• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 741
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بدون این‌که فرصتِ قایم شدن داشته باشم، سرشون رو برگردوندن و نگاهم کردن.
پیرمرد با همون لبخند مسخره‌ش بهم زُل زده بود. قیافه‌ی کارن و حالت چشم‌هاش ترسناک به‌ نظر می‌رسید. قدرت تکون خوردن نداشتم، سرِ جام خشکم زده بود. صفاییِ بی‌ریخت همچنان مثل مجسمه نگاهم می‌کرد. چند لحظه بعد کارن از جاش بلند شد، سرعتش زیاد بود. تو یه چشم به هم زدن خودشو بهم رسوند. ازش می‌ترسیدم، دلم نمی‌خواست تو صورتش نگاه کنم. فقط با یک حرکت من رو از روی زمین بلند کرد و سرم رو محکم به دیوار کوبید. چشم‌هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. گرمای خونی که از سرم می‌رفت رو حس می‌کردم. چند لحظه بعد آقای صفایی بالای سرم حاضر شد. تو حالت بی‌هوشی صداشون رو می‌شنیدم.
صفایی: کارشو تموم کن.
کارن: آخه رفیقمه.
صفایی: اگه این کارو نکنی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
با دستِ دیگه‌ش سرش رو خاروند و گفت:
کارن: به من نگی به کی می‌خوای بگی؟ بگو راحت باش.
با تردید گفتم:
- راستش کم‌کم دارم می‌ترسم از اتفاقایی که داره میفته.
چشم‌هاش رو باز کرد، گردنش رو پیچ و تابی داد و گفت:
کارن: اوّلاً که خداروشکر مثل این‌که بالأخره به عمق فاجعه پی بردی، دوّماً هم این‌که غلط کردی! تا وقتی من کنارتم حق نداری بترسی.
- من که فقط واسه خودم نمی‌گم، نگران تو هم هستم.
کارن: آره جون خودت... .
می‌دونستم اون هم از اتفاقای این چند روز به اندازه‌ی من ترسیده ولی خودش ‌رو خون‌سرد نشون می‌داد تا من سکته نکنم!
چند لحظه بعد برق قطع شد و صدای بلند و وحشتناکی توی خونه پیچید. نور کمرنگی فضای اتاق رو روشن کرد و سایه‌های کوتاه و بلندی اطرافمون ظاهر شدن.
مثل فَنَر از جا پریدم و محکم دست کارن رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دمِ در، در حالی‌که داشتیم سوار ماشینِ کارن می‌شدیم، پرسیدم:
- ماشینِ من چی پس؟
کارن که کاملاً دستپاچه بود، بهم توپید.
کارن: جای این‌که به فکر اون ابوطیّاره‌ت باشی، به فکر جونت باش. نترس، جنّ‌ها خودتو می‌خوان، کاری با ماشینت ندارن.
نشستیم و استارت زد.
قبل از این‌که راه بیفتیم، برای چند لحظه توی آینه بغل، چشمم به سایه‌ی بلند سیاهی خورد که به سرعت سمت ما می‌اومد. با دستپاچگی گفتم:
- کارن برو! توروخدا برو... برو برو.
اون لحظه حتی به فکرم هم نمی‌رسید که نمی‌شه از دست موجودات ماورایی به این راحتی فرار کرد. فقط دلم می‌خواست هر چه زودتر از اونجا بریم.
کارن: گیریم من تند رفتم، ولی اون جنّ‌ِ، سرعتش از من و تو بیشتره... می‌رسه بهمون!
- یعنی تو هم چیزی که من دارم می‌بینم رو می‌بینی؟
صداش می‌لرزید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
برای چند لحظه تعادلم رو از دست دادم، سِکَندَری خوردم، اما میزِ پشت سَرَم مانع افتادنم شد. سرم به گوشه‌ی مانیتور خورد و چشم‌هام سیاهی رفت. تا به حال تو عمرم حتی از پدر و مادرم هم سیلی به اون محکمی نخورده بودم! می‌دونستم دست کارن سنگینه ولی فکر نمی‌کردم یه روزی با یه سیلی‌ش تعادلم رو از دست بدم و چشم‌هام سیاهی بره! چند لحظه بعد نگاهش کردم، خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود. یاد خواب دیشبم افتادم که روی سینه‌م نشسته بود و داشتم به رفاقتمون قسمش می‌دادم! خواست سیلیِ دیگه‌ای مهمونم کنه اما وقتی سِپَرِ دست‌هام رو جلوی صورتم دید، گمونم دلش سوخت و بی‌خیال شد.
بعد از چند لحظه که همچنان بِهِم خیره مونده بود و نفس‌نفس میزد، با بی‌حوصلگی گفت:
کارن: ببین دارم بهت میگم فرزاد، می‌خوای رفیق من باشی، سعی کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
فرشاد: کیه؟
- باز کن، منم.
فرشاد: «منم» کیه؟!
با بی‌اعصابی گفتم:
- فرشاد میام یه جوری می‌زنمت صدای سگ بدیا، تو برادرتو نمی‌شناسی؟ باز کن میگم.
با پر‌روییِ تمام گفت:
فرشاد: عه؟ پس بشین تا باز کنم.
و گوشی رو گذاشت. زیر بارون، خیس آب شده بودم. با کلافگی دستم رو روی زنگ گذاشتم و تا می‌تونستم فشار دادم تا این‌که این‌بار مامان گوشی رو برداشت.
مامان: بله، کیه؟
- منم مامان، خیس شدم.
در رو برام باز کرد. سریع رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم. پله‌ها رو یکی یکی طی کردم و به درِ ورودی پذیرایی که رسیدم، صدای مامان رو شنیدم که با تشر به فرشاد گفت: «ذلیل شده چرا در رو باز نمی‌کنی؟»
تو این فکر بودم که تا رسیدم، کتکِ چربی نثارش کنم تا دیگه از این به بعد با آدم بی‌حوصله شوخی نکنه. تا در رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
اطلاعی از زمان نداشتم. با توجّه به احساس گرسنگی شدیدی که بهم دست داده بود، از خواب بیدار شدم. معده‌ام رسماً در حال سوراخ شدن بود. روی تخت نشستم و قولِنجِ گردنم رو شکوندم که همون لحظه درِ اتاق باز شد و فرزانه با لباس مدرسه توی چارچوب در ایستاد. با دیدن من با خوشحالی گفت:
فرزانه: عه سلام داداش، چه عجب از این‌وَرا؟
لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم:
- به‌به سلام آبجی کوچیکه، خوبی؟
اشاره به صورتم کرد.
فرزانه: من که خوبم؛ ولی تو مثل این‌که خوب نیستی!
گوشه‌ی لبم رو با دستم پوشوندم و با بی‌خیالی گفتم:
- آها، این؟ نه، چیزی نیست. درِ کابینت خورده تو صورتم.
فرزانه: درِ کابینت یا دستِ کارن؟!
می‌دونستم فرشاد همه چی رو بهش گزارش داده و احتمالاً تا اون لحظه با مخِ معیوبش صدها نقشه‌ی خیالیِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
فرشاد: ایشالا تو رو زودتر کَفن کنن، خلاص شیم از دستت.
این دفعه فرزانه هم شاکی شد!
فرزانه: عه مامان؟
مامان با پشت دست به دهن فرشاد ضربه زد و بهش توپید:
مامان: دو دقیقه ببند اون دهن صاحاب مُرده‌ات رو.
یک آن احساس کردم بی‌دفاع‌ترین موجود عالم هستم. نه تنها از کارن و حرف‌های فرشاد، بلکه دلم از کلّ دنیا گرفته بود؛ قاشق و چنگال رو پرت کردم توی بشقاب، میز ناهار رو ترک کردم و در حالی که پشت سرم صداشون رو می‌شنیدم، به اتاق فرزانه پناه بردم.
مامان: لال بمیری فرشاد.
فرشاد: بده می‌خوام بدونم چرا کتک خورده؟
مامان: بزرگترش منم، به وقتش خودم از زیر زبونش می‌کشیدم؛ تو چیکاره‌ای؟
فرزانه: نمی‌تونی دو دقیقه جلوی دهنتو بگیری؟
فرشاد: تو خفه، دختره‌ی لوسِ نُنُر!
فرزانه: باشه بذار بابا بیاد، بهش میگم...
مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
زیاد مشتاق نبودم درباره‌اش بدونم؛ گفتم:
- به سلامتی.
- خیلی بی‌احساسی! مامان گفت بهت بگم آماده شی، شب همه با هم بریم.
با بی‌میلی گفتم:
- نه حوصله مهمونی دارم، نه لباس درست و حسابی.
گیر سه‌پیچ داده بود.
فرزانه: وا خب برو از خونه‌ی خودت لباساتو بیار.
- فرزانه گیر نده دیگه؛ یه بار گفتی، گفتم نمیام.
چند ثانیه بعد پرسیدم:
- حالا مناسبتش چیه؟
فرزانه: تو که نمیای، دیگه چه فرقی برات داره؟
- باشه، نگو.
کمی فکر کرد و بعد گفت:
فرزانه: چطور نمی‌دونی؟ نامزدیِ پسرِ عمو منوچهره دیگه؛ «سامان»!
- مبارکه.
فرزانه: پس من به مامان بگم نمیای دیگه؟
- آره بابا، بگو فرزاد نمیاد. آخه با این قیافه‌ی داغون کجا بیام؟
بلند شد و اومد سمتم؛ بغلم کرد و با کلّی شوق و ذوق گفت:
فرزانه: ایشالا دومادیِ خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
از دروغش حرصم گرفت. قطعاً می‌دونست بین کارن و خانم مؤمن چی گذشته، اما نمی‌خواست بگه! گوشی رو چند لحظه از خودم دور کردم و زیر لب گفتم «آره جونِ خودت» و دوباره به گوشم چسبوندمش.
متأسفانه صدام رو شنیده بود؛ بلافاصله پرسید:
سعید: چیزی گفتی فرزاد جون؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- جان؟ نه قربونت با تو نبودم.
سعید: فرزاد؟
- جونم، بگو؟
سعید: میگم حالا با هم قهرین؟
خندیدم.
- بله، اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه!
سعید: می‌خوای من یه جوری واسطه شم، آشتی کنین؟!
حالم از سؤالش به هم خورد.
- لازم نکرده، همینم مونده بود تو آشتیمون بدی!
سعید: عه، مگه من چمه؟
- هیچی بابا، ولش کن.
سریع خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. تنهایی بدجوری حوصله‌ام رو سر برده بود. آهی از سر ناچاری کشیدم و سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
از شدّت کمبودِ اکسیژن، پاهام رو بین زمین و هوا تکون می‌دادم و همچنان سعی داشتم دست‌هاش رو از گردنم جدا کنم. کم‌کم داشتم از حال می‌رفتم که یادِ جمله‌ی همیشگیِ کارن افتادم: «یادت باشه خدا همیشه تو تیمِ ماست».
چشم‌هام رو بستم و همه چی رو به خدا سپردم...
***
هیچ فشاری روی گلوم احساس نمی‌کردم. بی‌حال روی تخت افتاده بودم و صدای زد و خورد می‌شنیدم! به زور چشم‌هام رو باز کردم و سعی کردم دقیق بشم. درِ اتاق باز بود و دو نفر با هم درگیر شده بودن؛ یک هیبت زنونه با کسی که چند دقیقه پیش در حال خفه کردنم بود! خوب که دقت کردم، نیروانا رو شناختم. این قدرت از یه دختر واقعا عجیب بود. فقط با یک حرکتِ دست، طرف رو سمت دیوار پرت کرد. جوری‌که بعد از برخوردش با دیوار، بی‌حال روی زمین افتاد. بعد رفت و بالای سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا