متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 1,793
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
110
پسندها
709
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #81
پسرک رو پایین گرفت و ابروانش را بالا انداخت. نگاهِ سوالی‌اش بانمک و جعبه را که قدری محکم‌تر از قبل گرفت، لب بر هم زده و گفت:
- چه کاری؟
و در نگاهِ مسیح حسی درخشید که هرچند برقِ این درخشش چشمانِ پسر را زد؛ اما پی به چه بودنش نبرد و فقط نگریست مسیحی را که خبر نداشت در عمقِ سیاهیِ چشمانِ خودش دیدگانِ آبیِ آغشته به شوقِ پسربچه‌ای دیگر را می‌دید گم شده لابه‌لای خاطراتش... چنان گمگشتگی‌ای که از همیشه زنده‌تر در ذهن نگهش داشته بود!
- من حالم اصلا خوب نیست؛ هر آرزوی خوبی که بلدی رو از تهِ دلت برام داشته باش، خب؟
پسرک بانمک و آرام سر کج کرده به سمتِ چپ و خیره به برخاستنِ مسیح از روی زانوانش، سوالی که در مغزش می‌گشت را با آرام رو بالا گرفتنش خطاب به او پرسید:
- مریض شدی؟
شاید سادگیِ کودکانه‌ای بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
110
پسندها
709
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #82
دل نگرانی‌اش از بی‌خبر رفتنِ اول وقتِ آوا بود که حتی لب به صبحانه هم نزد، در این لحظه هم که هرچه با او تماس می‌گرفت در دسترس نبود. بارِ دیگر بر روی نامِ آوا کلیک کرده و پیشِ چشمانِ نورا که تک ابرویی بالا پرانده بود، موبایل را به گوشش چسبانده و خیره به پنجره گفت:
- آوا صبحِ زود بی‌خبر معلوم نیست کجا رفته، الان هم که در دسترس نیست... اینه که نگرانم می‌کنه!
ابروانِ نورا بارِ دیگر از روی شک به آغوشِ هم پیوستند، قدمی رو به جلو برداشت و خیره به آرام که تیشرتِ سفید و ساده‌ای به تن داشت با شلوارِ جذب و مشکیِ همرنگ با صندل‌هایش، خودش هم مشکوک شده به این حالِ آوا و دل نگرانِ او، فقط دید که آرام با شنیدنِ دوباره‌ی در دسترس نبودنِ موبایل او «اه» پررنگ و کلافه‌ای بر لب رانده موبایلش را پایین آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
110
پسندها
709
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #83
آوا تنها بود در این جنگل! نه همایون اهمیتی به گریه‌های او می‌داد و نه حتی کسی بود برای یاری دادنش... در حدی حالش بد بود که حتی سراغی از موبایلِ قرار گرفته‌اش بر روی داشبورد نمی‌گرفت و خبر نداشت آرام برای چندمین بار تماس می‌گرفت و بی‌جواب می‌ماند. آرام که بی‌قرار سر و تهِ سالن را با قدم‌هایش متر می‌کرد و از بی‌پاسخ ماندنِ تماس‌هایش بود که مدام یک سرِ موبایل را به کفِ دستش می‌کوبید و نفسش را فوت می‌کرد، در نهایتِ ناامیدی کنارِ او هم نورا بود که این بار تماس گرفته با آوا و یک دستش را هم کشیده به پشتِ گردنش، ابروانِ باریکش را فراخوانده به یک هم آغوشیِ سخت به واسطه‌ی دلشوره برای خواهرش، چون نصیبِ او هم فقط کلامی با محتوای در دسترس نبودنِ موبایلِ آوا شد، کلافه و نگران لبانش را جمع کرد، موبایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
110
پسندها
709
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #84
یک لحظه بود! رسیدنِ مسیح به پسربچه و گرفتنِ شانه‌های او با عقب کشیدنش، آوایی که یک دم تازه به خود آمده و از پس زمینه‌ی تارِ چشمانش تصویرِ کودک را دیده، قلبش شوکه محکم به سینه کوفت و نفسش درجا گیر کرده چشمانش که درشت شدند یک آن به سرعت پا بر روی پدالِ ترمز فشرد و ماشین را نگه داشت هرچند که با اقدامِ به موقعِ مسیح پسربچه عقب کشیده شده و جانِ سالم به در برده بود. آوا شوکه و مات نفس زنان به روبه‌رو خیره شده و زن با دو خودش را رسانده به پسرش، مسیح که کودک را رها کرد او به آغوشِ مادرش راه یافت و این میان آوا بود که حتی پلک هم نمی‌زد. ماشین‌های مختلف از گوشه و کنارِ خیابان رد می‌شدند؛ اما در این بخش انگار زمان همچون آوا توقف کرده بود. مسیح نفس می‌زد و قفسه‌ی سینه‌اش تند می‌جنبید، ابروانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا