- تاریخ ثبتنام
- 25/5/24
- ارسالیها
- 307
- پسندها
- 1,874
- امتیازها
- 11,833
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #221
ولوله گم شده در زمان، ولولهای دیگر کفش آهنی به پا کرده، به قصد طوفان به پا کردن، قدم در راه گذاشت. چون صحرا که آخرین قدم را به انتهای کوچهای که از سمت چپ راه به کوچهای دیگر داشت برداشت و سپس متوقف شد. دست خم کرد و نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و ساعت را که از نظر گذراند، پوفی کرد. نیم قدمی عقب رفت و پا خم کرده، کف کفشش را به دیوار آجری تکیه داد تا خاکی هر چند اندک، از دیوار جدا شده و روی زمین بریزد. نگاهی به کیسهیِ مشکی رنگی که در دست داشت انداخت و سپس کیسه را رد کرده از دستش، با مچش که نگهشداشت، دستانش را درون جیبهای مانتوی سبزرنگش مخفی کرد. همراه با شفیع برای دادن بستهای آمده بود و شفیع نشسته در ماشین، دورتر از او، درست کنار ورودی کوچه منتظر بود تا او برگردد. به قول خودش مثل اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.