نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,435
پسندها
20,573
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
فصل دوم: ترس
در را با احتیاط باز کردم و وارد دفتر کارم شدم.
سند متارکه‌ام را روی میز انداختم و با خیالی تخت، خود را روی صندلی رها کردم.
دستم را بالا آوردم و به انگشت بی‌حلقه‌ام خیره شدم.
حسِ آزادی عجیبی داشتم، اما این آزادی، طعم مزخرفی داشت. طعمِ تنهایی، طعمِ شکست، طعم ترس از طرد شدن.
صدای تیز باز شدن در، در گوشم پیچید و بعد، مرد ریزجثه‌ای وارد شد.
-‌ جناب سرگرد، کلانتر گفتن همین الان برید دفترشون.
در دلم لرزشی افتاد. می‌دانستم که چه خبر است؛ احتمالاً نامه‌ی اخراجم را امضا کرده است.
تمام این مدت، طفره رفته بودم. در جلسات شرکت نکرده بودم، حرف‌های کلانتر را نادیده گرفته بودم و خیلی‌وقت است که دیگر پرونده‌ای را به نتیجه نرسانده بودم... .
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,435
پسندها
20,573
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
کلانتر نگاهم کرد، نگاهی طولانی و دقیق. انگار که می‌خواست در عمق وجودم فرو رود، تا ببیند آیا چیزی در این پوسته‌ی خالی باقی مانده است یا نه.
سکوت سنگینی بین ما حکمفرما شد. سکوتِ سنگینی که از جنسِ پشیمانی، ناامیدی و شاید هم کمی… رضایت بود. رضایت از پایانِ یک دوره. پایانِ دوره‌ای که با زور و اجبار آغاز شده بود و با شکست به پایان می‌رسید.
صدای کلانتر، مثلِ زمزمه‌ای آرام، در سکوت دفتر پیچید. صدایی که نه خشم داشت، نه عصبانیت، بلکه فقط خستگی و بی‌تفاوتی.
-‌ برو بهمن!
از دفتر بیرون آمدم. راهرو، حالا دیگر تاریک و وهم‌آلود نبود. انگار که غبارِ ناامیدی از روی آن زدوده شده بود.
سر راهم، از آبدارچی، یک کارتن کوچک گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.
وسایلم کم بودند؛ یک کراوات لوله‌شده، چند خودکار و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,435
پسندها
20,573
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
-‌ چیش بده؟!
صدایم، آرام و گرفته بود، انگار که از ته چاه عمیقی بیرون می‌آمد. احساس سنگینی در گلویم داشتم.
-‌ من از رسیدن به جایی که هیچوقت نمی‌خواستمش اخراج شدم... !
دهان نیمه‌بازش را بست.
نگاهش را به دست‌هایم دوخت. انگار او هم متوجه‌ی نبود حلقه‌ام شده بود.
-‌ می‌خوای چیکار کنی؟
آهی کشیدم. کارتن کوچک را محکم‌تر در دستم فشردم. تمام وسایلم، در این کارتن کوچک جا شده بودند. یک کراوات لوله‌شده، چند خودکار خشک‌شده، دفترچه‌هایی پر از یادداشت‌های بی‌معنی. این‌ها، حاصل تمام عمرم بودند.
-‌ نمی‌دونم... .
عصبی خندید و پرسید:
-‌ نمی‌دونی؟!
چشم‌هایش، دو گودال تیره در میان پوستی کم‌رنگ، از خشم و دلسوزی پر شده بودند.
-‌ بلاتکلیفی آدمو بدبخت می‌کنه!
فشار دستانم را بیشتر کردم تا لرزششان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,435
پسندها
20,573
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
انگار دستی دور گلویم را محکم فشرد که به‌سختی نفس کشیدم و گفتم:
-‌ همیشه فکر می‌کردم می‌تونم گذشته‌مو خاک کنم!
لبخند بی‌جانی زد و کمی مکث کرد.
-‌‌ قبل از ازدواجم... تو یه قهوه‌خانه کار می‌کردم. عاشق کارم بودم! وقتی قهوه‌ها رو می‌سابیدم، اصلاً انگار تو یه دنیای دیگه می‌رفتم... .
آهی کشید و درحالی پا روی پایش می‌انداخت، ادامه داد:
-‌ ولی همه اونجا باهام سر لج بودن! یکی لیوانا رو می‌شکوند می‌نداخت گردنِ من، یکی حقوقمو می‌دزدید، یکی همه‌‌ش تیکه می‌پروند.
چشم‌هایش رفته‌رفته سرخ شدند و قطره اشکی، آرام روی گونه‌اش سر خورد.
آب دهانش را به‌سختی فرو داد.
-‌ آخرشم منو اخراج کردن!
تک خنده‌ای عصبی سر داد.
-‌ گذشته رو نمی‌شه خاک کرد... هرکس بهت گفته دروغ گفته!
مردی به سمت ایستگاه اتوبوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,435
پسندها
20,573
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
***
(زمان حال)
چشم‌هایم را کمی ریز کردم، آفتاب اذیت می‌کرد.
سوده، نفسش را پرشتاب بیرون داد و گفت:
-‌ باورم نمی‌شه، یعنی تو ده سال از عمرتو هدر دادی!
صدایش، آمیخته‌ای از خشم، تأسف و شاید هم، کمی ترحم بود.
سکوت کردم. کلمات، مثل سنگ‌، در گلویم گیر کرده بودند و نمی‌توانستم حرف بزنم.
بارها لب‌هایم را تکان دادم تا بالاخره، صدایم، آرام و گرفته، در فضای خلوت ایستگاه پیچید.
-‌ شاید... شایدم نه!
سوده با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش، تیره و نگران، در عمق نگاهم فرو رفتند.
با صدایی کنترل‌نشده پرسید:
-‌ نه؟! ده سال با زنی زندگی کردی که می‌خواسته با یه مرد دیگه فرار کنه! ده سال هرروز تحقیرت کرده، درحالی که خودش مقصر بوده! ٣۵ سالته و هنوز به یکی از آرزوهاتم نرسیدی... نه؟!
سکوتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا