نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 132
  • بازدیدها 3,054
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #101
پریزاد رو به من کرد.
- نه داداش! من و دوتا رفیقم آشپزخونه رو به عهده گرفتیم، بقیه خونه با تو و مامان؛ مگه نه دخترها؟
صنم و مهری هر دو درحالی که بشقاب‌ها را مهری بیرون می‌آورد و به دست صنم می‌داد تا در کابینت بچیند، خندیدند.
- پری! تو که کاری نداری، بیا حداقل وسایل آشپزخونه رو از ماشین من بردار بیار داخل.
مهری نیم‌خیز شد.
- آقا من بیام؟
موقعیت خوبی برای دور کردن مهری از پریزاد بود.
- آره پاشو بیا!
مهری «چشم»ی گفت و بلند شد. سریع پریزاد «کجا؟» گفت و‌ مهری را در آستانه‌ی در آشپزخانه نگه داشت و بعد رو به من کرد.
- خجالت نمی‌کشی مهرزاد؟ این بچه می‌تونه برات اثاث بیاره؟
نگاهش به پشت سر من جلب شد.
- یخچالتو آوردن، تو بمون راهنمایی‌شون کن من میرم میارم.
برگشتم با دیدن حسام و امیرحافظ که دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #102
اسباب‌کشی و‌ جادهی وسایل تا نزدیک غروب طول کشید. ذبیح را با پرداخت دستمزد راهی کردم، اما هرچه کردم غفور و‌ پسرانش راضی به دریافت مبلغی به عنوان دستمزد نشدند. این پدر و پسرهایش باز مرا شرمنده لطف خود کردند. یک روز کامل به خاطر من از کار و‌ کسب خود افتادند، اما بازهم چیزی نگرفتند، پس آن‌ها و بقیه را به شام در قهوه‌خانه‌ی یحیی دعوت کردم که حسام با همان جدیت همیشگی‌اش گفت:
- به ریحان و جمیل گفتم شام بپزن، امشب همه مهمون من بریم خونه باغ.
تعارف جایی نداشت. فقط شرمندگی من در برابر محبت‌هایشان بیشتر شد. همگی قبول کردیم و به طرف باغ حسام که خانه‌اش را هم میانش ساخته‌بود و در همسایگی خانه‌ی یحیی بود حرکت کردیم. خانه‌ی آن‌ها در سوی دیگر روستا بود. از پل فلزی روی رود گذشتیم و قدم به کوچه باغ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #103
نگاهی به در طوسی و بزرگ خانه‌ی یحیی انداختم و گفتم:
- مهری همین‌جوریه، زیادی خجالتیه، با کسی نمی‌جوشه.
پریزاد با دلسوزی به در نگاه کرد.
- خیلی امروز زحمت کشید و کمک کرد، گناه داره گرسنه بمونه.
مادر هم ادامه داد:
- مهرزاد! در بزن بریم داخل بیاریمش.
دست‌هایم را درون جیب شلوارم کردم.
- شما نگران نباشید! میگم چاووش براش غذا ببره، اون توی جمع راحت نیست.
با حرف من آن دو نفر هم راضی شدند و به طرف خانه بعدی که در آن فقط با ضدزنگ سرخی پوشیده شده‌بود رفتیم و داخل شدیم. باغ میوه‌ی حسام در مقابل دیدگان ما در تاریکی فرورفته بود و خانه‌اش در سمت راست ما بود. ایوان بزرگ جلوی خانه‌اش را فرش انداخته‌بودند و‌ مهمان‌هایش به همراه یحیی آنجا نشسته‌بودند. با آمدن ما حسام و زنش به استقبالمان آمدند و بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #104
مشغول‌ جادادن لباس‌هایم‌ در کمد اتاق بودم. پریزاد داخل شد و خطاب به من گفت:
- چیکار‌ می‌کنی داداش؟
پیراهنی را به چوب‌رخت آویزان کردم.
- دارم لباسامو مرتب می‌کنم.
روی لبه تخت نشست.
- یادم رفته بود وسواس نظم و ترتیب هم جزو خصلتاته، خوب بذار برای فردا برادر من!
فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم و لباس را در کمد گذاشتم. خودش را از کمر روی تخت انداخت و دستانش را باز کرد.
- خوابیدن روی تخت نو عجب کیفی داره.
در حال آویزان کردن پیراهنی دیگر روی چوب‌رخت گفتم:
- تو‌ و مامان روی تخت بخوابید، من توی سالن می‌خوابم.
از جایش بلند شد.
- کجای کاری شازده؟ مامان تأکید شدید کرده روی تخت تو نخوابم، میگه پسرم‌ خودش باید بخوابه، پس‌ فکر کردی چرا اومدم توی اتاق؟ اومدم پتوهایی که از مدرسه آوردیم گذاشتیم توی کمد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #105
مادر درحال اندازه‌گیری عرض پنجره با وجب بود.
- چیکار می‌کنی مامان؟
تا انتهای کارش حرف نزد، بعد درحالی که عدد نامفهومی را زیر لب گفت به طرف من چرخید.
- دارم اندازه‌ی پرده برات می‌زنم.
ابروهایم بالا رفت.
- با وجب؟
لبخندی روی‌ لب‌های مادر آمد.
- وجب‌ من‌ بیست و‌ یک‌ سانت دقیقه.
- بی‌خیال مامان! فردا براتون‌ متر‌ جور‌ می‌کنم. الان برید توی اتاق روی تخت بخوابید.
مادر‌ به طرف مبل‌ها رفت و‌ نشست.
- روی‌ تخت؟ نه! خودت باید بری بخوابی روش، گفتم‌ پریزاد پتو بیاره همین‌جا بخوابیم، هوا هم‌ خوبه، ملافه کافیه برای انداختن رومون.
به کنارش رفتم.
- مامان‌جان! برای من خجالت داره روی تخت بخوابم‌ شما‌ روی زمین.
مادر کمی اخم کرد.
- چه خجالتی؟ خودم‌ می‌خوام.
- مامان‌جون! بیاین برید توی اتاق بخوابید.
مادر‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #106
صبح فردا، پریزاد وسایل نقاشی‌اش را برداشت تا برای کشیدن یک طرح به کنار رودخانه برود و من هم مادر را تا مغازه‌ی غفور راهنمایی کردم تا به انتخاب خودش، از میان پارچه‌های مغازه‌ی غفور پرده‌ای برای خانه‌ی من تهیه کند. خودم نیز ماشینم را تا نزدیکی خروجی روستا، جایی که مکانیکی ارسلان قرارداشت بردم تا صدایی را که از ابتدای حرکت به سمت روستا از قسمت جلوبندی ماشین می‌شنیدم را عیب‌یابی و رفع کند. بعد از آنکه یک دور ارسلان پشت فرمان نشست، رانندگی کرد و صدا را متوجه شد، ماشین را تحویل ارسلان و کیان شاگردش دادم و پیاده راه برگشت به مغازه‌ی غفور را پیش گرفتم. مادر در مغازه غفور روی چهارپایه نشسته بود اما خبری از خود غفور نبود.
- کارتون تموم شد؟
مادر کارتی را که برای حساب کردن به او داده بودم به طرفم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #107
هنوز فاصله‌ی زیادی از مدرسه و پل روبه‌رویش داشتم. از دور متوجه شدم کسی در ابتدای پل ایستاده، نگاهی به پایین پل انداخت، بعد به طرف مدرسه برگشت و بعد از لحظه‌ای روی پل پا گذاشت و رفت. آنقدر فاصله داشتم که فقط فهمیدم یکی از پسران غفور بود اما نتوانستم بفهمم که مرصاد است یا امیرحافظ؛ چرا که هر دویشان کلاه لبه‌دار سر می‌گذاشتند، هیکل‌های تقریباً همسانی داشتند و از دور قابل تشخیص نبودند، حتی از لباس تنش هم تشخیص ندادم کدام‌ یک از پسران غفور است. مرصاد و امیرحافظ گرچه از نزدیک به شدت متفاوت بودند اما از دور کاملاً با هم یکی بودند.
به پل رسیدم و از مسیر کناره‌ی آن با احتیاط پایین رفتم. صدای رود با وضوح بیشتری به گوش می‌رسید. پریزاد جایی میانه‌ی راه، در شیب خیز، روی زمین نشسته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #108
مادر و پریزاد از خانه‌ی شهریار برگشتند و در‌حالی‌که مرا وادار کرده‌ بودند روی چهارپایه رفته و چوب‌پرده را وصل کنم، خودشان مشغول تعریف از خانومی دختر هفده‌ساله او شدند. من نیز که هدف آ‌ن‌ها را می‌دانستم خود را به نشنیدن زدم. نوبت وصل کردن پرده رسیده‌بود، یک پایم را از چهارپایه پایین گذاشتم و رو به پریزاد کردم.
- پرده رو بیار.
پریزاد درحالی‌‌که پرده را در بغل گرفته بود به طرف من آمد.
- مهرزاد! شنیدی چی گفتیم؟
نگاهم را روی دو نفرشان گرداندم و بعد درحالی‌که روی چارپایه می‌رفتم، خود را به نفهمیدن زدم.
- در مورد؟
ابتدای پرده را از دستان پریزاد گرفتم، مادر هم نزدیک‌ ما شد و گفت:
- درمورد ماهورا دختر زهراخانم حرف می‌زدیم.
چیزی نگفتم و مشغول وصل کردن پرده شدم. پریزاد گفت:
- هفده‌سالشه، امسال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #109
روی مبل نشستم گردنم را به عقب تکیه داده و چشمانم را بستم.
- نه، چون از نظرم بچه‌س.
و با پوزخندی در دل به خودم گفتم:
- پس مهری چیه؟
پریزاد کنارم‌ نشست.
- داداش هفده‌ساله بچه نیست، تا حرف بزنیم و تا قبول کنن، تا تو دست و پاتو‌ جمع کنی و بتونی عقدش کنی شده هیجده نوزده سالش.
مادر هم طرف دیگرم نشست.
- ببین مادر! اگه می‌خوای روستا بمونی زن از همین‌جا‌ بگیری بهتره، زن شهری نمیاد روستا زندگی کنه، پرس و جو کردم، دختر بالای بیست سال ندارن که زنت بشه.
متعجب از فعالیت‌های مادر در همین مدت کم، چشمانم را باز کردم و به طرفش برگشتم.
- مامان! شما نیومده آمار دخترای اینجا رو‌ درآوردین؟
مادر کمی اخم کرد.
- چشاتو گرد نکن، کار بزرگی نکردم که، فقط با خانومای اینجا حرف زدم.
کلافه به حالت قبل برگشتم و چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,474
پسندها
11,787
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #110
بالاخره چند روز بعد وقتی مادر خانه‌ام را به یک سر و سامان دلخواهی رساند، به همراه او‌ و‌ پریزاد روستا را به مقصد شهر خودمان ترک کردم. آن‌ها را به خانه رساندم و روز بعد خودم به قصد روستا خانه را ترک کردم. گرچه مادر با اشک و آه و اظهار دلتنگی بدرقه‌ام کرد اما من سعی کردم محکم بمانم. پدرم مرا پسری بار نیاورده‌بود که اسیر احساسات زنانه بشوم. من باید بدون این دلتنگی‌ها به زندگی خودم که مهری بود برسم و برای رسیدن به او فقط باید به روستا برمی‌گشتم.
قبل از خروج از شهر به اداره رفتم و کمبودهای مدرسه‌ام را که اول تابستان گزارش کرده‌بودم، تحویل گرفتم و راهی روستا شدم. گرمای ظهرگاهی آخرین ماه تابستان، عرق مرا درآورده بود اما شوق دیدن مهری مرا به قهوه‌خانه کشاند. متأسفانه خبری از مهری نبود. ناهاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا