- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 613
- امتیازها
- 3,863
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #141
بالأخره به حرف اومد و با بغض گفت:
فرزانه: قول میدی به مامان و بابا و فرشاد چیزی نگی؟
- قول میدم پیش خودم و خودت بمونه؛ حالا آروم باش، بگو ببینم چی شده قربونت برم؟
- خب راستش... باهاش دوست شدم! ببخشید، میدونم کار بدیه، ولی نمیدونم چی شد که یهو اینجوری شد.
خشکم زد. داشتم دنبال ریشهی اتفاق میگشتم که به خودم رسیدم. برای چند لحظه خودم رو مقصر دونستم! احتمالاً انقدر از خواهرم دور شده بودم که شاید برای جبرانِ دوریِ من، دست به چنین اشتباهی زده بود. نمیدونم طرز فکرم چقدر منطقی یا غیر منطقی بود. به هر حال سعی کردم عصبانیّتم رو کنترل کنم.
- چند وقته دوستین؟
- دو هفتهای میشه...
خداروشکر قضیه انقدر پیچیده نشده بود. کنار خودم نشوندمش و از زشتیهای کارش گفتم. انقدر گفتم و قربون صدقهاش رفتم...
فرزانه: قول میدی به مامان و بابا و فرشاد چیزی نگی؟
- قول میدم پیش خودم و خودت بمونه؛ حالا آروم باش، بگو ببینم چی شده قربونت برم؟
- خب راستش... باهاش دوست شدم! ببخشید، میدونم کار بدیه، ولی نمیدونم چی شد که یهو اینجوری شد.
خشکم زد. داشتم دنبال ریشهی اتفاق میگشتم که به خودم رسیدم. برای چند لحظه خودم رو مقصر دونستم! احتمالاً انقدر از خواهرم دور شده بودم که شاید برای جبرانِ دوریِ من، دست به چنین اشتباهی زده بود. نمیدونم طرز فکرم چقدر منطقی یا غیر منطقی بود. به هر حال سعی کردم عصبانیّتم رو کنترل کنم.
- چند وقته دوستین؟
- دو هفتهای میشه...
خداروشکر قضیه انقدر پیچیده نشده بود. کنار خودم نشوندمش و از زشتیهای کارش گفتم. انقدر گفتم و قربون صدقهاش رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.