• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهر در کسوف | زهرا غلامیان کاربر انجمن یک رمان

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
یک ساعت با هم نشستیم و برای من حرف زدن توی جمعی که تازه واردش شده بودم سخت بود. وقت خوردن شام که رسید کنار فرهاد نشستم و مادام و خسرو خان دو طرف میز نشسته بودن و رادمهر مقابل من نشست. باید اسم مادام رو از فرهاد بعداً می‌پرسیدم. کمی سوپ پیاز برای خودم ریختم و مشغول خوردنش شدم؛ می‌تونستم بگم از موقعی که اومدم پاریس این سوپ جزوه خوشمزه‌ترین‌هاش بود.
- پس شما الان تقریباً آخرای درستون هست درسته؟
- آخراش نمیشه گفت، چون هنوز یک سال و نیم مونده.
- دوره بیمارستان رو هم می‌رین دیگه؟همه چی خوبه؟
- بله خوبه.
بازوهاش رو به میز تکیه داد.
- اگر کمکی خواستین توی درس‌هاتون می‌تونین رو کمک من حساب کنین.
چقدر حرکاتش و حرف‌هاش آدم رو مجذوب خودش می کرد و اون جمله آخرش لبخندی روی لبم نشوند. چون معمولاً اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
گوشی رادمهر زنگ خورد و سریع به سمت بالکن رفت. خم شدم در گوش فرهاد گفتم:
- زشته پس کی قراره درباره خونه حرف بزنیم؟
فرهاد گوشش با من بود اما چشمش رو رادمهری بود که تماسش تمام شده بود و دست‌هایش را تکیه به میله‌های بالکن داده و خیره به خیابان بود، ضربه‌ای به پشتم زد.
- یه دقیقه وایستا الان میام.
پیش رادمهر رفت و من به طرفشون نگاه می‌کردم. رادمهر تکیه داد به میله‌ها و دست به سینه و با اخم به حرف‌های فرهاد گوش می‌داد. یکدفعه نگاهم به نگاه رادمهر گره خورد که لبخندی تحویلم داد، منم به اجبار لبخندی زدم و چشم دزدیدم. هر دو وارد خانه شدند.
با چشم و ابرو به فرهاد اشاره کردم.
-‌بگو دیگه.
صدام خیلی کم بود و باعث خنده این مرد خوش خنده شد.
- خسرو خان این مهرناز تا من رو نکشته بیا وضع خونه رو مشخص کنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
آخر شب به خانه برگشتم و لباس‌هام رو به گوشه‌ای انداختم و لباس راحتی به تن کردم.
- رتبه کنکورتون توی ایران چند شد؟
باز صدای هر کسی که اون سال‌ها رو یادم می آورد باید توی سرم تکرار می‌شد و این بار نوبت رادمهر بود. قرار بود تا کی ذهنم درگیر اون روزا باشه نمی دونم ولی من که ازشون فرار کرده بودم...

***
پنج سال پیش/تهران

شب از نیمه گذشته بود، سر درد عجیبی سراغم آمده بود، دستم را روی سرم گذاشتم و به صفحه موبایل خیره شدم.
در که باز شد، نگاهم به سمت در برگشت و با دیدن ماهک که در دستش لیوان آب و ورقه‌ی قرص بود لبخند زدم. با نگرانی نگاهم کرد.
- بگردم تو که هنوز خوب نشدی... .
به سمتم قدم برداشت و لیوان را روی میز گذاشت و قرص را به سمتم گرفت.
- یه دونه از این بخور خوب می شی.
قرص را گرفتم و خوردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
به طرف بالکن قدم برداشتم و لبه‌ی آنجا ایستادم.
بابا متوجه من نشد. کنار حوض نشسته بود و سیگار می.کشید و با تلفن صحبت می کرد.
- آخه شما بگو من چی کار کنم؟
کلافه بود و مدام موهای جوگندمیش را عقب می فرستادم.
- آخه چطوری خودم رو بزنم به بیخیالی انگار که هیچی نشده؟!
پوزخند زد.
- یعنی ادای بی غیرتا رو دربیارم؟
تعجب کردم و نمی‌توانستم حدس بزنم با کی صحبت می کند.
- شما به آقا بگو که مگه من باعث آشناییشون شدم که حالا مسئولیتش با من باشه؟!
نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم حدس بزنم با کی صحبت می کند اما در دلم آشوبی به پا شده بود.
- به بیوک خان بگو به... .
صدای زنگ تلفنم بلند شدم و به صفحه موبایل نگاه کردم.
پدر سریع سرش را بالا آورد و نگاهمان به یک دیگر گره خورد.
- بعداً زنگ می زنم.
با صدای بلند تر از قبل،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صداش که به گوشم رسید آرام شدم، اما به نظر خسته می آمد.
- سلام عزیزم خوبی؟
رفتم و لبه‌ی تخت نشستم.
- مرسی خوبم، تو خوبی؟
- من حسابی خستم اما با صدات حالم خوب شد.
لب‌هایم از ذوق کشیده شد.
- راستی عيدت مبارک باشه.
- عید تو هم مبارک خانوم.
با خواهش اسمم را صدا زد:
- مهرناز؟
سرم را کج کردم:
- جانم؟
- فردا میای ببینمت؟
چشم هایم گرد شد.
- فردا؟روز اول عید؟!
انگاری که اصلاً برایش مهم نبود، گفت:
- آره چی می شه مگه؟
- فردا مهتاب اینا با خانواده شوهرش میان خونه ما من چه بهونه‌ای بیارم آخه؟
- یعنی هیچ جوره نمی شه؟
سکوت کردم
- مهرناز تو رو خدا کارم باهات واجبه یه ساعت زود ببینمت، حرف بزنیم... خودمم برمی‌گردونمت.
- باشه صبح خوبه؟
ذوق کرد.
- ساعت ده خوبه؟
- آره خوبه.
کمی دیگر باهم حرف زدیم اما من مدام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
27
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
برای بار آخر موهای خرمایی رنگم را که از زیر شال لیمویی رنگم بیرون ریخته بود، درست کردم. کیف مشکی رنگم را از توی کمد برداشتم و از اتاق خارج شدم.
خواستم از پله‌ها پایین برم که صدای رادیو به گوشم رسید و فهمیدم بابا و مامان بیدار شدند. بابا هر روز صبح اخبار را نگاه می کرد اما اگر مشغول صبحانه خوردن بود در رادیو به آن گوش می داد. به سمت پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
- سلام
هر دو پشت میز صبحانه در حال صبحانه خوردن بودن با شنیدن صدایم به طرفم برگشتند. بابا با خوش رویی جوابم را داد؛ اما مامان چشم‌هایش گرد شده بود و به سر تا پایم اشاره کرد.
- شما روز اول عیدی کله‌ی سحر کجا می ری؟
ناچار بودم به دروغ گفتن، اگر روز دیگری بود اصلا نمی پرسیدن کجا می روم که من بابت بیرون رفتن با یاشار دروغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا