- ارسالیها
- 167
- پسندها
- 638
- امتیازها
- 3,863
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #151
کارن: نه بابا؟ لابد واسه سیر کردن اون خندق بلا و نماز و وضو هم نمیخوای پیاده شی! همهی اینا وقت میبره دیگه!
ناخودآگاه به شکمم نگاه کردم و با حیرت گفتم:
- عه، راست میگیا. با شکم خالی که نمیشه!
- وقتی میگم از مُخِت استفاده کن، بهت بر میخوره.
خندیدم.
- راستی تو تا حالا اسم این روستا به گوشِت خورده؟«روستای هَجیج»!
- نه والا... حالا رسیدیم کرمانشاه، از اونجا پُرسون پُرسون میریم میرسیم هندستون دیگه، نگران نباش.
- خب پس خوبه. حالا بردار اون کتابو شروع کن به خوندن.
طبق دستور، کتاب رو دوباره از توی ساک بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم:
- «مهتاب، نور خود را از لابلای شاخ و برگِ یخزدهی درختان، به زمین میپاشید و سایهی شومِ وحشت، قصد داشت شیرین را تا رسیدن به خانه همراهی کند. وحشتی...
ناخودآگاه به شکمم نگاه کردم و با حیرت گفتم:
- عه، راست میگیا. با شکم خالی که نمیشه!
- وقتی میگم از مُخِت استفاده کن، بهت بر میخوره.
خندیدم.
- راستی تو تا حالا اسم این روستا به گوشِت خورده؟«روستای هَجیج»!
- نه والا... حالا رسیدیم کرمانشاه، از اونجا پُرسون پُرسون میریم میرسیم هندستون دیگه، نگران نباش.
- خب پس خوبه. حالا بردار اون کتابو شروع کن به خوندن.
طبق دستور، کتاب رو دوباره از توی ساک بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم:
- «مهتاب، نور خود را از لابلای شاخ و برگِ یخزدهی درختان، به زمین میپاشید و سایهی شومِ وحشت، قصد داشت شیرین را تا رسیدن به خانه همراهی کند. وحشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.