- ارسالیها
- 2,407
- پسندها
- 20,257
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
چشمهایم را بهآرامی باز کردم و به چشمهای گردش خیره شدم.
احساس میکردم دیوارهای محافظتی که دور خود ساخته بودم یکی یکی فرو ریختند و باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنم؛ اما زنی که مقابلم نشسته بود، پاهایم را سست کرده بود و نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
صدایش لرزشی داشت که نشان از اضطرابش بود.
- ولی من بهش حق میدم... !
سرش را پایین انداخت و انگشتانش را روی میز کشید.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- بهنظرم آدمایی که سیاهروز کشته، کمترین مجازات براشون مرگ بوده... .
سرش را بالا آورد و با چشمهایی سرخ، به چشمهای منتظرم خیره شد.
گوشهی لبهایش بهآرامی لرزیدند، و قبل از آنکه چیزی بگوید، خون در رگهایم یخ زد.
- شما یه رازی داری که تو این کرهی خاکی، فقط من میدونم. منم فقط...
احساس میکردم دیوارهای محافظتی که دور خود ساخته بودم یکی یکی فرو ریختند و باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنم؛ اما زنی که مقابلم نشسته بود، پاهایم را سست کرده بود و نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
صدایش لرزشی داشت که نشان از اضطرابش بود.
- ولی من بهش حق میدم... !
سرش را پایین انداخت و انگشتانش را روی میز کشید.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- بهنظرم آدمایی که سیاهروز کشته، کمترین مجازات براشون مرگ بوده... .
سرش را بالا آورد و با چشمهایی سرخ، به چشمهای منتظرم خیره شد.
گوشهی لبهایش بهآرامی لرزیدند، و قبل از آنکه چیزی بگوید، خون در رگهایم یخ زد.
- شما یه رازی داری که تو این کرهی خاکی، فقط من میدونم. منم فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.