• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
چشم‌هایم را به‌آرامی باز کردم و به چشم‌های گردش خیره شدم.
احساس می‌کردم دیوارهای محافظتی که دور خود ساخته بودم یکی یکی فرو ریختند و باید هرچه سریع‌تر اینجا را ترک کنم؛ اما زنی که مقابلم نشسته بود، پاهایم را سست‌ کرده بود و نمی‌توانستم از جایم بلند شوم.
صدایش لرزشی داشت که نشان از اضطرابش بود.
-‌ ولی من بهش حق می‌دم... !
سرش را پایین انداخت و انگشتانش را روی میز کشید.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-‌ به‌نظرم آدمایی که سیاه‌روز کشته، کمترین مجازات براشون مرگ بوده... .
سرش را بالا آورد و با چشم‌هایی سرخ، به چشم‌های منتظرم خیره شد.
گوشه‌ی لب‌هایش به‌آرامی لرزیدند، و قبل از آنکه چیزی بگوید، خون در رگ‌هایم یخ زد.
-‌‌ شما یه رازی داری که تو این کره‌ی خاکی، فقط من می‌دونم. منم فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
سلام به همگیییی.
هرچند که خیلی کم شدیم... .


***
قفل را با حرکتی آرام باز کردم و وارد خانه شدم. بادی داغ، مرا من را به آغوش کشید و عطر دیوارهای نم‌کشیده به مشامم ‌رسید.
بی‌آنکه برگردم، در را بستم و چراغ‌ها را روشن کردم. خانه خالی و ساکت بود و تنها صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، سکوتِ سنگین شب را می‌شکست.
یک قدم به جلو برداشتم، هیچکس در سالن نبود.
-‌ فرناز؟
صدایم در این خلوت بی‌جواب ماند.
قدم‌هایم روی سرامیک‌های سرد، در گوشم پژواک می‌انداخت و ضربان قلبم رفته‌رفته بیشتر می‌شد.
اگر بعد از دعوایی که ظهر داشتیم، هنوز برنگشته باشد چی؟
نرده‌ی چوبی راه‌پله را در دستانم فشردم و از پله‌ها بالا رفتم.
باری دیگر صدایش زدم.
-‌ فرناز.
مسیرم را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
با پیدا کردن کاغذ تاشده‌ای، کتاب را سرجایش گذاشتم.
کاغذ مچاله را کامل باز کردم و مقابلش گرفتم.
باریکه‌ی نوری ضعیف اتاق، شبیه نواری زرد روی چهره‌اش افتاده بود.
-‌ این چیه؟
آباژور کنار کتابخانه را روشن کردم و خیره به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش، نامه را سمت خود چرخاندم.
-‌ فرناز عزیزم، خودت می‌دانی که خیلی اهل شعر نیستم، اما این غزل حافظ، چقدر زیبا از عشق میان من و تو می‌گوید.
نفس عمیقی کشیدم و بی‌آنکه غزل را بخوانم، خط آخر نامه را خواندم:
-‌ زادروزت مبارک، عشق ابدی، از طرف خشایار!
نگاه عصبی‌ام را از کاغذ گرفتم و به چشم‌های ترسیده‌ی فرناز خیره شدم.
بی‌اختیار کاغذ دستم را مچاله کردم و سمتش پرت کردم.
بلافاصله به سمت راه‌پله رفتم.
احساس می‌کردم در یک گرداب عمیق فرو رفته‌ام و هر لحظه دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
زبانش را روی لبش کشید و با پاشنه‌ی پایش روی پله‌های سفید ضرب گرفت.
آه کوتاهی کشیدم و از او رو گرفتم.
رعد و برق دوباره زد و صدای دزدگیر ماشین، در فضای ساکت خانه، پیچید.
بعد از مدتی طولانی، صدای فرناز، به‌آرامی بلند شد:
-‌ ببین بهمن، من نمی‌تونستم... .
بی‌اختیار سمتش برگشتم که به‌سرعت لب‌هایش را چفت هم کرد و ساکت شد.
نور زردی که پشت سرش می‌تابید، کمی صورتش را از ابهام ‌درآورده بود.
منتظر نگاهش کردم و پرسیدم:
-‌ خب؟!
سرش را پایین انداخت حلقه‌ی طلایی‌اش را در انگشتش چرخاند.
-‌ نمی‌دونم!
پوزخند صداداری به رویش زدم، اما ساکت ماندم.
او دنبال بهانه‌ای برای توجیه کارهایش بود، و اگر من حرفی می‌زدم، رشته‌ی افکارش پاره می‌شد.
نه من چیزی می‌گفتم، نه فرناز، و برای مدتی طولانی، همه‌جا ساکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
باد سرد شب، مانند پنجه‌های یخ‌زده‌ای، به صورتم چنگ می‌زد و استخوان‌هایم را به لرزه می‌انداخت. هوای سرد و نمناک پاییزی، به عمق ریه‌هایم نفوذ می‌کرد و حس خفگی را در من تقویت می‌کرد. از کوچه‌ی باریکی عبور می‌کردم، کوچه‌ای که دیوارهای بلند و کثیف آن، سایه‌ی سنگینی بر سرم انداخته بود. درخت‌های لخت و بی‌برگ، مانند بازوان نحیف و استخوانی، در دو سوی کوچه ایستاده بودند و سکوت هولناکی بر فضای تاریک حاکم کرده بودند.
من به کسی نیاز داشتم، به صدایی آشنا، به لمس دست‌های گرمی که مرا آرام کند.
کسی شبیه پدر و مادر... .
صدای جیرجیرک‌ها در این سکوت شب، به گوشم می‌خورد، صدای تنهایی‌ای که مرا تا عمق وجودم می‌لرزاند. هر قدمی که برمی‌داشتم، بیشتر از قبل از خانه دور می‌شدم، اما بازهم، در تاریکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
کلمات آخرم را با احتیاط ادا کردم، مانند کسی که بر لبه‌ی پرتگاه ایستاده.
پدر بی‌توجه به من، صدای رادیو را زیاد کرد، انگار که می‌خواست صدای مرا بپوشاند. مامان هم به بافتنی‌اش مشغول شد.
ناگهان دستش می‌لرزید و کاموا مدام از بین انگشتانش سر می‌خورد.
سرش را بالا آورد و با نگاهی پرسشگر به چهره‌‌ام خیره شد:
-‌ اون‌وقت چرا؟!
لب‌هایم را تر کردم تا جوابش را بدهم که پدرم این فرصت
را ازم سلب کرد.
-‌ ولش کن خانم، زنو شوهر دعوا کنن، ابله‌هان باور کنن! اینا جوونن، با یه دعوا جوگیر می‌شن!
قدمی به پدر که گوشه‌ی سالن، کنار میز نشسته بود نزدیک شدم. دستی لایه موهای مواجم کشیدم و پرسیدم:
-‌ نصف عمرم هدر رفته، چطور ممکنه جوون باشم؟!
صدای مامان، از پشت سرم آمد.
-‌ این حرفا چیه بچه؟
به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
با تپش قلبی شدید چشم‌هایم را باز کردم و به سردر خانه خیره شدم.
چقدر اینجا ایستاده‌ام؟
دستان یخ‌زده‌ام و چراغ‌های خاموش شهرک‌، می‌گفتند ساعت‌ها؛ اما ذهنم هنوز در شوک بود.
آن صحنه‌ها چقدر واقعی بودند.
نگاهم را از در فلزی گرفتم و خیره به زمین خاکی، دستان سر شده‌ام را روی هم کشیدم.
دلم نمی‌خواست پا به خانه‌ای بگذارم که با منت نگاهم کنند.
مردد، قدمی به سمت عقب برداشتم و دوباره ایستادم.
آن‌ها پدر و مادرم بودند، چرا باید راجع‌به‌شان چنین فکری کنم؟
دوباره به سمت خانه رفتم و دستم را سمت زنگ بردم، اما این‌بار پسر بچه‌ای از پشت سرم گفت:
-‌ مطمئنی می‌خوای بری؟!
از جا پریدم و بی‌اختیار سرم را سمت صدا چرخاندم.
جا خورده‌ بودم و کمی ترسیده‌؛ شاید کمتر کسی از دیدن یک پسر هفت-هشت ساله بترسد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
بریم کم‌کم به پارت‌گذاری منظم برسیم:)

با وحشت چرخیدم.
پسرک همچنان ایستاده بود، اما این بار لبخندی روی لب‌هایش بود.
-‌ برو بچه جون، مامان بابات نگران می‌شن!
به ستون آبی تکیه داد و گفت:
-‌ من که مامان بابا ندارم!
ابروهایم را به‌هم نزدیک کردم و نگاه وحشت‌‌زده‌ام را تیز کردم.
-‌ خودت چی؟! خودت کی هستی؟
سرش را تکان داد و جواب داد:
-‌ همونی که فکر می‌کنی!
نفسم را کلافه بیرون دادم و کمی از او فاصله گرفتم.
او فقط یک بچه‌ی مزاحم بود!
-‌ من راجع‌به یه بچه‌ای که ساعت نه شب تنها بیرونه و انقدر گستاخه هیچ نظری ندارم!
از سرجایم بلند شدم که صدایش متوقفم کرد!
-‌ من می‌شناسمت! تو منی کشتی!
این جمله‌ای بود که نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم.
در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
پسرک سرش را کج کرد و گفت:
-‌ من فقط اومدم تا بهت هشدار بدم! او زنی که عصر دیدی، به‌نظرم برای خواسته‌ش، هرکاری می‌کرد! باید کمکش کنی!
پوزخندی زدم و سرم را به سمت خیابان چرخاندم.
چرا باید به یک غریبه کمک می‌کردم؟
نمی‌دانم چی شد که پسرک با صدای آرامش ادامه:
-‌ اون غریبه نیست!
مردد به سمتش برگشتم و وقتی نگاهم به نگاهش افتاد پرسیدم:
-‌ منظورت چیه؟!
با پاهای کوچکش، قدمی به سمتم برداشت و جواب داد:
-‌ چشم‌ها دروغ نمی‌گن!
سکوتی سنگین بین ما حاکم شد. در آن لحظه، احساس کردم که سرما در وجودم بیشتر شده.
چرا کسی در خیابان نبود تا حواسم را از این پسرک پرت کند؟
بینی‌ یخ‌زده‌ام را بالا کشیدم
-‌ ربطش به من چیه؟
ناگهان خودش را در آغوشم جا داد و با صدای آرامی گفت:
-‌‌ خیلی سرده، میشه بغلم کنی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,554
پسندها
21,165
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
از سرجایم بلند شدم و درحالی کراواتم را زیر بارانی‌ام صاف ‌می‌کردم، از اتاق خارج شدم.
خیره به کاشی‌های خاکستری، به سمت پارکینگ اداره رفتم.
سبحان بخ کاپوت ماشین تکیه داده بود و درحالی که بینی‌اش از سرما قرمز شده بود، روزنامه می‌خواند.
با دیدن من که به سمتش می‌آمدم تکیه‌اش را برداشت و هل‌شده گفت:
-‌ صبح بخیر آقا.
وقتی مقابلش ایستادم، متوجه‌ی قد بلندش شدم.
شاید یک سر و گردن از من بلندتر بود.
-‌ می‌رم روزولت.
همزمان با سبحان سوار ماشین شدم و در را محکم بستم.
سرم را پشتی کوتاه تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.
نمی‌دانستم کاری که می‌خواهم بکنم، درست است یا نه.
کف دستانم را روی هم کشیدم و با احساس سردی انگشترم، چشم‌هایم را باز کردم.
سرم را پایین انداختم و به حلقه‌ی طلایی‌‌ام خیره شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا