متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 143
  • بازدیدها 1,931
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 4 66.7%
  • شخصیت پردازی

    رای 2 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #141
بالأخره به حرف اومد و با بغض گفت:
فرزانه: قول میدی به مامان و بابا و فرشاد چیزی نگی؟
- قول میدم پیش خودم و خودت بمونه؛ حالا آروم باش، بگو ببینم چی شده قربونت برم؟
- خب راستش... باهاش دوست شدم! ببخشید، می‌دونم کار بدیه، ولی نمی‌دونم چی شد که یهو اینجوری شد.
خشکم زد. داشتم دنبال ریشه‌ی اتفاق می‌گشتم که به خودم رسیدم. برای چند لحظه خودم رو مقصر دونستم! احتمالاً انقدر از خواهرم دور شده بودم که شاید برای جبرانِ دوریِ من، دست به چنین اشتباهی زده بود. نمی‌دونم طرز فکرم چقدر منطقی یا غیر منطقی بود. به هر حال سعی کردم عصبانیّتم رو کنترل کنم.
- چند وقته دوستین؟
- دو هفته‌ای میشه...
خداروشکر قضیه انقدر پیچیده نشده بود. کنار خودم نشوندمش و از زشتی‌های کارش گفتم. انقدر گفتم و قربون صدقه‌اش رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #142
فضای زیر پام خالی بود و انگار بین زمین و هوا معلّق بودم. طولی نکشید که صدای قدم‌های کسی توی سالن پخش شد و به دنبالش تمام افرادی که توی صف بودن شروع به جیغ و داد کردن. از صدای فریادشون لرزه به جونم افتاده بود. دنبال راهی برای فرار می‌گشتم که ناگهان نیروانا مقابلم ظاهر شد.
نیروانا: دارن می‌برنشون جهنم...
بِر و بِر نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
- چون آدمای راز نگهداری نبودن!
انگار لال شده بودم. برای حرف زدن تلاش می‌کردم اما صدا توی گلوم خفه می‌شد. می‌خواستم چیزی بپرسم که گفت:
- بهت گفتم پیغاممو به کارن برسونی نه که هر چی باهات درد و دل کرده بودمو بذاری کف دستش! به هر حال، من بخشیدمت. الآنم آوردمت اینجا تا ببینی اگه نمی‌بخشیدمت، عاقبتت چی می‌شد!
گرمای خفه کننده‌ای توی فضا حاکم بود. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #143
- چرا مثل قحطی‌زده‌ها می‌خوری بچه؟ با جوابش شگفت‌زده شدم.
فرشاد: بچه که تو قنداقه داداش گلم. امروز سرپرست گروه سرود مدرسه‌مون شدم، خوشحالم.
- تو و هنر؟! باریکلا. فقط یه چیزی!
- جونم؟
- باید این رفتارهای قلدر مآبانه‌ات رو بذاری کنار. آخه می‌دونی که قلدری و قلچماقی با موسیقی جور در نمیاد، یه کم با هم در تضادّن!
مامان با خنده پِیِ حرفم رو گرفت.
- راست میگه داداشت، روحیه‌ی هنرمند یه کم باید لطیف باشه.
- واسه همین امروز انقد مؤدب و مهربون شدم دیگه، یعنی تا الآن متوجه نشدین؟
انگار کِرمَم گرفته بود. به هر دری می‌زدم تا کمی باهاش کَل‌کَل کنم. اما فرشاد تن به این کار نمی‌داد. با لحن مردم آزار گونه‌ای گفتم:
- چرا، شدیم. فقط کاش همیشه همینجوری بمونی.
فرزانه برعکس ما ساکت بود و با غذاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
160
پسندها
613
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #144
- مامان توروخدا باز پیله نکن. کارن رفیقمه، خوبه خودتون بهتر از من می‌دونین که باهاش بزرگ شدم. حالا اونو ول کنم، بیام با این فرشادِ کوفته دماغ که حرف زدنش هم بلد نیست سر و کلّه بزنم؟
فرشاد وارد آشپزخونه شد.
فرشاد: چی شد؟ تو دماغ خودتو دیدی؟ هیچی بهت نمی‌گم روت زیاد نشه‌ها!
- بشین بابا جوجه...
مامان دست‌هاش رو با حوله خشک کرد و گفت:
- یه بار ندیدم شما دو تا عین آدم با هم رفتار کنین.
- سر سفره آدم شده بودها، نمی‌دونم چش شد باز!
فرشاد خندید.
- من که آدمم داداش؛ تو هی گیر می‌دی، عاشق کَل‌کَلی!
خداروشکر کارن به موقع به دادم رسید و تلفنم زنگ خورد.
- جانم کارن؟ باشه دارم میام... اه بابا دو دقیقه صبر کن دارم میام دیگه!
گوشی رو قطع کردم، رو به مامان کردم و گفتم:
- خب دیگه من برم، خداحافظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا