- تاریخ ثبتنام
- 29/12/20
- ارسالیها
- 520
- پسندها
- 2,069
- امتیازها
- 12,573
- مدالها
- 14
- سن
- 19
سطح
11
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #101
سر انجام پس از شام زمانی که جشن تمام شده بود و همگی حسابی از آن جشن لذت برده بودند او با شانههای خمیده، نگاهی غمگین به اعضای خانوادهاش خبر داد:
- من همه تلاشم رو کردم تا شماها حالتون خوب باشه اما موفق نبودم، امشبم تمام سعیم رو کردم تا کریسمس رو به بهترین شکل ممکن جشن بگیرم اما خب باید بگم که این آخرین جشن ما توی این عمارت بود.
سرش را پایین انداخت که بیشتر از این از نگاههای متعجب و البته غمگینی که تا چند دقیقه پیش حسابی برق خوشحالی درونشان جولان میداد خجالت نکشد و سپس با صدایی لرزان ادامه داد:
- متاسفانه هلدینگمون نابود شد و ورشکست شدیم، مجبور شدم برای جبران یک بخش کوچیک از بدهیمون عمارت رو بفروشم، لطفا امشب وسایلتون رو جمع کنید چون فردا باید خونه رو تحویل بدیم.
ویکتور...
- من همه تلاشم رو کردم تا شماها حالتون خوب باشه اما موفق نبودم، امشبم تمام سعیم رو کردم تا کریسمس رو به بهترین شکل ممکن جشن بگیرم اما خب باید بگم که این آخرین جشن ما توی این عمارت بود.
سرش را پایین انداخت که بیشتر از این از نگاههای متعجب و البته غمگینی که تا چند دقیقه پیش حسابی برق خوشحالی درونشان جولان میداد خجالت نکشد و سپس با صدایی لرزان ادامه داد:
- متاسفانه هلدینگمون نابود شد و ورشکست شدیم، مجبور شدم برای جبران یک بخش کوچیک از بدهیمون عمارت رو بفروشم، لطفا امشب وسایلتون رو جمع کنید چون فردا باید خونه رو تحویل بدیم.
ویکتور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.