- ارسالیها
- 2,435
- پسندها
- 20,573
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
فصل دوم: ترس
در را با احتیاط باز کردم و وارد دفتر کارم شدم.سند متارکهام را روی میز انداختم و با خیالی تخت، خود را روی صندلی رها کردم.
دستم را بالا آوردم و به انگشت بیحلقهام خیره شدم.
حسِ آزادی عجیبی داشتم، اما این آزادی، طعم مزخرفی داشت. طعمِ تنهایی، طعمِ شکست، طعم ترس از طرد شدن.
صدای تیز باز شدن در، در گوشم پیچید و بعد، مرد ریزجثهای وارد شد.
- جناب سرگرد، کلانتر گفتن همین الان برید دفترشون.
در دلم لرزشی افتاد. میدانستم که چه خبر است؛ احتمالاً نامهی اخراجم را امضا کرده است.
تمام این مدت، طفره رفته بودم. در جلسات شرکت نکرده بودم، حرفهای کلانتر را نادیده گرفته بودم و خیلیوقت است که دیگر پروندهای را به نتیجه نرسانده بودم... .
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.