- ارسالیها
- 131
- پسندها
- 772
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #91
مسیح کنارِ کاپوت ایستاد، دستش را روی سطحِ خنکِ آن گذاشته و سر که به عقب چرخاند رخسارِ آوا را حبسِ سایه شکارِ چشمانِ شکارچیاش کرد. سپس سکوت به تاراج برد و جواب داد:
- بیمقصدی دختر؛ خونه که نمیری، توقعی هم نمیشه داشت من به خونهام دعوتت کنم، جای دیگهای هم که مد نظرت نیست. نهایتش گفتم امشب اینجا وقتمون رو با شمردنِ ستارهها تلف کنیم تا طلوعِ آفتاب. شاید جالب باشه بدونی من آدمِ شب بیداریام!
آوا تای ابرویی بالا پراند، جلوتر آمده و ایستاده سمتِ دیگرِ کاپوت درست به موازاتِ جایگاهِ مسیح و بعد آرام گفت:
- طلوعِ آفتاب؟
مسیح جلوتر آمد، این بار مقابلِ کاپوت ایستاد و بعد هم پیشِ چشمانِ آوا روی آن جای گرفت. کفِ دستانش را دو طرفِ تن ستون کرده و نگاهش خیره به آسمانِ شب با طرحِ درخششِ ستارهها و ماه،...
- بیمقصدی دختر؛ خونه که نمیری، توقعی هم نمیشه داشت من به خونهام دعوتت کنم، جای دیگهای هم که مد نظرت نیست. نهایتش گفتم امشب اینجا وقتمون رو با شمردنِ ستارهها تلف کنیم تا طلوعِ آفتاب. شاید جالب باشه بدونی من آدمِ شب بیداریام!
آوا تای ابرویی بالا پراند، جلوتر آمده و ایستاده سمتِ دیگرِ کاپوت درست به موازاتِ جایگاهِ مسیح و بعد آرام گفت:
- طلوعِ آفتاب؟
مسیح جلوتر آمد، این بار مقابلِ کاپوت ایستاد و بعد هم پیشِ چشمانِ آوا روی آن جای گرفت. کفِ دستانش را دو طرفِ تن ستون کرده و نگاهش خیره به آسمانِ شب با طرحِ درخششِ ستارهها و ماه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.