- تاریخ ثبتنام
- 26/4/24
- ارسالیها
- 59
- پسندها
- 215
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #31
بدون اینکه فرصتِ قایم شدن داشته باشم، سرشون رو برگردوندن و نگاهم کردن.
پیرمرد با همون لبخند مسخرهش بهم زُل زده بود. قیافهی کارن و حالت چشمهاش ترسناک به نظر میرسید. قدرت تکون خوردن نداشتم، سرِ جام خشکم زده بود. صفاییِ بیریخت همچنان مثل مجسمه نگاهم میکرد. چند لحظه بعد کارن از جاش بلند شد، سرعتش زیاد بود. تو یه چشم به هم زدن خودشو بهم رسوند. ازش میترسیدم، دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم. فقط با یک حرکت من رو از روی زمین بلند کرد و سرم رو محکم به دیوار کوبید. چشمهام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. گرمای خونی که از سرم میرفت رو حس میکردم. چند لحظه بعد آقای صفایی بالای سرم حاضر شد. تو حالت بیهوشی صداشون رو میشنیدم.
صفایی: کارشو تموم کن.
کارن: آخه رفیقمه.
صفایی: اگه این کارو نکنی،...
پیرمرد با همون لبخند مسخرهش بهم زُل زده بود. قیافهی کارن و حالت چشمهاش ترسناک به نظر میرسید. قدرت تکون خوردن نداشتم، سرِ جام خشکم زده بود. صفاییِ بیریخت همچنان مثل مجسمه نگاهم میکرد. چند لحظه بعد کارن از جاش بلند شد، سرعتش زیاد بود. تو یه چشم به هم زدن خودشو بهم رسوند. ازش میترسیدم، دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم. فقط با یک حرکت من رو از روی زمین بلند کرد و سرم رو محکم به دیوار کوبید. چشمهام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. گرمای خونی که از سرم میرفت رو حس میکردم. چند لحظه بعد آقای صفایی بالای سرم حاضر شد. تو حالت بیهوشی صداشون رو میشنیدم.
صفایی: کارشو تموم کن.
کارن: آخه رفیقمه.
صفایی: اگه این کارو نکنی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش