• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهر در کسوف | زهرا غلامیان کاربر انجمن یک رمان

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مهر در کسوف
نام نویسنده:
زهرا غلامیان
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5648

ناظر:
.lTimal. .lTimal.

مهرناز بعد از شکستی که در عشق و تحصیلش تجربه می کند، به پاریس مهاجرت می کند و سعی بر فراموش گذشته دارد. او بعد از چند سال دوباره عاشق می‌شود و وقتی برای مراسم ازدواج تصمیم می‌گیرند به ایران برگردند، همه چی در زندگی مهرناز تغییر می‌کند و او باید برای نجات خانواده‌اش، تن به ازدواج با کسی را می‌دهد که او را نمی‌شناسد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,455
پسندها
34,238
امتیازها
64,873
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
35
 
  • مدیر
  • #2

تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان


آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ash;

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
او درگیر سفری بود میان گذشته و آینده
گذشته‌ای که ازآن اون نبود
آینده‌ای که به خواسته او نبود
اما برای رهایی باید انتخاب می کرد
در بازیی که او بود، چه کسی می‌دانست خط پایان کجاست؟
در تمام تاریکی‌ها چه کسی می‌دانست خورشید از کجا طلوع خواهد کرد؟
او می‌خواست همه این‌ها را بداند؛ اما همه جا پر از سایه‌های مبهم بود... .

..............................

مقدمه:
دلش می‌خواست عاشق باشد، چون عشق است که تمام روزمرگی‌های زندگی را زیبا می‌کند، دوست داشت هر روز به هوای آمدنش خانه را آب و جارو کند، گل‌های تازه و رنگارنگ را درون گلدان شیشه‌ای بگذارد، نگذارد گردی روی قاب عکس‌های دو نفره‌هایشان بشیند و گیسوان به رنگ آفتابش را شانه کند و در هوای معشوق به ساز عشق برقصد و دلبری کند.
اما نمی‌دانست کدام خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زمان حال/پاریس

تکیه به دیوار داده بودم و از پنجره منظره بیرون را تماشا می‌کردم. باورم نمی‌شد بالاخره اون خونه‌ای رو که می‌خواستم برای خودم داشته باشم رو دارم؛ هرچند کوچک و اجاره‌ای بود اما به نظرم برای خروج از زندگی خوابگاهی، شروع خوبی بود.
- چطوره؟
برگشتم و با دیدن فرهاد پشت سرم لبخند زدم.
- خیلی خوبه واقعاً مرسی بابت اینکه کمک کردی این خونه رو پیدا کنم.
دستش را بالا آورد و به شانه‌ام ضربه‌ای زد.
- کاری نکردم دختر خوب، بعدشم من که از اول گفتم خوابگاه نرو و بیا خونه بگیر.
- آخه می‌خواستم جا بیفتم توی این شهر بعدش خونه بگیرم، زندگی توی غربت از اولش برام سخت بود؛ اما خب تنهایی زندگی کردن برام سخت‌تر بود. مدام اونجا به این فکر می‌کردم که بهونه نگیرم چون وضعیت خیلی‌ها اونجا شبیه منه.
رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشم غره‌ای رفتم و خندم گرفت‌ به این طرز فکری که درباره من داشت.
- دست شما دردنکنه فرهاد خان.
- سر شما دردنکنه مهرناز خانوم، پاشو به کارات برس شب ساعت هشت میام دنبالت بریم پیش صاحبخونه درباره همه چی با هم حرف می‌زنیم. منم الان باید یه سر برم بیمارستان.
قبلاً تعجب کرده بودم که چرا بدون اینکه قراردادی نوشته بشه باید میومدم این خونه؛ اما از موقعی که فرهاد فهمیده بود دنبال خونم گفته بود کاریم نباشه و درست دو روز بعد خبر داد که خونه پیدا شده.
-‌شب ژاکلین هم باهات میاد؟
از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد. قدش بلند بود و سرم رو مجبور بودم خیلی بالا بگیرم، برای همین ترجیح دادم منم از جام بلند بشم. کلافه نفسش رو بیرون داد.
-‌نه امشب اجرا داره.
خندم گرفته بود از اون مدل گفتنش.
- خب حالا چرا اینطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خیلی دلم می‌خواست بالکن را بچینم و برای همین تصمیم گرفتم دوباره سری بزنم. عجیب بود اما از پنجره باید وارد بالکن می‌شدم. وارد که شدم سر و صدا بود؛ ولی انقدری نبود که آزار دهنده باشه. دستم را به میله‌های بالکن گرفتم و نفسم را به داخل فرستادم. رو به رو پیرمردی را دیدم که در بالکن مشغول آبیاری گلدان‌هایش بود و به رادیو گوش می‌داد. ناخداگاه یاد بابا افتادم که هر جا می‌رفت که دیدی به تلوزیون نداشت، رادیو همراهش بود و با دقت اخبار را دنبال می‌کرد. حواسم نبود که در افکارم غرق شدم و به مرد خیره شدم. متوجه نگاهم که شد سرش را بالا آورد و بهم لبخند زد و دستی برایم تکان داد.
منم متقابلاً لبخند زدم؛ اما از خجالت دستم را کمی بالا آوردم و سریع به داخل برگشتم.
اتاق را بار دیگه از نظر گذراندم. نورگیر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بلند شدم و مشغول حاضر شدن شدم. پیراهن مشکی که کمی بالاتر از زانو بود را با جوراب شلواری مشکی نازکی ست کردم و چون بالاتنه لباسم پوشیده بود، ترجیح دادم موهای خرمایی رنگم را بالای سرم ببندم، آرایش ملایمی هم کردم.
هرچقدر فکر می‌کردم دست خالی رفتن زشت بود و وقت برای خرید چیزی نداشتم. برای همین سمت وسایلی که تازه از ایران برایم رسیده بود رفتم و یک بسته کوچک نبات و زعفران برداشتم چون که ایرانی بود به نظرم بهترین کادو ممکن بود و این وسایل اینجا عتیقه حساب می‌شدن. داخل پاکتی قرار دادم و کیفم را برداشتم که گوشیم زنگ خورد و دکمه سبز را لمس کردم.
- جانم فرهاد رسیدی؟
- آره بیا پایین.
از خانه خارج شدم و پله‌های پیچ در پیچ را پایین آمدم. خانه در طبقه دوم بود اما پله هایش زیاد بود. از ساختمان که خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
هر چی اطلاعاتم درباره صاحبخانه بیشتر می‌شد، بیشتر تعجب می پ‌کردم. فرهاد به سمت در رفت و زنگ را فشرد. در که باز شد با هم وارد شدیم و وقتی از پله ها بالا می‌رفتیم خم شد و کنار گوشم گفت:
- می‌دونم سئوال های زیادی تو سرته و استرس داری، با خودشون که حرف بزنی تازه میفهمی چقدر آدم های خوبی هستن و خیالت هم راحت میشه.
به طبقه دوم که رسیدیم. در خانه باز بود و زنی حدوداً شصت سال جلوی در ایستاده بود. موهای بلوند و چشم های آبی زیبایی داشت.
- سلام به روی ماهتون.
از فارسی حرف زدنش با اون لهجه شیرینش لبخند پهنی روی لبم نشست، فرهاد کنار ایستاد تا اول من وارد بشم.
-‌ سلام خوبین؟
محکم من را در آغوش گرفت.
- من خوبم تو چطور؟
فرهاد با صدای بلند خندید.
- این هیچطور مادام.
زن خندید و ضربه ای به بازویش زد.
- ننه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سریع یادم افتاد که پاکت رو به مادام ندادم. سریع از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و پاکت را به سمتش گرفتم.
- بفرمایید مادام البته قابل شما رو نداره.
ذوق زده از دستم گرفت و داخلش را نگاه کرد.
- وای دستت درد نکنه.
وسایل را از پاکت بیرون کشید و به پشت سر من نگاه کرد.
- خسرو ببین دختر برامون چی آورده!
سر چرخاندم و با دیدن خسرو خان که سینی چای در دستش بود، خشکم زد. او همان مردی بود که در بالکن خانه دیدمش. او موهای خاکستری و کم پشتی داشت و هیکل متوسط؛ اما نسبت به سنش رو فرم بود.
آمد و سینی چای را روی میز قرار داد و به رسم ادب اول با من احوال پرسی کرد.
- سلام احوال شما خانوم خوبین؟
واقعاً خجالت کشیدم از اینکه آنطور خیره داشتم از خانه نگاهش می کردم اما سعی کردم خودم را کنترل کنم.
-‌سلام ممنونم شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

زهرا غلامیان

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
43
امتیازها
40
سن
22
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
فرهاد رو به خسرو خان چشمک زد و با اشاره پرسید:"خسرو خان کیه؟"
- رادمهر هم قراره بیاد فکر کنم اون باشه.
چشم های فرهاد گرد شد.
- مگه برگشته؟
- آره یک هفته هم هست برگشته، انگاری اتفاق خوبی نیفتاده که زود برگشته. بهش چیزی نگیا!
صدای سلام احوالپرسی مادام و صدای بم مردانه‌ای که به گوش رسید، سکوت برقرار شد.
خسرو خان خم شد و چیزی در گوش فرهاد سریع گفت که فرهاد اخم هایش کمی در هم رفت و با تکان دادن سرش حرفش را تایید می کرد. بالاخره مادام با رادمهری که به نظر هم سن و سال فرهاد بود، وارد شد.
پس این رادمهری بود که نگرانش بودن. کت تک خوش دوخت سرمه‌ای رنگی را با پیراهن سفید و شلوار کرم ست کرده بود و کمی قد بلندتر از فرهاد به نظر می‌رسید و بسیار جذاب بود.
بعد از احوالپرسی با خسروخان،به گرمی فرهاد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا