- تاریخ ثبتنام
- 28/7/24
- ارسالیها
- 34
- پسندها
- 223
- امتیازها
- 990
- مدالها
- 2
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #21
وارد اتاق که شدم. نگاهی سنگین را روی خودم حس میکردم. سرام را که بلند کردم نگاهمان باهم تلقی شد ولی طولانی نبود و در حد یک نگاه، سرام را پایین انداختم و جلوتر رفتم.
لیوان آب را جلواش گرفتم و گفتم:
ـ بفرمایید
ـ نمیتونم بخورم کمکم کن
خجالت زده لیوان را به سمت دهاناش بردم.
آب که خورد سریع از او دور شدم.
ـ اسمت چیه؟
ـ زینب
ـ چرا اینقدر فرق میکنی؟
ـ منظورتون چیه آقا؟
ـ بنظر مذهبی میای
ـ بله آقا
ـ من باور ندارم به هیچ چی،میفهمی؟
و بعد گلدانی که روی میز بود را شکست.
هرچی کنار دستش بود را روی زمین انداخت و موجب شد صدای مهلکی بلند شود. قلبم در سینه می کوبید، شیطان پس از شیطان میآمد.
لبخند زدم. آری در ظلمت فراوان که فرو افتی دیگر گریه کم است!
خندهی تلخ من...
لیوان آب را جلواش گرفتم و گفتم:
ـ بفرمایید
ـ نمیتونم بخورم کمکم کن
خجالت زده لیوان را به سمت دهاناش بردم.
آب که خورد سریع از او دور شدم.
ـ اسمت چیه؟
ـ زینب
ـ چرا اینقدر فرق میکنی؟
ـ منظورتون چیه آقا؟
ـ بنظر مذهبی میای
ـ بله آقا
ـ من باور ندارم به هیچ چی،میفهمی؟
و بعد گلدانی که روی میز بود را شکست.
هرچی کنار دستش بود را روی زمین انداخت و موجب شد صدای مهلکی بلند شود. قلبم در سینه می کوبید، شیطان پس از شیطان میآمد.
لبخند زدم. آری در ظلمت فراوان که فرو افتی دیگر گریه کم است!
خندهی تلخ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش