متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
«زمان حال»
اتاق، غرق در تاریکی مطلق بود و تنها نوری که فضا را می‌شکافت، از چراغ خواب کوچک کنار تخت می‌تابید و سایه‌های مبهمی از اسباب و اثاثیه را روی دیوار می‌انداخت. نگاهم را بی‌هدف روی ساعت چوبی کنج اتاق ثابت ماند. صدای تیک‌تاک عقربه‌هایش در سکوت سنگین اتاق، مثل چکشی بر اعصابم کوبیده می‌شد، انگار با هر تیک‌تاک، طنابی را دور گردنم محکم‌تر می‌کشید.
نفسم را پرشتاب بیرون دادم، چشم‌هایم را بستم و غلتی زدم.
این‌ها بهانه‌ای برای نخوابیدن بود.
فکر پرونده و حرف‌های منوچهر و اعتراف فرناز، دست به‌یکی کرده بودند تا امشب را به طولانی‌ترین شب عمرم تبدیل کنند.
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. سرم را به آرامی به سمت فرناز چرخاندم و چشم‌هایم را باز کردم.
موهای بلندش بالشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
***
بوی سیگار و عود در فضا پیچیده بود.
کنار مبل سبز، روی زانوانم فرود آمدم و با نگاهی متحیر به جسم بی‌جان منوچهر خیره شدم.
چشمانش باز بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، انگار هنوز هم به‌دنبال چیزی می‌گشت.
گوشه‌ی لب‌های باریکم لرزیدند.
من هرگز از منوچهر خوشم نمی‌آید، اما، حضورش آرامم می‌کرد... .
دست لرزانم را از جیبم درآوردم و آرام چشم‌هایش را بستم.
سرمای بدنش به پوستم نفوذ کرده بود، و ضربان قلبم رفته‌رفته بالاتر می‌رفت.
سعی کردم نفس‌های بریده‌ام را منظم کنم، اما سینه‌ام سنگین شده بود.
نگاهم روی به زخم دور گردنش کشیده شد.
احساس می‌کردم دنیا دارد دور سرم می‌چرخد و الان است که بیفتم.گلیم زیر پایم را چنگ زدم و به‌سختی خودم را نگه داشتم.
نور قرمز و آبی آمبولانس، در هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
سلام سلام.
اینجا دیگه کم‌کم داره داستانمون شروع میشه، ولی هنوز نظرات شروع نشده:610595-f4fee7d8018d2f5ca10c2e5d7cc88678:


و او بی‌ هیچ حرفی حرکت کرد.
عکس‌ها را از جیبم درآوردم و درمانده، به‌آنها خیره شدم.
کاش این عکس‌ها دست من بود و به‌جای منوچهر، من کشته می‌شدم تا از این مصیبت رها شوم.
چشم‌هایم می‌سوخت، شاید خاک‌های باغچه به آن خورده بود.
گلویم درد می‌کرد، شاید سرما خوردم.
چیزی که می‌دانستم این بود که من گریه‌ام نگرفته.
من با سه تا عکس و دو تا طناب، نمی‌توانستم یک قاتل را پیدا کنم، به‌خصوص الان که کمک‌دستم کشته شده بود.
عکس‌ها را دوباره داخل جیب بارانی‌ام چپاندم و دست به سینه، به کفش‌هایم خیره شدم.
چی می‌شد اگر من هم یک جفت کتانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
سپس روی پاشنه‌‌ی پایش چرخید و با قدم‌هایی محکم، اتاق را ترک کرد.
در را پشت سرش بستم و به آن تکیه دادم.
چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و نفسم را پرشتاب بیرون دادم.
***
صدای برخورد قطرات باران به پنجره‌ی کوچک مقابلم، در گوشم می‌پیچید و برای بار هزارم، سرتاسر اتاق را از نظر گذراندم.
اتاقی کوچک با دیوارهایی خاکستری و یک میز چوبی با دو صندلی.
در فلزی زنگ‌زده باز شد و نگاه من به سمت زنی قدبلند افتاد که در کنار سرباز ایستاده بود.
کت مشکی گشادش مرا یاد خبرنگاری انداخت که دیروز دیده بودم و ناخواسته نگاهم را تنگ‌تر کردم.
چشم‌هایش با پارچه‌ای سفید بسته شده بود و رنگ چهره‌اش رو به سفیدی بود.
با قدم‌هایی آرام به سمت صندلی مقابل آمد که نگاه‌ام به صورت کشیده‌ی سرباز دوخته شد.
-‌ می‌تونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
به‌نظر می‌رسید این خبرنگار به‌دنبال شر است، اما من خودم به‌تنهایی مشکلات بزرگی داشتم.
نباید جزئی از بازی این پرونده باشم.
آب دهانم را قورت دادم.
-‌ نمی‌خوام با کلمات بازی کنیم، من اینجا فقط دنبال حقیقت می‌گردم.
کلماتی که از دهانم خارج شدند، محکم و قاطع بودند، اما ریشخند او، باعث شد که این اطمینان را از دست بدهم.
-‌ حقیقتکه همیشه پیدا می‌شه، فقط بعضی از امثال شما، تا وقتی که به نفعشون باشه انکارش می‌کنن.
دهان نیمه‌بازم را بستم و با چشم‌هایی درشت‌شده نگاهش کردم.
همان‌قدر که او نترس و حاضرجواب بود، من بزدل بودم و کلمات را گم می‌کردم. قطعاً نمی‌توانستم اولین بازجویی عمرم را موفق پشت سر بگذارم.
آهی کوتاه کشیدم و به بخاری که از دهانم خارج شد، خیره شدم.
دستم را روی روزنامه‌ی زبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا