- ارسالیها
- 110
- پسندها
- 709
- امتیازها
- 3,753
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #81
پسرک رو پایین گرفت و ابروانش را بالا انداخت. نگاهِ سوالیاش بانمک و جعبه را که قدری محکمتر از قبل گرفت، لب بر هم زده و گفت:
- چه کاری؟
و در نگاهِ مسیح حسی درخشید که هرچند برقِ این درخشش چشمانِ پسر را زد؛ اما پی به چه بودنش نبرد و فقط نگریست مسیحی را که خبر نداشت در عمقِ سیاهیِ چشمانِ خودش دیدگانِ آبیِ آغشته به شوقِ پسربچهای دیگر را میدید گم شده لابهلای خاطراتش... چنان گمگشتگیای که از همیشه زندهتر در ذهن نگهش داشته بود!
- من حالم اصلا خوب نیست؛ هر آرزوی خوبی که بلدی رو از تهِ دلت برام داشته باش، خب؟
پسرک بانمک و آرام سر کج کرده به سمتِ چپ و خیره به برخاستنِ مسیح از روی زانوانش، سوالی که در مغزش میگشت را با آرام رو بالا گرفتنش خطاب به او پرسید:
- مریض شدی؟
شاید سادگیِ کودکانهای بود...
- چه کاری؟
و در نگاهِ مسیح حسی درخشید که هرچند برقِ این درخشش چشمانِ پسر را زد؛ اما پی به چه بودنش نبرد و فقط نگریست مسیحی را که خبر نداشت در عمقِ سیاهیِ چشمانِ خودش دیدگانِ آبیِ آغشته به شوقِ پسربچهای دیگر را میدید گم شده لابهلای خاطراتش... چنان گمگشتگیای که از همیشه زندهتر در ذهن نگهش داشته بود!
- من حالم اصلا خوب نیست؛ هر آرزوی خوبی که بلدی رو از تهِ دلت برام داشته باش، خب؟
پسرک بانمک و آرام سر کج کرده به سمتِ چپ و خیره به برخاستنِ مسیح از روی زانوانش، سوالی که در مغزش میگشت را با آرام رو بالا گرفتنش خطاب به او پرسید:
- مریض شدی؟
شاید سادگیِ کودکانهای بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.