- ارسالیها
- 2,399
- پسندها
- 20,101
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
«زمان حال»
اتاق، غرق در تاریکی مطلق بود و تنها نوری که فضا را میشکافت، از چراغ خواب کوچک کنار تخت میتابید و سایههای مبهمی از اسباب و اثاثیه را روی دیوار میانداخت. نگاهم را بیهدف روی ساعت چوبی کنج اتاق ثابت ماند. صدای تیکتاک عقربههایش در سکوت سنگین اتاق، مثل چکشی بر اعصابم کوبیده میشد، انگار با هر تیکتاک، طنابی را دور گردنم محکمتر میکشید.
نفسم را پرشتاب بیرون دادم، چشمهایم را بستم و غلتی زدم.
اینها بهانهای برای نخوابیدن بود.
فکر پرونده و حرفهای منوچهر و اعتراف فرناز، دست بهیکی کرده بودند تا امشب را به طولانیترین شب عمرم تبدیل کنند.
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. سرم را به آرامی به سمت فرناز چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
موهای بلندش بالشت...
اتاق، غرق در تاریکی مطلق بود و تنها نوری که فضا را میشکافت، از چراغ خواب کوچک کنار تخت میتابید و سایههای مبهمی از اسباب و اثاثیه را روی دیوار میانداخت. نگاهم را بیهدف روی ساعت چوبی کنج اتاق ثابت ماند. صدای تیکتاک عقربههایش در سکوت سنگین اتاق، مثل چکشی بر اعصابم کوبیده میشد، انگار با هر تیکتاک، طنابی را دور گردنم محکمتر میکشید.
نفسم را پرشتاب بیرون دادم، چشمهایم را بستم و غلتی زدم.
اینها بهانهای برای نخوابیدن بود.
فکر پرونده و حرفهای منوچهر و اعتراف فرناز، دست بهیکی کرده بودند تا امشب را به طولانیترین شب عمرم تبدیل کنند.
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. سرم را به آرامی به سمت فرناز چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
موهای بلندش بالشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش