نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 2,405
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #81
پسرک رو پایین گرفت و ابروانش را بالا انداخت. نگاهِ سوالی‌اش بانمک و جعبه را که قدری محکم‌تر از قبل گرفت، لب بر هم زده و گفت:
- چه کاری؟
و در نگاهِ مسیح حسی درخشید که هرچند برقِ این درخشش چشمانِ پسر را زد؛ اما پی به چه بودنش نبرد و فقط نگریست مسیحی را که خبر نداشت در عمقِ سیاهیِ چشمانِ خودش دیدگانِ آبیِ آغشته به شوقِ پسربچه‌ای دیگر را می‌دید گم شده لابه‌لای خاطراتش... چنان گم‌گشتگی‌ای که از همیشه زنده‌تر در ذهن نگهش داشته بود!
- من حالم اصلا خوب نیست؛ هر آرزوی خوبی که بلدی رو از تهِ دلت برام داشته باش، خب؟
پسرک بانمک و آرام سر کج کرده به سمتِ چپ و خیره به برخاستنِ مسیح از روی زانوانش، سوالی که در مغزش می‌گشت را با آرام رو بالا گرفتنش خطاب به او پرسید:
- مریض شدی؟
شاید سادگیِ کودکانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #82
دل نگرانی‌اش از بی‌خبر رفتنِ اول وقتِ آوا بود که حتی لب به صبحانه هم نزد، در این لحظه هم که هرچه با او تماس می‌گرفت در دسترس نبود. بارِ دیگر بر روی نامِ آوا کلیک کرده و پیشِ چشمانِ نورا که تک ابرویی بالا پرانده بود، موبایل را به گوشش چسبانده و خیره به پنجره گفت:
- آوا صبحِ زود بی‌خبر معلوم نیست کجا رفته، الان هم که در دسترس نیست... اینه که نگرانم می‌کنه!
ابروانِ نورا بارِ دیگر از روی شک به آغوشِ هم پیوستند، قدمی رو به جلو برداشت و خیره به آرام که تیشرتِ سفید و ساده‌ای به تن داشت با شلوارِ جذب و مشکیِ همرنگ با صندل‌هایش، خودش هم مشکوک شده به این حالِ آوا و دل نگرانِ او، فقط دید که آرام با شنیدنِ دوباره‌ی در دسترس نبودنِ موبایل او «اه» پررنگ و کلافه‌ای بر لب رانده موبایلش را پایین آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #83
آوا تنها بود در این جنگل! نه همایون اهمیتی به گریه‌های او می‌داد و نه حتی کسی بود برای یاری دادنش... در حدی حالش بد بود که حتی سراغی از موبایلِ قرار گرفته‌اش بر روی داشبورد نمی‌گرفت و خبر نداشت آرام برای چندمین بار تماس می‌گرفت و بی‌جواب می‌ماند. آرام که بی‌قرار سر و تهِ سالن را با قدم‌هایش متر می‌کرد و از بی‌پاسخ ماندنِ تماس‌هایش بود که مدام یک سرِ موبایل را به کفِ دستش می‌کوبید و نفسش را فوت می‌کرد، در نهایتِ ناامیدی کنارِ او هم نورا بود که این بار تماس گرفته با آوا و یک دستش را هم کشیده به پشتِ گردنش، ابروانِ باریکش را فراخوانده به یک هم آغوشیِ سخت به واسطه‌ی دلشوره برای خواهرش، چون نصیبِ او هم فقط کلامی با محتوای در دسترس نبودنِ موبایلِ آوا شد، کلافه و نگران لبانش را جمع کرد، موبایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #84
یک لحظه بود! رسیدنِ مسیح به پسربچه و گرفتنِ شانه‌های او با عقب کشیدنش، آوایی که یک دم تازه به خود آمده و از پس زمینه‌ی تارِ چشمانش تصویرِ کودک را دیده، قلبش شوکه محکم به سینه کوفت و نفسش درجا گیر کرده چشمانش که درشت شدند یک آن به سرعت پا بر روی پدالِ ترمز فشرد و ماشین را نگه داشت هرچند که با اقدامِ به موقعِ مسیح پسربچه عقب کشیده شده و جانِ سالم به در برده بود. آوا شوکه و مات نفس زنان به روبه‌رو خیره شده و زن با دو خودش را رسانده به پسرش، مسیح که کودک را رها کرد او به آغوشِ مادرش راه یافت و این میان آوا بود که حتی پلک هم نمی‌زد. ماشین‌های مختلف از گوشه و کنارِ خیابان رد می‌شدند؛ اما در این بخش انگار زمان همچون آوا توقف کرده بود. مسیح نفس می‌زد و قفسه‌ی سینه‌اش تند می‌جنبید، ابروانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #85
آوا نفسش را محکم بیرون فرستاده و در خود ندید این لحظه را به بحث کردن با مسیح بگذراند از آنجا که حالِ روبه‌راهی هم نداشت، پلکی آهسته زده و رو به سمتی دیگر چرخاند. مسیح اما وقتی حالِ او را بدتر از آنچه می‌دید فهمید بی‌خیالِ ادامه دادنِ بحث فقط کمی رنگ بخشیده به گره‌ی ابروانش و همزمان که قدمی جلو می‌آمد آوا را مخاطب قرار داد:
- پیاده شو روی صندلیِ شاگرد بشین من جات رانندگی می‌کنم!
ابروانِ آوا که آغوشِ هم را ترک گفتند، نگاهش را سوی مسیح چرخاند که کنارش ایستاده و چون چشمش به او افتاد، مسیح اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و در همان حال که ابروانش را همراه با شانه‌هایش کوتاه بالا انداخت، از آنجا که گیجیِ نگاهِ آوا نصیبش شده بود بی‌قید ادامه داد:
- البته این هم فقط یه پیشنهاد برای کمکه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #86
لیدا که از روی صندلی بلند شد، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی و همرنگ با بافتِ یقه هفت و مشکی که به تن داشت به سمتش چرخید. یک تای ابرویش را همان نشسته بر پیشانی نگه داشت، دست به سینه شده و خیره به برقِ چشمانِ سبزِ همایون که با هر قدم جلو آمدنش به او نزدیک تر می‌شد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و سپس با ریز طعنه‌ای در کلامش به گوش رساند:
- این کبکت که خروس می‌خونه برای نگرانیم کافیه همایون!
همایون که در نهایت به فاصله‌ی یک قدم مقابلِ او ایستاد کوتاه خندیده و دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد. نگاهش خیره به چشمانِ دقیقِ لیدا و لبخندش یک طرفه، هر اندازه کامِ صبح را برای آوا به زهر آلوده کرد خود در این لحظه چنان آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
- اینکه انقدر به من بدبینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #87
ظهر بود و دل نگرانی‌های اوج گرفته‌ی دو خواهر به نام‌های آرام و نورا! هردو هنوز سردرگم، کلافه و نگران سر و تهِ سالن را با قدم‌هایشان متر می‌کردند و موبایلِ آوا را هم موردِ هجومِ لشکری از تماس‌ها و پیام‌های بی‌پاسخ قرار داده بودند. سالن در گردابِ سکوت فرو رفته و از این گرداب فقط ندایی شبیه به تیک تاکِ ساعتِ گردِ چسبیده به دیوار شنیده می‌شد. نورا که آخرین تماسش را هم بدونِ به پاسخ رسیدن قطع شده دید، موبایل را از گوشش پایین آورد، روی مبل نشسته و چشم دوخت به آرام که نگران نگاهی به ساعت انداخت و لبانش را بر هم فشرد. آوا سابقه نداشت تا این اندازه نسبت به تماس‌ها و پیام‌های آن‌ها بی‌تفاوت باشد. حتی اگر درگیرِ کار هم بود فقط جوابِ یک پیام را هم می‌داد و حال... زمان رسیده به ظهر و او از خود فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #88
آوا بینی‌اش را بالا و زبانی روی لبانِ خشکش کشید. آبِ دهانی از گلو گذرانده و سری که آهسته به طرفین تکان داد و معنایش شد رد کردنِ خواسته‌ی مسیح و حتی لیوانِ در دستِ او، مسیح کلافه نچی کرده و دمی نگاه به سمتی دیگر چرخاند. نورِ آفتاب چشمانش را می‌زد و دریای آرام گرفته پس از طوفانش را با ریز کردنِ مردمک‌هایش بیشتر به رخ می‌کشید. نفسی گرفته و چون دوباره رو به سمتِ آوا چرخاند و او را خیره به مقابل دید، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و سپس ادامه داد:
- اگه جوابِ خواهرهات رو نمیدی لااقل طوری ادامه بده که بتونی پیششون برگردی.
نگاهِ آوا با ریز ارتعاشی از جانبِ پلک‌هایش گوشه چشمی به مسیح افتاد و تکانِ لیوان را در دستِ او دید که خواهانِ گرفته شدنش بود. هیچ میلی نه به خوردنِ غذا داشت و نه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #89
پشتِ همان میز همایون نشسته بر صندلیِ چرم و نسکافه‌ای درست مقابلِ لیام و سمتِ راستش هم لیدا نشسته، هرسه در سکوت به خوردنِ شامشان مشغول بودند و گوش‌هایشان را میزبانِ نوازش‌های موسیقی می‌کردند. این میان بالاخره لیام بود که سکوت را از میدان به در کرد وقتی که نگاهش را سوی همایونی فرستاد که با رها کردنِ قاشق و چنگالِ نقره‌ای در بشقابِ سفید و خالی شده‌اش نیم نظری گذرا سویش فرستاد، سپس دستش را پیش برد و از جعبه‌ی نقره‌ایِ دستمال کاغذی وسطِ میز دستمالی بیرون کشید.
- نگفتی... مناسبتِ این شامِ یهویی چی بود بابا؟
شکی بانمک در کلامش بود که ریز کششی کمرنگ به لبانِ باریکِ لیدا بخشید. او در سکوت فقط تکه کاهویی از ظرفِ سالاد سزارِ مقابلش را به چنگال زد و سمتِ دهان برده، چشمانِ عسلی‌اش را هم سوی همایون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #90
لیدا کوتاه خندید و همایون هم لبانش را به طرحِ لبخندی مزین کرد. جز او و خودِ لیام هیچکس نمی‌دانست در ذهنِ او چه می‌گذشت! لیدا خبر نداشت؛ اما همایون از همان شبِ میهمانی در چشمانِ لیام دختری چشم عسلی با موهای مشکی را شکار کرد که تمامِ حواسش را در همان مدت زمانِ کوتاهی که برای دیدنش سپری کرد ربوده بود. از همین رو بود که برقِ مرموزِ چشمانِ خیره‌اش به لیام را نه لیدا می‌فهمید و نه حتی خودِ او! سکوتی کوتاه میانشان جریان یافت و نبضِ آرامش را میانِ صوتِ موسیقی پیدا کرده، همان دم لیام هم حالتِ دست به سینه‌اش را درهم شکست. تکیه از صندلی گرفته و تنش را که جلو کشید، دستش را پیش برد و لیوانِ پُر شده از دلسترِ لیمویی را در دست حبس کرد. لبه‌ی لیوان را که به لبانش چسباند و جرعه‌ای را هم به دهان فرستاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا