گفتم:
- من اینطور فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #46
عصر حجری‌ها! آدم تا چقدر احمق و جاهل! با عصبانیت داد زدم:
- اول تو شروع کردی، چطور تو می‌تونی فحش بدی من نمی‌تونم؟ عدالت کجاست آخه؟
لوکاس بلند شد و گفت:
- قانون این رو عیب نمی‌دونه، تو چرا اینجوری شدی آخه؟!
مثل خودش بلند شدم و توی چشم‌های عصبیش زل زدم، هر چی نفرت، چه توی این دنیا بود چه توی دنیای دیگه رو توی صدام ریختم.
- ببین بچه ننه، سوسول ننر، داری حرف از قانونی می‌زنی که به تویی که نمی‌تونی جلوی پات رو نگاه کنی، حق هر کاری رو میده. پس فقط خفه‌شو! چون صدات فقط حالم رو بهم می‌زنه.
لوکاس از حرف‌هایی که از دهنم خارج شده بود، توی بهت و تعجب دست و پا می‌زد.
نمی‌دونم ملودی چه آدمی بوده، یه دختر تو سری خور یا هر چیزی دیگه‌ای ولی من نمی‌تونم مثل اون باشم. کسی بخواد زر بزنه دهنش رو با دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #47
می‌خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده، هرچی می‌کشم از دست گذشته‌ی ملودی اصلیه! به نیدلا گفتم:
- گور خودشو باباش، والا این آدمی که من می‌بینم صد در صد برای یه کار دیگه خواسته این کار رو کنه.
لوکاس گفت:
- متوجهی که همین الان به دو دلیل می‌تونم اعدامت کنم؟
گفتم:
- متوجهی که می‌تونم به هزار دلیل همین جا بکشمت و هیچ‌کی نفهمه؟
دلم می‌خواست یکی بزنم تو گوشش ولی بدن ملودی نازک نارنجی‌تر از ایناست. تازه این بدن من نیست پس زندگی و مرگشم نمی‌تونم انتخاب کنم ولی فکر نمی‌کنم بخواد به خاطر همچین چیز کوچیکی آدم بکشه. شاید ضایع بشم ولی یکی زدم تو گوشش حداقل یکم دلم خنک شد، اینم که کلاً پرت شد اون ور! یعنی خاک تو سرش که وقتی با بدن کوچیک ملودی زدم این‌قدر پرت شد. نیدلا همه‌ش داره من و خودش رو کوچیک جلوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
ملودی

بعد از اون روز همراه لیلا و حسین، مادر و پدر لیلی، به پایتخت رفتم. لیبرا و لیرا خونه‌ی عمه موندن. فرنگیس دوست لیلی هر چند وقت یک بار زنگ میزد و احوال می‌پرسید و امروز قراره هم‌دیگه رو تو کتابخونه ببینیم. توی این چند روز تونستم به قدری علم کسب کنم که بتونم توی کنکور قبول بشم، ولی هیچ کس من رو باور نداره. فردا روز کنکور و البته روز انتخاب چهار سره، من تقریباً چهار سال منتظر این روز بودم ولی حالا اون جایی که باید نیستم. با مطالعه‌ی تاریخ گذشته‌ی اینجا متوجه شدم شباهت زیادی با دنیای ما داره به قدری که احتمال میدم به آینده اومده باشم ولی اینجا چهار سر و جادو عادی و جادوی چهار سر رو نداره، پس دنیای فانتزی نیست. مطمئنم یکی دیگه از اشتباهات فانتزیستاست؛ کاش می‌تونستم باهاش ارتباط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #49
سرم رو برگردوندم که دختر مو طلایی و چشم عسلی رو دیدم، با اینکه شال داره بازم میشه فهمید موهاش خیلی خوشگل و بلنده. رفتم روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:
- سلام، تو از خاندان سلطنتی‌ای؟
گیج نگام کرد که بعد از چند دقیقه به خودم اومدم، وای خدا! حالا چطور این گندی که زدم رو جمع کنم؟ دست پاچه گفتم:
- منظورم اینه که خیلی خوشگلی!
فرنگیس لبخندی زد و گفت:
- مرسی، یاد اولین روزی افتادم که هم رو دیدیم...البته اون موقع نگفتی سلطنتی.
مثل خاندان سلطنتی میدا مو طلایی ولی چشماش مثل اون ها آبی نیست. فرنگیس از همون لحظه که نشستم، شروع کرد به پیشنهاد دادن کتاب و گفت:
- ببین لیلی این کتابو بخون شاید حافظه‌ت برگشت.
خیلی تو میدا کتاب نمی‌خوندم نه اینکه دوست نداشته باشم، چون توی روستامون اصلاً کتاب‌خونه نبود. الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #50
شاید به نظر بی‌خیال بیاد ولی معلومه خیلی استرس داره. نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن که ساعت نزدیک پنج شد. به فرنگیس گفتم:
- من میرم دیگه خداحافظ.
فرنگیس کتابی که داشت می‌خوند رو بست و گفت:
- پیاده میری؟ داداشم با ماشین میاد دنبالم، تو هم بیا تا خونه برسونیمت، خونه‌هامون نزدیک همه.
پیشنهادش رو قبول کردم. رفتیم بیرون از کتابخونه، پسری رو دیدم که خیلی شبیه فرنگیس بود مثل اون مو طلایی ولی چشم هاش قهوه‌ای بود. به فرنگیس گفتم:
- اون برادرت نیست؟
فرنگیس گفت:
- چرا خودشه، بیا بریم.
رفتیم سمتش و بعد سلام و احوال پرسی، من و فرنگیس صندلی عقب نشستیم و اون پشت فرمون بعد از چند دقیقه رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتم خونه. هنوز کفشم رو درنیاورده بودم که لیلا با عصبانیت گفت:
- پنج دقیقه دیر کردی، سریع برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا