نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 132
  • بازدیدها 3,071
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #111
با آمدن به روستا گرچه فکر می‌کردم به راحتی مهری را می‌بینم، اما اوضاع بر وفق مرادم پیش نرفت. مهری را فقط ظهرها در قهوه‌خانه، آن هم در حد سلام و علیک می‌دیدم.
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمی‌گذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشه‌هایم برای تربیت مهری به فنا می‌رفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوه‌خانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانه‌ای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوه‌خانه‌ی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانه‌ی مغازه‌اش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتری‌ای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوه‌خانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #112
چند روز دیگر را فقط ظهرها برای ناهار به قهوه‌خانه‌ی یحیی می‌رفتم، اما در واقع برای چند دقیقه دیدن مهری و یک سلام و احوالپرسی کوتاه با او؛ هرگاه بعد از قهوه‌خانه به خانه برمی‌گشتم به این فکر می‌کردم چگونه مهری را بیشتر در روز ببینم. از یک سو نباید یحیی را با خودم دشمن می‌کردم و‌ از یک سو او نمی‌گذاشت مهری ساعتی کوتاه آسایش داشته باشد و مدام از او کار می‌کشید تا روان خود را آرام کند. می‌توانستم بدسرپرستی او‌ را گزارش کنم اما در آن صورت هم یحیی با من دشمن می‌شد، هم دیگر مهری را برای همیشه از دست می‌دادم، چرا که اگر دادگاه سرپرستی را از یحیی می‌گرفت دیگر دولت با عنوان کودک‌همسری تا هجده‌سالگی اجازه‌ی ازدواج به من نمی‌داد و بعد از آن هم مطمئناً مشاوران خودعاقل‌پندار مرا به خاطر اختلاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #113
پریزاد خنده‌ی بلندی کرد.
- وای... یادم رفته‌بود داداشم یه پا کدبانوئه.
سرم را با تأسف تکان دادم و به سر کارم برگشتم.
- زنگ زدی مسخره کنی؟
- نه داداش! منظوری نداشتم، ولی کاش اون روز ماشین لباسشویی هم خریده‌بودی.
- وقتی جاشو‌ ندارم واسه چی بخرم؟ نه توی آشپزخونه جا هست نه توی حموم.
- عقل کل! لازم نیست که اتومات بخری، یه دونه از همین کهنه‌شورها بخر، بذار توی حیاط کنار شیرآب، اگه ترس از آفتاب‌خوردگی و خرابی داری، نو نخر، یه دست‌دومش رو بخر، نه! اصلاً یه سایه‌بون وصل کن توی حیاط، ماشینو بذار زیرش.
آستین پیراهنم را از زیر آب و کف بیرون آوردم و درحالی‌ که بررسی می‌کردم ببینم لازم به شستن بیشتر دارد یا نه، گفتم:
- حالا بهش فکر می‌کنم.
پریزاد دوباره خنده‌ای کرد.
- حتماً فکر کن! زن بگیر هم نیستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #114
صبح زود به طرف شهرمان به راه افتادم. نزدیک نه و نیم بود که رسیدم. به خانه نرفته و با پریزاد تماس گرفتم تا هم محل قرارش را بپرسم هم از او بخواهم خود را به آنجا برساند. ساعت ده بود که همراه پریزاد به دفتری رفته و با بانوی تقریباً میانسالی را به عنوان سرپرست گروه هنری آویژه ملاقات کردم. پریزاد قرارداد همکاری را با آن‌ها بست و وقتی به خانه برگشتیم، به خاطر عجله‌، ناهار پیش از موعدی خورده و ساعت یک به طرف روستا حرکت کردم.
ساعت از چهار رد شده بود که خسته خودم را به قهوه‌خانه‌ی یحیی رساندم. باید امروز خواسته‌ام درمورد مهری اجرا می‌شد.
سر یحیی خلوت بود، خودش برایم چای آورد و کنارم روی تخت نشست.
- چه خبر آقامعلم؟
فنجان چای را برداشتم.
- سلامتی آقایحیی! از چاووش چه خبر؟
- اون هم‌ سلام داره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #115
یحیی به نشانه‌ی «نمی‌دانم» لبی کج کرد و سر تکان داد. ته چای یخ کرده را خوردم و گفتم:
- می‌دونی آقایحیی! شهر یه خوبی داره، اون هم اینه که آدم یه پولی به یکی میده، میاد کارهای خونه رو انجام‌ میده.
یحیی هم به تأیید سر تکان داد.
- درسته، ولی توی روستا همه از عهده‌ی کار خودشون برمیان، آدم تنها زندگی نمی‌کنه که کارکن بخواد. یکی هم پیر و تنها بشه، بچه‌هاش هستن کمکش کنن.
سری تکان دادم.
- آره، یادمه مهری از یه خاله بتولی حرف می‌زد که عصرها میره کمکش.
یحیی با شنیدن نام خاله بتول نفس حرصی کشید.
- آره اون پیرزن هیشکی رو نداره، عصرها اون دخترو‌ می‌فرستم کاراشو بکنه.
کمی مکث کردم و بعد باتردید گفتم:
- می‌تونم یه خواهشی ازت بکنم آقایحیی؟
یحیی که نگاهش را از در قهوه‌خانه به داخل دوخته بود تا محمدامین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #116
به خانه که رسیدم از خستگی نای حرکت نداشتم. لباسم را عوض کردم، پتویی را روی‌ زمین انداختم، بالش گذاشتم و دراز کشیدم.
امیدوار بودم جمیله مخالفتی نکند. گرچه من آن‌چنان به حضور‌ مهری برای کارهای خانه‌ام‌ نیازی نداشتم. از ابتدای کودکی تمایل زیادی برای بازی با بچه‌های دیگر نداشتم، بیشتر روزم را در خانه می‌ماندم و‌ برای آن‌که مادرم مرا به‌خاطر مزاحمتم به کوچه نفرستد، کمک دست او‌ در آشپزی و انجام‌ کارهای خانه می‌شدم. کم‌کم چون دختران یاد گرفتم چگونه یک خانه را اداره کنم و از طرفی هم برخلاف بسیاری از پسرها، با نظم‌ و ترتیب بزرگ شده و خصیصه‌ی وجودم‌ شده‌بود، گرچه پریزاد معتقد بود وسواس دارم، اما‌ این خصلت هم یکی دیگر از حسن‌هایی بود که از پدرم و شلاق‌هایش برایم ماند. مانند بسیاری از چیزهایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #117
نگاهم به طرف پدر چرخید. مادر با زاری گفت:
- نه برومند، نزنش! مهرزاد فقط یه بچه‌ست.
به پدر که نگاهش‌ را به من دوخته‌بود خیره شدم.
- مهرزادِ بابا می‌دونه الان باید بره توی اتاقش، منتظر بابا باشه، می‌دونم شلاق بابا درد داره، اما‌ باید تحمل کنه، چون بابا دوستش داره و نمی‌خواد پسرش یه مرد ضعیف بشه، درسته بابا؟
پدر هیچ‌وقت با خشونت رفتارش مرا وادار به پذیرش کتک نمی‌کرد، به همین خاطر برخلاف بقیه من عقیده‌ای به خشن بودن پدرم‌ ندارم، او هرگاه مادرم‌ مانع می‌شد هیچ‌گاه مرا به اجبار از او جدا نکرد، می‌توانست و قدرت آن را داشت که بازوهای مرا گرفته و‌ مرا به اجبار درون اتاق بیندازد، در را قفل کند و کتک بزند، اما‌ او هر‌بار با حرف‌هایش مرا متقاعد می‌کرد که باید شلاق بخورم و من هم می‌پذیرفتم. آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #118
نگاهم را به پدر و تسمه‌ی چرمی قهوه‌ای رنگ و کم‌عرضی که چندبار دور دستش می‌چرخاند تا اندازه‌اش مناسب تن من کودک شود، دوختم. نفسم تند شد. دلم می‌خواست همراه مادرم بروم و درد آن شلاق را نچشم، اما در آن صورت پسر ضعیفی می‌شدم و من ضعف را نمی‌خواستم. باید درد آن را تحمل می‌کردم، پس بی‌حرف همان‌طور که پدرم قبلاً به من یاد داد بود بلند شدم، کنار تخت زانو زدم، ساعدهایم را روی تخت به صورت تکیه‌گاه بدنم گذاشتم و لب‌هایم را به دندان گرفتم تا درد را تحمل کنم. با حرکت من مادر با آشفتگی نامم را صدا زد و پدر او را از اتاق بیرون کرد.
- خودت هم دیدی، پس دیگه توی کار من و پسرم دخالت نکن! مهرزاد به این دلسوزی‌های زنانه نیاز نداره، من اونو یه مرد بار میارم.
در اتاق که بسته شد. به طرف من برگشت.
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #119
ظهر جمعه برای فهمیدن نتیجه‌ی مشورت یحیی با زنش به قهوه‌خانه رفتم. چون همیشه مهری در حال شستن فنجان‌ها بود. بعد از غذا، یحیی کنارم نشست و گفت که همسرش به کار مهری در خانه‌ام رضایت داده، مهری که با برداشتن تشت فنجان‌های شسته‌شده، قصد داخل رفتن داشت را با صدا زدن نگه داشتم. نگاهی به عمویش کرد تا او اجازه ماندن دهد. یحیی بلند شد و خطاب به من گفت:
-آقامعلم! بهش گفتم.
و بعد به طرف مهری رفت. تشت را از دستش گرفت و گفت:
- برو خوب به حرف‌های آقامعلم گوش بده، فهمیدی؟
مهری چون همیشه که پیش عمویش ساکت می‌شد فقط نگاهش را به او دوخت و سر تکان داد. یحیی که با تشت فنجان‌ها داخل رفت. مهری چند قدم به من نزدیک شد.
- مهری عموت بهت گفته چی ازت می‌خوام؟
یحیی که نبود، پس زبان مهری باز شد.
- بله آقا!
نگاهم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
11,798
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #120
صبح فردا وقتی مهری آمد من آماده‌ی رفتن به مدرسه بودم. زنگ در که به صدا درآمد سریع کیفم را برداشتم و کفش پوشیده به حیاط رفتم تا در را برایش باز کنم. مهری داخل شد و مرا آماده‌ی رفتن دید.
- آقا! دیر اومدم؟
- نه، ولی اگه فردا زودتر بیایی بهتره.
فقط سر تکان داد و من با عجله گفتم:
- وسایل صبحونه رو جمع نکردم روی اپنه، صبحونه که خوردی یه خورده با خونه آشنا شو و اگه کاری دیدی انجام بده... یه کته هم توی یخچاله، دوازده و ربع بذار روی گاز تا دوازده و نیم که میام داغ شده باشه.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- می‌تونی غذا داغ کنی؟

- آره آقا می‌تونم.
در را که روی هم گذاشته‌بودم باز کردم.
- خب پس من میرم، خداحافظ مهری!
پا که از خانه بیرون گذاشتم، صدای مهری قلبم را تکان داد.
- خدا به همراهتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا