- ارسالیها
- 1,475
- پسندها
- 11,798
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 19
- نویسنده موضوع
- #111
با آمدن به روستا گرچه فکر میکردم به راحتی مهری را میبینم، اما اوضاع بر وفق مرادم پیش نرفت. مهری را فقط ظهرها در قهوهخانه، آن هم در حد سلام و علیک میدیدم.
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمیگذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشههایم برای تربیت مهری به فنا میرفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوهخانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانهای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوهخانهی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانهی مغازهاش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتریای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوهخانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی...
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمیگذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشههایم برای تربیت مهری به فنا میرفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوهخانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانهای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوهخانهی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانهی مغازهاش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتریای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوهخانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.