- تاریخ ثبتنام
- 8/6/24
- ارسالیها
- 15
- پسندها
- 68
- امتیازها
- 40
- سن
- 22
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
یک ساعت با هم نشستیم و برای من حرف زدن توی جمعی که تازه واردش شده بودم سخت بود. وقت خوردن شام که رسید کنار فرهاد نشستم و مادام و خسرو خان دو طرف میز نشسته بودن و رادمهر مقابل من نشست. باید اسم مادام رو از فرهاد بعداً میپرسیدم. کمی سوپ پیاز برای خودم ریختم و مشغول خوردنش شدم؛ میتونستم بگم از موقعی که اومدم پاریس این سوپ جزوه خوشمزهترینهاش بود.
- پس شما الان تقریباً آخرای درستون هست درسته؟
- آخراش نمیشه گفت، چون هنوز یک سال و نیم مونده.
- دوره بیمارستان رو هم میرین دیگه؟همه چی خوبه؟
- بله خوبه.
بازوهاش رو به میز تکیه داد.
- اگر کمکی خواستین توی درسهاتون میتونین رو کمک من حساب کنین.
چقدر حرکاتش و حرفهاش آدم رو مجذوب خودش می کرد و اون جمله آخرش لبخندی روی لبم نشوند. چون معمولاً اگر...
- پس شما الان تقریباً آخرای درستون هست درسته؟
- آخراش نمیشه گفت، چون هنوز یک سال و نیم مونده.
- دوره بیمارستان رو هم میرین دیگه؟همه چی خوبه؟
- بله خوبه.
بازوهاش رو به میز تکیه داد.
- اگر کمکی خواستین توی درسهاتون میتونین رو کمک من حساب کنین.
چقدر حرکاتش و حرفهاش آدم رو مجذوب خودش می کرد و اون جمله آخرش لبخندی روی لبم نشوند. چون معمولاً اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر