• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

مدیر تالار تیزر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,395
پسندها
19,956
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
سن
15
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
«زمان حال»
اتاق، غرق در تاریکی مطلق بود و تنها نوری که فضا را می‌شکافت، از چراغ خواب کوچک کنار تخت می‌تابید و سایه‌های مبهمی از اسباب و اثاثیه را روی دیوار می‌انداخت. نگاهم را بی‌هدف روی ساعت چوبی کنج اتاق ثابت ماند. صدای تیک‌تاک عقربه‌هایش در سکوت سنگین اتاق، مثل چکشی بر اعصابم کوبیده می‌شد، انگار با هر تیک‌تاک، طنابی را دور گردنم محکم‌تر می‌کشید.
نفسم را پرشتاب بیرون دادم، چشم‌هایم را بستم و غلتی زدم.
این‌ها بهانه‌ای برای نخوابیدن بود.
فکر پرونده و حرف‌های منوچهر و اعتراف فرناز، دست به‌یکی کرده بودند تا امشب را به طولانی‌ترین شب عمرم تبدیل کنند.
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. سرم را به آرامی به سمت فرناز چرخاندم و چشم‌هایم را باز کردم.
موهای بلندش بالشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Armita.sh

مدیر تالار تیزر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,395
پسندها
19,956
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
سن
15
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
***
بوی سیگار و عود در فضا پیچیده بود.
کنار مبل سبز، روی زانوانم فرود آمدم و با نگاهی متحیر به جسم بی‌جان منوچهر خیره شدم.
چشمانش باز بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، انگار هنوز هم به‌دنبال چیزی می‌گشت.
گوشه‌ی لب‌های باریکم لرزیدند.
من هرگز از منوچهر خوشم نمی‌آید، اما، حضورش آرامم می‌کرد... .
دست لرزانم را از جیبم درآوردم و آرام چشم‌هایش را بستم.
سرمای بدنش به پوستم نفوذ کرده بود، و زبان قلبم رفته‌رفته بالاتر می‌رفت.
سعی کردم نفس‌های بریده‌ام را منظم کنم، اما سینه‌ام سنگین شده بود.
نگاهم روی به زخم دور گردنش کشیده شد.
احساس می‌کردم دنیا دارد دور سرم می‌چرخد و الان است که بیفتم.گلیم زیر پایم را چنگ زدم و به‌سختی خودم را نگه داشتم.
نور قرمز و آبی آمبولانس، در هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا