نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 2,405
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #91
مسیح کنارِ کاپوت ایستاد، دستش را روی سطحِ خنکِ آن گذاشته و سر که به عقب چرخاند رخسارِ آوا را حبسِ سایه شکارِ چشمانِ شکارچی‌اش کرد. سپس سکوت به تاراج برد و جواب داد:
- بی‌مقصدی دختر؛ خونه که نمیری، توقعی هم نمیشه داشت من به خونه‌ام دعوتت کنم، جای دیگه‌ای هم که مد نظرت نیست. نهایتش گفتم امشب اینجا وقتمون رو با شمردنِ ستاره‌ها تلف کنیم تا طلوعِ آفتاب. شاید جالب باشه بدونی من آدمِ شب بیداری‌ام!
آوا تای ابرویی بالا پراند، جلوتر آمده و ایستاده سمتِ دیگرِ کاپوت درست به موازاتِ جایگاهِ مسیح و بعد آرام گفت:
- طلوعِ آفتاب؟
مسیح جلوتر آمد، این بار مقابلِ کاپوت ایستاد و بعد هم پیشِ چشمانِ آوا روی آن جای گرفت. کفِ دستانش را دو طرفِ تن ستون کرده و نگاهش خیره به آسمانِ شب با طرحِ درخششِ ستاره‌ها و ماه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #92
حتی اگر بازمانده‌ی این شب هم بود باز هم زیباییِ طلوعِ آفتاب به چشمش نمی‌آمد وقتی مغموم و خسته‌تر از خسته، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و اشکی که بارِ دیگر به چشمانِ گزیده شده‌اش نیش زد را نادیده گرفت. گلویش سنگین و نفسش لرزان، مسیح که خیرگی به او را کش داده بود، ابرو درهم کشیده و سعی کرد ذهنِ خودش را از پژواکِ حرف‌هایی این چنین و آشنا در گذشته فراری دهد؛ پس هردو کنارِ هم از افکارشان فرار کردند به بهای تلف شدنِ وقت با شمردنِ ستارگان تا رسیدن به طلوعِ خورشید و لبخند زدنِ صبحی نو به رویشان!
آغازِ گذرِ زمان خلاصه شد در دقیقه‌هایی که یکی پس از دیگری جایگزین می‌شدند تا رسید به روشنایی در حدِ گرگ و میشِ هوا و چیزی نزدیک به طلوع! آن گاه که مسیح و آوا هنوز کنارِ هم بر روی کاپوتِ ماشین نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #93
نورِ آفتابِ صبحگاهِ بهاری محفلِ رقاصی به راه انداخت و از دلبری‌اش که عاشقانه‌ای فریبانه داشت با نسیمی ملایم، نقشِ درخششی انداخته بود به روی گل‌های ریز و شادابِ رنگی درونِ باغچه‌ای کوچک کنارِ تک درختی سبز و چه بهارِ دوست داشتنی‌ای با زیبایی‌اش عوام فریبی می‌کرد! بخشِ جدا از این باغچه و چسبیده به آن کاشی‌کاری شده، سمتِ دیگرش هم ساختمانی با نمای کرمی جای داشت که گویی از زیرِ درِ بسته‌اش عطرِ نگرانی به بیرون هجوم می‌آورد. منبعِ این نگرانی آرام بود که نشسته بر مبلِ اِل شکلِ چرم و سفید، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جذب و مشکی‌اش نهاده، گوش به تیک تاکِ ساعت دیواری سپرده و مدام موبایلش را این دست و آن دست می‌کرد. زبانی روی لبانِ گوشتی‌اش کشید و آن‌ها را بر هم فشرد، هاله‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #94
حرفش را آوا در ذهن سبک سنگین کرد، نگاهِ مسیح خیره به رقصِ تارِ موهای او روی گونه‌هایش سرِ بالا گرفته‌اش را اندکی پایین آورد و با چشمانش از او پرسید... متوجه شده بود؟ و آوا هم با فکر به منظورِ کلامِ او که دم می‌زد باید قوی‌تر از مشکلاتش خاکستر می‌زدود و برمی‌خاست نه که به دفن شدن زیرِ خاکستر رضایت دهد، با چشمانش پاسخ داد؛ اما چه پاسخِ در تضادی بود با اصلِ زندگی‌اش! اگر خودش ریشه بود و همایون تیشه، این ریشه به نسیمی از سوی نفس‌های سردِ تیشه می‌لرزید... با این حال پلکی آهسته زد، سری ریز تکان داده و مکثش را با ضعفِ صدایی که از تهِ چاه و خش‌دار بیرون می‌آمد درهم شکست:
- یادم می‌مونه!
لبخندِ مسیح قدری رنگ گرفته، دستانش را از جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش که بیرون کشید سرش را قدری کج تکان داده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #95
آرام ایستاده مقابلِ در، خم شده و از جاکفشی که بوت‌های مشکی‌اش را برداشت، مشغولِ به پا کردنِ بوت‌ها یک دستش را هم برای حفظِ تعادل به دیوار بند کرده در همان حال پاسخِ نورا را با عجله‌ای که کلماتش را به خط می‌کرد این چنین داد:
- نمی‌دونم فوقش زمین و زمان رو می‌گردم یا حتی میرم کلانتری؛ فقط این هیچ کاری نکردنه و یه جا نشستنه دارم دیوونه‌ام می‌کنه.
نورا لب از لب گشود حرفی بزند و همان دم آرام که بوت‌هایش را به پا کرد، دست از دیوار جدا کرده و صاف ایستاد، نگاهی انداخته به نورا و سری که برایش تکان داد، قصد کرد قدمی به جلو بردارد که همان دم صوتِ چرخشِ کلید در قفلِ در نگاهِ هردو را با چشمانی درشت سوی در کشید. دری که ثانیه‌ای بعد رو به داخل کشیده شد و نگرانیِ هردو قله‌ی قلب فتح کرده و نفس‌هایشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #96
انتهای مسیرِ سنگفرشی درِ میله‌ای و مشکی و ابتدای آن؟ پله‌های سنگی و سفیدی با نرده‌ی مشکی درحالی که دورِ نرده پیچک‌های سبز تا انتها پیچیده بود. دو طرفِ نمای خانه‌ای که سقفش هم شیب داشت، پنجره‌هایی به چشم می‌آمد که پرده‌های سفید و نازکی از داخل مقابلشان افتاده و اجازه‌ی دیدنِ داخل را نمی‌دادند. و این خانه‌ی تازه میزبانِ قدم‌هایی بود که به وقت گشوده شدنِ درِ اصلی رو به داخل برداشته شدند. سه کفشِ دخترانه که در هماهنگیِ جالبی هرسه مشکی و یکی پس از دیگری به داخل راه یافتند، اولی آوایی که دسته‌ی چمدانش را محکم‌تر میانِ مشتِ عرق کرده‌اش فشرده و چرخ‌های چمدان را که روی مسیر جلو کشید، رو بالا گرفته و قلبش را در دهان حس کرده از زورِ اضطرابی که می‌دانست تازه در نقطه‌ی شروع قرار داشت، نگاهش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #97
لبانِ خشکش را بر هم نهاد، آبِ دهانی سخت از گلو عبور داده و نفس زنان با قلبی بلعیده شده در اضطراب، آهسته به سویشان چرخید تا نگاهِ هردو به برقی از ردِ اشک بر گونه‌ی او گره خورد. سوالاتِ بی‌پاسخ بیشتر شدند، آرام پررنگ تر از پیش ابرو درهم کشیده و نگران برای آوایی که علتِ این حالش را نمی‌دانست، قدمی پیش گذاشت و با شک پرسید:
- آوا حالت خوبه؟
و او لب باز کرد حرفی بزند، از پریشانی‌اش بگوید درحالی که مردمک میانِ مردمک‌های آرامی گردش داد که گویی روی نگاه کردن به چشمانِ عسلی و درشتش را نداشت! آوا در خود گیر کرده بود، می‌دانست این مسیر این بار تبر می‌زد ویرانگرِ تمامِ پل‌های پشتِ سرش می‌شد که برای ابدیت محروم بماند از بازگشت به هر آنچه پیش از این‌ها بود. حالش بدتر از روزهای قبل، لبانش را از هم فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #98
روشنیِ حقیقت چه بود؟ همانی که همایون با پایین انداختنِ دستش و فرو بردنش در جیب سر صاف کرده و نگاه گردانده میانِ آرام و نورا لبخند از لبانش زدود و تیرِ خلاصش را رها کرد:
- خواهرتون یه مقدار رودروایسی داره دخترها؛ اما نگران نباشین من براتون توضیح میدم! تسویه‌ی بدهیِ من خلاصه شد توی خونه‌ی سابقتون که از این به بعد متعلق به منه و اینجا هم برای شماست، البته...
در لحظه‌ای که نگاهِ آرام و نورا هماهنگ و شوکه با اخمی پررنگ به سمتش چرخید، لبخندش چنان مرموز و خنجرِ دیدگانش چنان آرام را هدف گرفت که ندانست چرا؛ اما گویی به ناگاه بندِ دلش را پاره کرد و میانِ لبانش هم باریکه فاصله‌ای انداخت. هدفِ همایون همین دختر بود با چشمانِ درشت و عسلی درحالی که طره‌هایی از موهای صاف و مشکی‌اش را گریزان از حصارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #99
و باز هم نورا بود که جسارتِ جلو رفتن و حرف زدن داشت، او بود که نمی‌توانست جان از کلماتِ کشنده و واقعیاتِ مغزش بگیرد درحالی که حس می‌کرد دود از مغزِ آتش گرفته‌اش برمی‌خاست، آنچنان که لحنش تند و تیز بود و ولومِ صدایش رو به اوج می‌رفت:
- این مرتیکه چی می‌گفت آوا؟ تو دوباره باهاش معامله کردی؟ با کسی که یه بار کم مونده بود قبرِ هرسه تامون رو توی اون جنگلِ کوفتی بکَنه؟ چی رو معامله کردی آوا؟ کی رو؟
سوالِ آخرش را که با فریادی بلندتر از پیش ادا کرد، برق از سرِ آرام پراند و پلک زدنِ سریعش را هماهنگ با بالا پریدنِ یکباره‌ی شانه‌هایش در پی داشت. انگار جریانِ الکتریسیته‌ای از همه‌ی جانش عبور کرد و به مغزش که رسید، جرقه زد. پس از این جرقه بود که با لبانی فاصله افتاده میانشان رو چرخانده به سمتِ چپ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #100
نفهمید که آرام دندان بر هم فشرد و نفس‌هایش قدری تند و نامنظم راهِ بینی‌اش را طی کردند، حتی چون چشمانش را زیر افکنده و دستپاچه به سرِ هم کردنِ جملاتش مشغول شد ندید نگاهِ سخت شده‌ی اویی که حال زلزله به مشتش افتاده بود. این میان نورا با شنیدنِ حرف‌های او افتاده به تک خنده‌ای عصبی با کششِ یک طرفه و تیک مانندِ لبانش، دستِ راستش را به کمر و مانتوی کرم رنگِ تنش گرفته، دستِ چپش را هم بلند کرد و حینی که با سر به عقب بردنش شالِ نازک و همرنگِ مانتو روی موهایش لغزید و به عقب رفت، موهایش را به چنگ گرفته و کلافه و عصبی «وای» گفت. حتی او هم ماند در چه گفتنش به آوایی که هیچ جای توجیه و توضیحی قانع کننده را باقی نگذاشته، فقط شنید که او رو به آرام با درماندگی و عجز ادامه داد:
- حتی نمی‌تونم به چشم‌هات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا