متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | هانیه سادات حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 600
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
هوا همیشه ابری نیست
نام نویسنده:
هانیه سادات حسینی
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد رمان: 5687
ناظر:
Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade

خلاصه: زندگی برایم سراسر سختی بود،سختی‌‌ای که تنیده شده با جانم شده بود و من گلاویز با او اما...
تقلا می کردم کمی آرام شوم اما مگر می شد در مرداب تقلا کرد و نجات یافت؟
گاهی شروع پایان می شد و گاهی پایان شروع اما همه چیز بعد از دیدن او شروعی در پایان زندگیم داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sara_D

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,318
پسندها
16,615
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara_D

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
بنام خدا
گاهی باید عاشقانه هایت را
بی صدا فریاد بزنی...!
***
- زینب حسینی.
با صدای کرختی که مرا از روی تمسخر صدا میزد، از جای برخاستم و به دختری که شده بود فرشته عذاب من نگاه کردم. چنان مرا صدا
میزد که گویی حق وی را تا آخر عمر خورده باشم اما... من‌ رسم نامهربانی را یاد نگرفته بودم برای همین با لبخندی بی جان گفتم:
- سلام متین، صبحت بخیر.
با غرور و تکبر همیشگی‌اش که معلوم نبود از کجا نشأت گرفته است در جوابم گفت:
- برا من دخترخاله نشو یتیم برو دفتر کارت دارن.
لبخندم را خوردم، مگر یتیم بودن جرم بود؟یا گناهی نابخشودنی که حکمش تا آخر عمر عذاب باشد؟
سعی کردم حال خودم را خراب نکنم، دفعه اولم نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
احساسات منفی‌ام به اوج خودش رسیده بود و باعث ریزش اشک‌هایم شده بود.
با همان بغض همیشگی‌ام گفتم:
- خا..خانم من باور کنین...
صورتش را با بی‌حوصلگی تکان داد، وسط حرفم پرید و گفت:
- نگاه کن دختر جون من حوصله تو یکی رو دیگه ندارم، شیر فهم شد؟ برای همین برات یه کار پیدا کردم.

درمیان گریه و بغض لبخندی بر لبانم‌ نشست. پس هنوز رها نشده بودم، هنوز کسی هوای مرا داشت.
- هوی به چی می خندی؟ این کارو بخاطر تو یکی نکردم، بخاطر دوستم کردم. دنبال یه فرد کر و کور می‌گرده تا بیاد خونه‌ش رو تر و تمیز کنه.
متعجب به او نگاه کردم، اما من که کر و کور نبودم!
- تعجب نکن دخترجون‌ تو یه یتیم بدبختی از اینکه فردا روز از بی پولی بمیری گوشه‌ی خیابون بهتر حداقل کر و کور بری برای دوستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
- بهم کاری نداشته باشین.
پوزخندی بر لبان‌ متین نشست و گفت:

- اوه نه بابا توام یاد گرفتیا! چی شده از صبح تا حالا شیر شدی؟
سرم را پایین انداختم. مگر من حق دفاع از خودم را نداشتم؟ چرا باید زور می‌شنیدم و لب نمی‌زدم؟
- هوی زینب با توام!

سر بلند کردم و به متین و دخترانی که اطرافش بودند نگاه کردم و به این جواب رسیدم که...
نه... من شجاع نیستم.
سرم را دوباره پایین انداختم و این بار بیشتر از قبل چرا که شرم و احساس گناه مرا در آغوش کشیده بود.
با اولین مشتی که بر سرم خورد به سمت دیوار پرت شدم. لبخند بی‌جانی بر لبانم نشست حکم من چه بود؟!
مشت های پی در پی بر سر و صورتم وارد می شد، بر روی زمین که افتادم دیگر مشتی بر من وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
چنان خشمگین و عصبانی بود که نمیشد آن را با یک من عسل خورد، فهمیده بودم که اختلال شخصیت دارد و باید هر هفته پیش روانشناس برود برای همین در جواب‌هایش من معمولا سکوت می‌کردم. اما انگار معلم ریاضی متوجه این قضیه نبود‌.
- خانم مدیر باید بهتون بگم بچه‌های دوازدهم‌مون خیلی بی ادب شدن و..
و چنان بر روی میز‌اش زد که لرزه‌ای به جانم افتاد.
- وایستا‌ خانم محترم! تو فقط یه معلمی نه بیشتر...حق داری به بچه‌ها سرکلاس بگی کی چیکار کنه و کی چیکار نکنه اما‌... بیرون از کلاس تو حقی نداری به کسی چیزی بگی اینو بدون.
- اما من...
- اما تو چی؟ فکر کردی با پارتی‌های بابات اومدی معلم اینجا شدی همه کاره‌ای؟ دخترجون‌ دهنت بو شیر میده بشین سرجات!
- فکر می‌کنم...

بلند خندید به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
قلبم در سینه می کوبید. چرا همه غمهای عالم برای من شده بود؟ من محکوم به کدام گناه بودم؟
- خانم مدیر تقصیر من نیست.
- پس تقصیر کیه؟ اون گروه؟ اون دخترا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- آره خانم.
می‌دانستم حرفم را باور نمی‌کند. درک این موضوع که من بیگناه هستم برایش مانند باورهای‌ ریشه‌دار درون ناخودآگاه‌اش بود.
- باشه.
با تعجب سر بلند کردم، او حرف مرا قبول کرد؟! یعنی...قبول کرد؟!
- خانم حسینی من حرف تو رو قبول می‌کنم ولی بدون بازم برای تو کاری نمی‌تونم انجام بدم.
- یعنی چی؟
-یعنی حمایتی از سمت من نداری.
- چرا؟!
به سمتم آرام قدم برداشت و جلوی من ایستاد و خم شد.

- چون تو یتیم هستی و پدر و مادری نداری که فردا بیان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
به اطراف با تعجبی آشکار نگاه می‌کردم. زندگی این‌ گونه هم وجود داشت؟! آنقدر در رفاه باشی که...
- زینب خانم کجایی؟
به مدیر مدرسه که حالا نقش یک خیره را با جدیت تمام بازی می‌کرد، نگاه ‌کردم و گفتم:
- بله خانم مدیر؟
- بیا اینجا.
سرم را پایین انداختم و به سمت‌شان رفتم.
- این دختر همه کار بلده خیالت راحت باشه عزیزم.
و بعد خانم مسنی که از اول آمدنم مرا زیر نظر گرفته بود، گفت:

- خوبه هر کاری که بلد باشه نخواد من براش توضیح بدم کارش رو خودش انجام بده حقوقش را بالا می‌برم‌.
دلم می‌خواست بپرسم حقوقم چقدر است؟ چقدر بیشتر می‌شود؟
- می‌تونه از امروز و الان کار کنه؟
- اما من خانم امت..
یک نگاه خشمگین‌اش کافی بود تا تمام عمرم سکوت کنم.
- می‌تونه.
- خوبه.
سری تکان داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
سری تکان دادم و گفتم:
- بله، چشم خانم.
- آفرین خوشم میاد که خودت حد تو میدونی.
با این حرف‌اش دیگر دل و دماغ سوال پرسیدن نداشتم و فقط می‌خواستم کارم را انجام دهم.
- طبقه بالا کلا اتاقه، یک راهروی بزرگ و کلی اتاق همین.
روی پاشنه پا چرخید و گفت:

- هر اتاقی حق نداری بری، برای تمیزکاری اتاقی که باید تمیز کنی عددش رو بهت میگم...طبقه پایین هم که خودت داری می‌بینی حرف دیگه ای هم فکر نکنم مونده باشه بیا ببرمت آشپزخونه.
کل نشان دادنش چند ثانیه هم نشد!
- اینجا آشپز‌خونه‌ست.
و باهم وارد آشپزخانه شدیم. آنقدر بزرگ‌ و جذاب بود که من را یاد فیلم‌های تاریخی می‌انداخت. سبک و چیدمان کل آشپزخانه قدیمی بود و همین آشپزخانه را متفاوت می‌کرد.
- بیا جلو دخترجون.
من که حیران به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
118
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
حکم من را زجر بریده بودند و من هم آن را قبول کرده بودم.
با وارد شدن به اتاقم‌ دوباره حس سرخوردگی به تک تک سلول‌هایم وارد شد.
گاهی امید در ناامیدی همانند آب در خشکی‌ست.
- یا بخواب یا برو بیرون.
با صدای خواب آلود متین رعشه‌ای به جانم افتاد. انگار در خواب عمیقی فرو رفته بود وگرنه اگر می‌دانست من هستم تا مورد عنایت واقع نمی‌شدم مگر مرا رها می‌کرد؟
بدون حرفی بر روی تخت خودم خوابیدم و سلاح دفاعی‌ام را بر روی خودم کشیدم و با دعاهای‌ فراوان خودم را در آغوش خواب انداختم.
با صدای داد بسیار شدیدی چشم باز کردم که گروه عذاب را رو به روی خودم دیدم.
- هوی زینب.
بر روی تخت نشستم و گفتم:
- ب..بله؟
- بلند شو دیرت نشه.
با چشم‌های از حدقه بیرون زده از جای برخاستم. یعنی این دخترها من را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا