متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
چشم‌هایم را به‌آرامی باز کردم و به چشم‌های گردش خیره شدم.
احساس می‌کردم دیوارهای محافظتی که دور خود ساخته بودم یکی یکی فرو ریختند و باید هرچه سریع‌تر اینجا را ترک کنم؛ اما زنی که مقابلم نشسته بود، پاهایم را سست‌ کرده بود و نمی‌توانستم از جایم بلند شوم.
صدایش لرزشی داشت که نشان از اضطرابش بود.
-‌ ولی من بهش حق می‌دم... !
سرش را پایین انداخت و انگشتانش را روی میز کشید.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-‌ به‌نظرم آدمایی که سیاه‌روز کشته، کمترین مجازات براشون مرگ بوده... .
سرش را بالا آورد و با چشم‌هایی سرخ، به چشم‌های منتظرم خیره شد.
گوشه‌ی لب‌هایش به‌آرامی لرزیدند، و قبل از آنکه چیزی بگوید، خون در رگ‌هایم یخ زد.
-‌‌ شما یه رازی داری که تو این کره‌ی خاکی، فقط من می‌دونم. منم فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
سلام به همگیییی.
هرچند که خیلی کم شدیم... .


***
قفل را با حرکتی آرام باز کردم و وارد خانه شدم. بادی داغ، مرا من را به آغوش کشید و عطر دیوارهای نم‌کشیده به مشامم ‌رسید.
بی‌آنکه برگردم، در را بستم و چراغ‌ها را روشن کردم. خانه خالی و ساکت بود و تنها صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، سکوتِ سنگین شب را می‌شکست.
یک قدم به جلو برداشتم، هیچکس در سالن نبود.
-‌ فرناز؟
صدایم در این خلوت بی‌جواب ماند.
قدم‌هایم روی سرامیک‌های سرد، در گوشم پژواک می‌انداخت و ضربان قلبم رفته‌رفته بیشتر می‌شد.
اگر بعد از دعوایی که ظهر داشتیم، هنوز برنگشته باشد چی؟
نرده‌ی چوبی راه‌پله را در دستانم فشردم و از پله‌ها بالا رفتم.
باری دیگر صدایش زدم.
-‌ فرناز.
مسیرم را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
با پیدا کردن کاغذ تاشده‌ای، کتاب را سرجایش گذاشتم.
کاغذ مچاله را کامل باز کردم و مقابلش گرفتم.
باریکه‌ی نوری ضعیف اتاق، شبیه نواری زرد روی چهره‌اش افتاده بود.
-‌ این چیه؟
آباژور کنار کتابخانه را روشن کردم و خیره به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش، نامه را سمت خود چرخاندم.
-‌ فرناز عزیزم، خودت می‌دانی که خیلی اهل شعر نیستم، اما این غزل حافظ، چقدر زیبا از عشق میان من و تو می‌گوید.
نفس عمیقی کشیدم و بی‌آنکه غزل را بخوانم، خط آخر نامه را خواندم:
-‌ زادروزت مبارک، عشق ابدی، از طرف خشایار!
نگاه عصبی‌ام را از کاغذ گرفتم و به چشم‌های ترسیده‌ی فرناز خیره شدم.
بی‌اختیار کاغذ دستم را مچاله کردم و سمتش پرت کردم.
بلافاصله به سمت راه‌پله رفتم.
احساس می‌کردم در یک گرداب عمیق فرو رفته‌ام و هر لحظه دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

عقب
بالا