متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 143
  • بازدیدها 1,929
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 4 66.7%
  • شخصیت پردازی

    رای 2 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #131
کارن: مزّه نریز. بشین غذاتو بخور، بریم که کلّی کار داریم.
- کجا؟
- خونه‌ی آقا شجاع. بریم خونه‌ی سارا ببینیم بالأخره باید چیکار کنیم!
- بی‌خیال کارن. اون دو تا کلاهبردارن، ما رو دست انداختن. من این جن‌گیرا و دعا نویسا رو می‌شناسم، پشه رو تو هوا نعل می‌کنن.
- منم بهشون اعتقاد ندارم ولی خب میگی چیکار کنیم؟ ما که از جنّ و این چیزا سر درنمیاریم، شاید این دفعه بتونن کمکمون کنن.
- نریم کارن، به دلم بد افتاده. میگم شاید اینا همش توهّم باشه، نه؟
- خودت که همین چند ساعت پیش گفتی توهّم نیست!
- باشه... اصلا گیریم توهّم باشن؛ نیروانا چی؟ اونو که دیگه جفتمون می‌بینیم...
- عه راستی! کجاست این دختره خبری ازش نیست؟
- نمی‌دونم والا. راستشو بخوای به نیروانا هم حس بدی پیدا کردم جدیداً.
یک بشقاب املت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #132
با این‌که دلهره‌ی تنها موندن داشتم، اما جهت راحت شدن خیالش، گفتم:
- نه بابا، دیگه انقدرها هم ترسو نیستم.
کارن: جدی؟ نیام ببینم آشفته بُردَتت؟
احساس شرم کردم.
- عه، انقدر این عجوزه رو به من نچسبون بابا.
خندید و گفت:
- باشه، پس من رفتم. مراقب خودت باش، بیرون هم نرو؛ زودی میام!
- برو داداش، خدا به همراهت.
کارن که رفت، برگشتم توی آشپزخونه و مشغول جمع و جور کردن ظرف‌های روی میز شدم. پیش‌بندی که کارن روی صندلی گذاشته بود رو بستم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم. برای فرار از ترس، سوت می‌زدم و سعی می‌کردم حواسم رو با ظرف‌ها پرت کنم.
چند دقیقه بعد صدای گریه‌ای، من رو از احوالم بیرون کشید. با این‌که دیگه دل و جرأتِ روبرو شدن با موجودات ماورایی رو نداشتم، اما کنجکاوی داشت اَمونم رو می‌بُرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #133
با دقّت به حرف‌هاش گوش می‌دادم. نفس عمیقی کشید و پِی حرف‌هاش رو گرفت.
نیروانا: تصوّرِ این‌که یه روز قراره ازدواج کنه، بزرگترین کابوسِ زندگیم شده. من حتی تو رو هم نمی‌تونم کنارش ببینم چه برسه به یه دختر! کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که باید قیدشو بزنم، مثل بقیه‌ی خواسته‌هام؛ واسه همین اومدم پیشت اعتراف کنم. از افکاری که داشتم، از نقشه‌ی کثیفی که می‌خواستم بکشم، پشیمونم! آخه می‌دونی؟ امروز صبح که تو اتاق دیدمتون، با خودم گفتم نیروانا تو خیلی باید پَست باشی که با دزدیدن و تصاحبِ کارن، بخوای این دو تا رو از هم جدا کنی. فرزاد، من همیشه تنها بودم... شاید یه جایی تو اعماق قلبم می‌خواستم این تنهایی رو با کارن پر کنم، اما دلم نیومد دوستیتونو به هم بزنم. دیگه هیچ خطری از جانبِ من تهدیدتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #134
در حال تماشای خیابون بودم که برای چند لحظه توجّه‌ام به حلقه‌ی دستِ زنِ جوونی جلب شد. ناخواسته به سمتش برگشتم و پرسیدم:
- کارن نظرت راجع به تجرّد و تأهّل چیه؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و پرسید:
کارن: یعنی چی؟
- سؤاله دیگه، نظرتو می‌خوام بدونم.
کمی فکر کرد.
- اوم، خب هر کدوم یه مزیّت‌ها و یه بدی‌هایی دارن دیگه.
- مثلا چی؟
- نمی‌دونم، مثلاً خوبیِ تأهّل اینه که نصف دینت کامل میشه... خوبیِ تجرّد هم می‌تونه این باشه که آدم بیشتر با رفقاش وقت بگذرونه، چه می‌دونم به پیشرفت شخصیش برسه...
- اون‌وقت بدی‌هاش چیان؟
خندید.
- آها، سؤال بسیار خوبی خوبی پرسیدی! بدیِ تأهّل اینه که خسته کوفته از سر کار میای خونه، یهو می‌بینی یه موجود زودرنجِ قهرقهرو در رو به روت باز کرد که جرأت نمی‌کنی یک کلمه بهش بگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #135
کارن: منظورت چیه؟!
همون‌طور که با دست‌هام بازی می‌کردم، گفتم:
- خب... مجرد می‌مونیم دیگه.
- نمی‌فهمم چی میگی!
- ببین خیلی‌ از آدما تا آخر عمرشون مجرد می‌مونن!
- خب «خیلی از آدما» به ما چه؟ ما چرا باید مثل اونا بشیم؟!
- چون نیروانا امروز صبح پیشم بود!
- خب!
- هیچی‌ دیگه! تهدیدت کرد، بعد هم واسه همیشه رفت.
سردرگم پرسید:
- تهدید؟! عین آدم توضیح بده ببینم چی میگی فری!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم. چشم‌هاش پر از سؤال بود.
- بابا امروز صبح بعد از این‌که تو رفتی، نیروانا اومد. داشت گریه می‌کرد؛ ازش سؤال کردم، طفلی یه کم درد و دل کرد، بعد هم گفت مانع ازدواج تو بشم وگرنه زندگیتو به آتیش می‌کشه!
هاج و واج نگاهم می‌کرد.
- درد و دل کرد؟ چی گفت دقیقاً؟
- ببخشید، نمی‌تونم بگم!
- یعنی چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #136
کارن: برو بشین پشت فرمون، بریم...
با ترس پرسیدم:
- حالت خوبه؟ می‌خوای یه آب معدنی برات بگیرم؟
انگار که متوجه ترسیدنم شده باشه، با لحن آرومی گفت:
- نه، بشین بریم.
نشستم پشت فرمون و راه افتادیم.
- چه زود هم عصبی می‌شی!
دستش رو لای موهام برد و به شوخی گفت:
- برای این‌که تا نباشد چوبِ تَر، فرمان نَبَرَد فرزادِ خر!
خندیدم.
- دست شما درد نکنه.
- قابلی نداشت.
***
کارن: یعنی ما باید به خاطر یه تیکه سنگ، این همه راهو بکوبیم بریم تا کرمانشاه؟
کلارا از زیرِ عینک نگاهمون کرد و گفت:
- دقیقاً! چون این سنگ فقط اونجا پیدا میشه.
- میگم شما زبانتون ماشالّا خوب شده‌ ها.
قبل از تموم شدن جمله‌ام، کارن خندید و به دنبالش چشم‌های کلارا برقی زد:
کلارا: به قول ایرانی‌ها «راه افتادم!»
کارن با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #137
با تمسخر گفت:
کارن: خودت تنهایی کشف کردی ایرانی نیستن یا کسی کمکت کرد؟ معلومه که ایرانی نیستن!
- خب پس چجوری انقدر با اعتماد به نفس صحبت می‌کنن و کلّ کشور ما رو با اسم شهرها و روستاها و حتی سنگ‌هاش می‌شناسن؟!
- باهوش! این چیزا همه‌اش تو اینترنت هست، فقط کافیه سرچ کنی.
- نه که خودم نمی‌دونستم! خیلی از اطلاعاتِ تو اینترنت غلطه آقا.
- چه می‌دونم لابد از جن‌ّها کمک می‌گیرن! اسمش روشه: جن‌ّگیر.
- بابا ولم کن کارن، مگه جن‌ّها غیر از وحشی‌بازی کار دیگه‌ای هم بلدن؟ چه کمکی؟
- بله، محض اطلاعت جن‌ّهایی که توسط جن‌گیرها گرفته میشن، بهشون میگن موکِّل. بعد دیگه جن‌گیرها هر کاری بخوانن، موکّل‌ها براشون انجام می‌دن. البته کار خیلی خطرناکیه!
- وا، مگه میشه؟
- آره دیگه، من فکر می‌کنم تسخیرِ جنّ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #138
- عه راست می‌گیا، حواسم نبود. چشم!
- فری؟
- جونم؟
- کلّّه‌ات رو بیار جلو یه لحظه.
با تعجّب پرسیدم:
- می‌خوای چیکار؟
- تو چیکار داری، یه دقیقه بیا جلو.
با تردید بهش نزدیک شدم که با بوسه‌ی آبداری ازم پذیرایی کرد و گفت:
- اینم جایزه‌ات.
با چشمانی گرد پرسیدم:
- جایزه؟ جایزه‌ی چی؟
- واسه این‌که پسر خوبی هستی باهات حال می‌کنم.
خندیدم.
کارن: آقا برای چی می‌خندی؟ بَده دارم بهت لطف می‌کنم؟
- نه، خیلی هم عالیه. ولی خب دروغ نگو. بگو باهات بد رفتاری می‌کنم، روم نمیشه بگم «ببخشید». دیگه این مسخره بازیا چیه؟
- خفه بابا، بچه پر رو!
خندیدم و به شوخی گفتم:
- راستی کاش این گلا رو صبح که داشتی میرفتی خونه‌ی خودتون می گرفتی که الان به جیب من خسارت نزنی!
- فری جان فرار که نکردم، پولتو میدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #139
کارن: خب «خب» و زهرمار!
- عه!
- گوش کن! ما نه می‌تونیم همو تغییر بدیم، نه می‌تونیم رفاقتمونو به هم بزنیم. تا زمانی که عقاید و فرهنگ ما به هم آسیبی نزنه یا زندگیمونو تحت تأثیر قرار نده، تا زمانی که به اعتقادات هم احترام بذاریم، حق نداریم قید رفاقتمونو بزنیم. به نظر من آدم باید عقایدشو برای خودش نگه داره و سر تعصّبای الکی و بعضاً کورکورانه، رابطه‌اش رو به هم نزنه. رفاقت یه واژه‌ی مقدّسه فرزاد... رفتار من باعث شده تو فکر کنی می‌تونی به عنوان رفیق روم حساب کنی، پس دیگه حق ندارم سر اعتقاداتت سعی کنم باهات بجنگم، تغییرت بدم و... تو الآن دیگه منو رفیق خودت می‌دونی، یه حسابی رو من وا کردی. خب؟ من نمی‌تونم ناامیدت کنم، نمی‌تونم قاتل روح و اعتمادت بشم؛ اگه همچین کاری کنم، یعنی کلاً انسان نیستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #140
با حوصله گفت.
کارن: تو تا مغز منو نخوری امروز، ول نمی‌کنی، نه؟ بگو.
- نمی‌دونم چرا حرفات به نظرم ساده میاد ولی در عین حال پیچیده هم هست. انگار هم می‌فهمم چی میگی، هم نه! نمی‌دونم از خنگیمه یا چی.
- شایدم از هوش زیاده!
- مسخره می‌کنی؟
- نه والّا، جدّی میگم. تو پسر باهوشی هستی! تازگیا کشف شده آدمای باهوش، ممکنه ساده‌ترین حرفا و حتی اتفاقا رو کمی پیچیده ببینن. چون دقّتشون زیاده و به جزئیات، بیشتر از بقیه توجّه می‌کنن!
چشم‌هام برقی زد و گفتم:
- بابا دمت گرم، یکی از ویژگی های رفیق خوب اینه که اعتماد به نفست رو بالا ببره!
- چاکریم داش... ولی حقیقتو گفتم.
***
نزدیک ظهر بود که سرِ کوچه از ماشین پیاده شدم و از کارن خداحافظی کردم. چند قدمی که جلوتر رفتم، با فرزانه و پسر نوجوونی روبرو شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا