متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 2,703
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #91
همان‌طور‌که نگاهم به پنجره بود دستانم را در جیب شلوارم کردم.
- به نظرت تخت و روتختی رو چه رنگی بگیرم؟
- آقا! اونو هم من بگم؟
نگاهم را به طرف مهری چرخاندم و درحالی‌ که با صورتی کج غرق لذت چهر‌ه‌ی زیبایش بودم گفتم:
- آره، دوست دارم نظر تو رو بشنوم، به نظرت اونو هم قهوه‌ای بگیرم یا یه رنگ دیگه؟
مهری کمی از من فاصله گرفت و‌ روی تک پله نشست.
- آقا مگه تخت رنگ داره؟ همشون قهوه‌ای‌ان.
از دایره‌ی دید محدود دخترک ناراحت شدم. به طرفش برگشتم.
- تخت‌ها رنگ‌های دیگه هم دارن، سفید، کرم، سیاه... .
- سیاه؟ فکر کنم سیاه قشنگ بشه، توی اتاق همه‌چی سفید بود، یه سیاه وسطش خوب میشه.
سری تکان دادم.
- خب روتختی چه رنگی باشه؟
- آقا! شما‌ می‌خواین روش بخوابید، هر رنگی دوست دارید همونو بخرید.
با فاصله از او‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #92
بچه‌ها تشکر کرده و‌ رو به محمدامین کردم.
- شب میام قهوه‌خونه غذای بچه‌ها رو حساب می‌کنم.
- نیازی نیست آقا!
- چرا! بچه‌ها می‌خوان برای من کار کنن بی‌مزد نمی‌شه.
راه خروج از خانه را پیش گرفتم و‌ مقابل در یاد چیزی افتادم. برگشتم و‌ چاووش را صدا زدم و با اشاره خواستم بیاید. تا او‌ بیاید به حیاط رفته و گوشه‌ای منتظرش ایستادم. چاووش که آمد اخم کرده و گفتم:
- چاووش! نبینم اذیت مهری کنی ها!
- نه آقا! من چیکار مهری دارم؟
- پس خیالم‌ راحت باشه؟ دوست ندارم وسط کار جر و بحث راه بندازین.
چاووش هم کمی اخم کرد.
- آقا من از همون روز دیگه به مهری کار ندارم، تازه خود مهری هم وحشی شده، تا بهش یه چیزی میگم‌ می‌پره بهم، جز آقام و ننه‌م از هیشکی حساب نمی‌بره.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- هنوز هم می‌خوای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #93
تا مادر و پریزاد فهمیدند من خانه‌ای اجاره کرده و با بقیه‌ی پولم در پی خریدن وسایل زندگی هستم، سریع داوطلب شدند که خرید وسایل خانه‌ام را به عهده بگیرند و چون من می‌خواستم وسایلم را از شهر دیگری که نزدیک‌تر به روستاست بگیرم تا کرایه‌ی حمل کمتری بپردازم آن‌ها نیز وسایل خود را جمع کردند تا برای اولین بار همراه من به روستا بیایند. نمی‌توانستم اعتراضی داشته‌باشم. گرچه خرید کردن به تنهایی را دوست داشتم اما این دو نفر مادر و خواهر من بودند و نمی‌توانستم مانع همراهی‌شان شوم.
صبح فردا اندکی بعد از طلوع خورشید حرکت کردیم و سه ساعت راه را همراه با شوخی‌های پریزاد گذراندیم تا به شهر موردنظر من رسیدیم. هنوز اول‌ صبح بود و مطمئناً مغازه‌ها بسته. پریزاد تقاضای استراحت کرد و چون هنوز صبحانه هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #94
تحملم از حرف‌های پریزاد تمام شده و تشر زدم:
- بس کن پری! بشین صبحونتو بخور!
مادر هم چشم غره‌ای به پریزاد رفت.
- مهرزاد راست میگه، یه دقیقه نمی‌تونی آروم بگیری؟
پریزاد ناراحت آرام گرفت.
- استاد کور کردن ذوق آدمید.
نقطه‌ی ضعف من در برابر پریزاد همین بود که نمی‌خواستم ناراحتی‌اش را ببینم.
- پری‌جان! قهر نکن! من فقط گفتم آروم بشین همین!
پری عصبی به طرف من که در حال خوردن لقمه‌ای بودم برگشت.
- پری و کوفت! من این پری رو از زبون همه انداختم غیر تو، خوبه بهت بگم مهری؟ ها؟
از شنیدن نام «مهری» لقمه در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
- نگاه به هیکلم بکن و بگو مهری.
پریزاد دستش را بی‌قید تکان داد.
- حالا هرچی.
آرام شدم و گفتم:
- ولی من پری رو از زبون خودت هم شنیدم.
پریزاد دوباره به طرفم‌ برگشت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #95
یک خیار حلقه‌شده در دهان گذاشتم.
- من که نمی‌خوام‌ جهاز کامل بخرم، وسایل بزرگ‌ خونه رو بخرم کافیه، خرده‌ریزها رو بعداً می‌گیرم.
- برای خریدن همون وسایل بزرگ‌ هم باید کلی وقت بذاری تا چیزایی رو‌ پیدا کنی که بهم بیان، فکر‌ کنم چند روز توی همین شهر بمونیم.
- لازم نیست زیاد حساسیت به خرج بدین. یه گاز عادی، یه یخچال فریزر ساده، یه مبل ساده که رنگش قهوه‌ای باشه، دو تا فرش نه متری یا سه تا شش متری، یه تخت دونفره سیاه با روتختی زرشکی و..‌. .
پریزاد که همراه با خوردن چای مشغول‌ گوش‌دادن بود با شنیدن آخرین حرف‌هایم پوف بلندی کشید و باز به خنده افتاد. به طوری که نصف چای درون دهانش به بیرون پرتاب شد. سریع عصبی شده و تشر زدم.
- جمع کن خودتو پریزاد! حالمو بهم زدی.
پریزاد همان‌طور که می‌خندید دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #96
تا عصر درگیر خرید بودیم و هرچه را می‌خریدیم در همان مغازه به امانت می‌گذاشتیم تا بعد به سراغ آن‌ها بروم. درنهایت خسته و گرسنه در پارکی نشسته و از یک فست‌فود غذایی را به عنوان ناهار دیروقتمان تدارک دیدم و بعد از آن خودم به تنهایی برای یافتن یک وانت جهت حمل اثاثیه‌ام از پارک خارج شدم اما توفیقی نیافتم و نزدیک غروب بود که به پارک برگشتم. همین که کنار مادر و پریزاد نشستم، مادر که یک فنجان چای برایم می‌ریخت پرسید:
- چیکار کردی؟
چای‌ام را برداشتم یکی از پاهایم را دراز کردم.
- ماشین پیدا نکردم، همه میگن صبح اول وقت باید برم سر میدون دنبال وانت.
پریزاد سرش را از داخل گوشی بیرون آورد و گفت:
- پیدا هم می‌کردی دیگه شب شده‌بود، چند جا باید برای وسایلات می‌رفتی، وقت نمی‌شد که، تازه یه دونه وانت هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #97
ماشینم را مقابل قهوه‌خانه پارک کردم. قهوه‌خانه مشتری‌های کمی داشت که همگی داخل بودند. بالای تخت چوبی همیشگی‌ام‌، زیر سایبانش لامپ زردرنگی روشن بود. همین که پیاده شدیم صدای سلام کردن مهری را شنیدم که کارش تمام شده و در حال رفتن از قهوه‌خانه مرا دید. متعجب برگشتم.
- سلام مهری! مگه تو شب هم‌ میایی قهوه‌خونه؟
لبخندی زد.
- نه آقا! امروز از ظهر تا غروب فرش‌های زن عمومو شستیم، دیگه نشد بیام، اگه الان نمی‌اومدم صبح باید اول‌ وقت می‌اومدم، دیگه اومدم کاری نمونه.
سری تکان دادم و ماشین را دور زدم تا کنار مادر و خواهرم قرارگرفتم.
- پس حالا که اینجایی بیا با مادر و خواهرم آشنا شو!
با دست اشاره کردم.
- مادرم و خواهرم پریزاد.

مهری متعجب به آن دو نگاه کرد و آرام سلام داد و بعد ادامه دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #98
پریزاد با خشم من سریع حالت لوده‌ای را که گرفته‌بود جمع کرد و با اخم گفت:
- واقعاً که مهرزاد! دوباره من یه حرف زدم تو واسه خودت قصه بافتی، لعنت به من که خواهر چنین عتیقه‌ایَم.
با همان کیف دستی‌اش مرا به کنار زد و با گام‌های تند خود را به کنار مادر رساند. من هم خرسند به دنبالش راه افتادم، به تخت نرسیده یحیی از قهوه‌خانه بیرون آمد و کنجکاو به من و مادر و پریزاد نگاه کرد.
- سلام آقامعلم!
لبه‌ی تخت نشستم.
- سلام آقایحیی! برای من و‌ مادر و خواهرم‌ املت میارید؟
یحیی مشتاقانه رو به مادر کرد.
- به‌به! سلام! شما مادر آقامعلمید؟ خیلی خوش اومدید، قدم‌رنجه کردید، چشم! چشم! حتماً الان براتون شام میارم.
یحیی با عجله برگشت و اجازه‌ای به پاسخ‌دهی مادر به احوالپرسی‌هایش نداد. مادر لبخندی به من زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #99
بالاخره بعد از خوردن شام، علی‌رغم اظهارلطف‌های فراوان اهالی برای رفتن به خانه‌ی آن‌ها و مهمانشان شدن، توانستیم به مدرسه برگردیم. ماشین را در حیاط پارک کردم و کلید در ساختمان را به مادر دادم و گفتم:
- مامان! تا شما برید داخل من و پریزاد وسایلا رو میاریم.
مادر کلیدها را گرفت و‌ پیاده شد. من هم پیاده شده و متوجه شدم پریزاد هم با حالت قهر پیاده‌شده تا برود.
- پری وایسا کمک!
پریزاد با حرص ایستاد و به طرف من برگشت.
- چرا من کمک کنم؟ خودت بیار!
در را بستم و به طرف صندوق رفتم.
- چون زیاده، بمون حداقل چمدون خودتو ببر.
فقط ایستاد و دست به کمر مرا نگاه کرد.
در صندوق را باز کردم و به طرفش برگشتم.
- هنوز قهری؟
- آره که قهرم! داداش شدی واسه چی؟ خودت وسایلا رو بیار، یا فکر کردی داداش شدی تا فقط من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,426
پسندها
11,321
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #100
صبح فردا من با ماشین خود و غفور و پسرانش با وانت مزدای خودشان به طرف شهر راه افتادیم و بعد از ملحق شدن ذبیح‌دراز با نیسان آبی‌رنگش به طرف بازار راه افتادیم. ذبیح‌دراز را گرچه از قبل می‌شناختم اما اولین بار بود او را می‌دیدم. مرد لاغراندام و قدبلند که مشخصاً در دهه‌ی چهل زندگیش بود. گرچه شاید ریش و سیبل تنک صورتش کمی او را مسن‌تر نشان داده بود، اما می‌توانستم از لاغری صورت و دندان‌های زردرنگش پی به معتاد بودنش ببرم، اما برای من اهمیتی نداشت. او کسی بود که هرازگاهی با آوردن اجناسی برای فروش به روستا سر می‌زد و قطعاً من کاری به او نداشتم.
ظهر شده‌بود. وسایل را از مغازه‌ها جمع کرده بودیم، به اصرار همراهانم را به ناهار دعوت کردم و بعد از ناهار به طرف روستا حرکت کردیم. با رسیدن به در خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا