متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 1,775
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 4 66.7%
  • شخصیت پردازی

    رای 2 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #121
- عیب نداره بابا، منم عصبی شدم یه چیزی گفتم، حالا بیا بشین.
سعید: ببین بذار الآن برم، عصبانیّتت بخوابه، یه روز دیگه راجع بهش حرف می‌زنیم!
با اینکه از کارش ناراحت بودم ولی با دیدن چهره‌ی ترسیده و نگرانش خنده‌ام گرفت؛ با خنده‌ای کوتاه گفتم:
- عه زشته بابا، این بچه بازیا چیه؟ مگه قَمه گذاشتم بیخ گلوت؟
به هر ضرب و زوری بود برگرشتیم و سر میز نشستیم. کارن زیرزیرکی داشت می‌خندید. چند دختر جوون توجهشون به ما جلب شده بود و خیره نگاهمون می‌کردن. رو به کارن پرسیدم:
- شما به چی‌چی می‌خندی؟
در حالی که با فنجان چایی‌اش بازی می‌کرد، با لحن مسخره‌ای گفت:
- هیچی داشتم فکر می‌کردم دخترا چه کمالاتی در تو دیدن که اینجوری کشته مرده‌ات شدن دنبال عکساتن؟
سعید در دفاع از من جواب داد:
- عه نگو بابا، بچه به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #122
وقتی رسیدم، دو نفر در حالی با هم گلاویز شده بودن که انگشت شستِ نفر اوّل، توی سوراخ دماغِ طرف مقابل گیر کرده بود.
- چی شده؟
کارن: نمی‌بینی؟ دارن دعوا می‌کنن.
- خب سرِ چی؟
- چه می‌دونم؟ این چه سؤالیه آخه تو این وضعیت؟
کم‌کم، جمعیت زیادی از خونه‌ها بیرون اومدن. آقای احمدی بین جمعیت بود و طوری چشم‌هاش رو تنگ کرده بود و با دقت صحنه‌ی دعوا رو آنالیز می‌کرد و به گفتگوی طرفین دعوا گوش می‌داد که یک لحظه خیال کردم به جای گوش‌ها، از چشم‌هاش برای شنیدن استفاده می‌کنه! با خشم، چند قدم جلوتر رفتم اما بلافاصله توسط کارن عقب کشیده شدم.
- چرا اینجوری می‌کنی؟ بیا بریم جداشون کنیم!
- لازم نکرده، بیا اینوَر...
در همین حین یکی از طرفین، چاقویی از جیبش در آورد و در چشم به هم زدنی دوّمی رو زخمی کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #123
نگاهم رو از کارن گرفتم و گفتم:
- بله متأسفانه، خب طبیعتاً سر و صدا رو شنیدیم، اومدیم بیرون. ببخشید، اجازه می‌فرمایید؟
جلوتر رفتم، چشمم دنبال آقای احمدی بود. اما عجیب بود، چون هیچ خبری ازش نبود. انگار آب شده و توی زمین رفته بود! خونه‌ی آقای احمدی سر کوچه بود و چند تا خونه با خونه‌ی ما فاصله داشت. هنوز یک دقیقه هم نمی‌شد که من و کارن درِ حیاط رو بسته بودیم. توی این فاصله چجوری خودش رو به خونه‌اش رسونده بود؟ خدا عالِمه!
با صدای سرگرد بود به خودم اومدم:
- علت درگیری چی بود؟
- یکی از همسایه‌ها ظاهراً زودتر از ما در جریان این درگیری قرار گرفتن، حتماً ایشون بهتر می‌تونن راهنماییتون کنن.
- خونه‌شون کدومه؟
به دَرِ قهوه‌ایِ خونه‌ی آقای احمدی اشاره کردم.
- همون در قهوه‌ای سر کوچه!
- تا به حال این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #124
کارن: باشه من آدم نیستم، انسانیت هم حالیم نیست، ولی یه روز می‌فهمی نگرانی امشبم بی‌مورد نبود.
با کلافگی دستی به موهام کشیدم:
- کارن یه بار برای همیشه بهت می‌گم نمی‌خوام نگران من باشی! من آقا بالا سر نمی‌خوام؛ من اصلاً رفیق هم نمی‌خوام. برو بذار دو روز تو حال خودم باشم، صحنه‌ای که امشب دیدمو بتونم هضم کنم. نترس طوری‌ام نمی‌شه، جن‌ّها نمی‌خورَنم!
این رو گفتم و در حالی‌که پشت سرم نگاه‌های غمگینش رو حس می‌کردم بلافاصله وارد پذیرایی شدم. خودم هم نمی‌فهمیدم چرا یه‌دفعه اون حرف‌ها رو زده بودم. ساعت رو نگاه کردم، یازده و بیست دقیقه‌ی شب بود. حوله‌ام رو از کمد برداشتم و خودم رو توی حموم پرت کردم. تمام مدتی که زیر دوش بودم، به حرف‌هایی که به کارن زده بودم فکر می‌کردم و از ترس این‌که قهر کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #125
خوشحال از این‌که نگران سرما خوردنم بود، بلند شدم و سمت کمد رفتم تا لباس‌ بپوشم.
- کارن روتو بکن اونور من لباسامو بپوشم.
با لحن مردم‌آزارگونه‌ای گفت:
- بپوش من به تو چیکار دارم؟ اینجا خوابیدم.
- عه اذیت نکن دیگه، روتو بکن اونور.
با چشم‌های بسته گفت:
- ای بابا، من که چشم‌هام بسته است... حالِ تکون خوردن ندارم، برو بیرون بپوش.
- از تاریکی می‌ترسم مسلمون!
خندید و پشتش رو به من کرد.
- غول بیابونی خجالت هم نمی‌کشه. پس فردا می‌خوای زن بگیری، زنت بگه می‌ترسم چیکار می‌کنی؟
از تصوّر این‌که قرار بود یه روز ازدواج کنم، نیشم باز شد. لباس‌هام رو پوشیدم، رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم.
- آخ، دستم شکسته‌ها.
- کولی بازی درنیار، حواسم نبود.
- تخت یه نفره است.
- می‌دونم؛ ولی می‌ترسم، می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #126
کارن: یاد بگیر وقتی کتکت می‌زنم، اعتراض نکنی! حالا پاشو برو موهاتو سشوار بکش.
از ته دل خندیدم و گفتم:
- چشم، دیگه اعتراض نمی‌کنم. فقط این کلاه رو بی‌خیال شو. چون این اتفاق گرمه، دیگه کلاه هم اگه بذارم رسماً می‌پزم تا صبح...
چند ثانیه سکوت کردم و دوباره گفتم:
- راستی کارن من امشب فهمیدم از خون می‌ترسم!
- همچین میگی «امشب فهمیدم»، انگار یکی از استعدادهای نهانت رو کشف و بیدار کردی! طبیعیه، منم ترسیدم.
- نه، ببین منظورم اینه که وقتی خون دیدم، وسواسم عود کرد.
- باشه الآن خوابم میاد، بخواب، فردا حرف می‌زنیم.
نمی‌دونم ساعت چند بود که خوابمون برد.
***
با احساس سنگینیِ جسمی روی قفسه‌ی سینه‌ام چشم‌هام رو باز کردم. انقدر سنگین بود که نای حرکت نداشتم. توی تاریکی اتاق، چیزی معلوم نبود. پلک‌هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #127
کارن: فکر کنم بختک افتاده بود روت، چون به پشت هم خوابیده بودی... هر چی بود تموم شد، آروم باش، حالا بیا بگیر بخواب.
وحشت زده گفتم:
- نه!
- میگم من بیدارم دیگه، بیا راحت بخواب!
مخالفت کردم.
- نه، تو برو بخواب، من دیگه نمی‌تونم بخوابم.
- منم خوابم نمیاد؛ پس برم کتری رو بذارم رو گاز، وقت اذانه.
مثل بچه‌های ترسو، بازوش رو گرفتم و مانع رفتنش شدم.
- میشه نری؟
نُچ‌نُچی کرد و جواب داد:
- خجالت بکش، تو مثلاً مَردی! یه خواب بد دیدی تموم شد رفت...
در کمال پر رویی و سماجت بازوش رو چسبیده بودم و اون همین‌طور نیم‌خیز مونده بود.
- آشپزخونه همین بغله‌ ها!
- بشین... توروخدا.
ظاهراً خامِ نگاه‌های مظلومانه‌ام شد. نشست و گفت:
- نه، این چشما میگن کلّی حرف داری... بگو می‌شنوم.
وقتی خیالم از نشستنش راحت شد، سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
143
پسندها
565
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #128
کارن: پسر خوب! اولاً که ببخشید اگه وظیفه‌ی انسانیمو به خوبی انجام ندادم، درکت نکردم یا مسخره‌ات کردم و بهت گفتم عین دخترا رفتار می‌کنی! بعدشم تو غلط کردی زجر می‌کشی. غریبه که نیستم اشکاتو ازم قایم کنی! رفاقت برای همین موقع‌هاست دیگه. نه؟ که اگه غم و غصه داشتی، سرتو بذاری رو شونه‌ی رفیق... تو فکر کردی من فقط تو روزای خوبت باهاتم و وقتی تو منجلاب مشکلات دست و پا می‌زنی، تنهات می‌ذارم؟ فکر کردی من واسه چی یه مدّته شبا خونه‌ی خودمون نمیرم؟ من می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی! تو از این می‌ترسی که هی و آه و ناله کنی، من خسته شم و ازت دست بکشم؛ اصلا ازت توقع نداشتم راجع به من اینجوری فکر کنی... من همچین آدمی نیستم.
پریدم وسط حرف‌هاش:
- نه، توروخدا ناراحت نشو...
دستش رو آروم جلوی دهنم گذاشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا