نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 163
  • بازدیدها 3,759
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #131
به مدرسه که رسیدم بچه‌ها را منتظر پشت در بسته دیدم. در را باز کرده و بدون صف صبحگاه آن‌ها را به کلاس فرستادم. زنگ اول را به سختی با خواب‌آلودگی، سردرد، گلودرد، صدای گرفته و عطسه‌ها و آبریزش بینی که تازه شروع شده‌بودند، طی کردم. زنگ تفریح خودم را به دفتر رساندم تا با کمی چای گرم خودم را برای زنگ دوم آماده کنم که با فلاسک خالی مواجه شدم. روزهای قبل، اول صبح در زمان صف، آب را روی تک اجاق دفتر جوش می‌آوردم و قبل از شروع کلاس چای‌ام را آماده می‌کردم، اما امروز خبری از چای نبود. با ناامیدی خودم را پشت میز نشاندم، دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را روی آن گذاشتم تا کمی آرام شوم. سرماخوردگی توانی برایم نگذاشته‌بود و مدام چشمانم روی هم می‌افتاد. با صدای در دفتر به خودم آمدم. سر بلند کردم دانیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #132
ابروهایم از تعجب بالا رفت. مهری کتاب چهارم‌ را که نداشت تا این شعر را حفظ کند؛ یعنی با شنیدنش سر کلاس حفظ کرده‌بود؟ چنین استعدادی در حفظ کردن داشت و من متوجه نشده‌بودم. با لبخند و لذت به فرشته‌ی زیبای روبه‌رویم چشم دوخته بودم و او همان‌طور که دستمال روی وسایل می‌کشید، با صدای دلنشینش شعر هم می‌خواند. جز این صحنه‌ی رویایی چه چیزی می‌توانست حال مرا خوب کند؟
- ... چرا هرگز نمی‌آید به خوابم؟ چرا هرگز نمی‌گوید جوابم؟
دوست داشتم تا زمانی که مهری می‌خواند در سکوت فقط چشم به او و‌ فرفری‌های زیبایش دوخته و روحم را با صدایش جلا دهم، که عطسه بی‌وقت و ناخودآگاهی سراغم آمد. با صدای عطسه‌ی من مهری جیغ بلندی کشید و برگشت. با دیدن من ترسان درحالی‌که نفس‌نفس میزد گفت:
- آقا شمایید؟ چرا این موقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #133
لبخندی بی‌حال روی لبم‌ آمد.
- تو مگه سوپ هم بلد بودی بپزی؟ یادم نمیاد یادت داده‌باشم.
سر به زیر انداخت و کمی خندید.
- آقا! دیگه این‌قدر هم هیچی بلد نیستم، خاله‌بتول دندون نداره، روزهایی که میرم پیشش فقط آش و سوپ براش درست می‌کنم.
نگاهش را بالا آورد.
- حالا بکشم براتون؟
نگاهم روی خنده‌ی آرام و‌ زیبایش مانده‌بود و فقط یک «نه» بی‌حال گفتم.
مهری در قابلمه را رویش برگرداند و کمی عقب نشست.
- اصلاً آقا چرا روی‌ زمین خوابیدید؟ برید بالا، روی تخت بخوابید.
بی‌حال کمی چرخیدم و نگاهم را از کنار شانه‌ام به تخت و روتختی زرشکی‌اش دوختم. من این رنگ را فقط به‌خاطر علاقه‌ی مهری به آن خریده بودم. با این فکر ناخودآگاه مریضم که از دیروز خفه شده‌بود دوباره زنده شد.
- بگو تخت برای خوابیدن کنار توئه.
چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #134
تا شنبه کاملاً خوب شدم. درحال آماده‌شدن برای رفتن به مدرسه بودم که صدای زنگ در بلند شد. کیفم را برداشته، به حیاط رفته و در را روی مهری باز کردم.
- سلام مهری!
او که دو دست قرمزش را جلوی دهانش گرفته و «ها» می‌کرد تا گرم شود با بازشدن در دست از کار کشید.
- سلام آقا! خوب شدین؟
لبخندی زدم و راه را برایش باز کردم.
- آره الان خوبم.
مهری پا به داخل گذاشت و گفتم:
- زود برو داخل یخ کردی، چراغ نفتی داخل آشپزخونه‌س، خاموشش نکردم.
صورت سفیدش کاملاً سرخ شده‌بود، خنده کوتاهی کرد.
- نه آقا! زیاد سرد نیست، ناهار چی درست کنم؟
کمی ابروهایم را بالا دادم.
- ناهار؟
حالت متفکری به خود گرفتم. از همان زمانی که سوپ مهری را خورده‌بودم برنامه‌ی جدیدی هم برای او ریخته‌بودم.
- تصمیم گرفتم دیگه نگم ناهار چی درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #135
ابروهایش به هم نزدیک شد و با صدایی که به گریه نزدیک بود گفت:
- آخه چطوری؟
- سخت نیست، میری توی آشپزخونه، با توجه به چیزهایی که توی یخچال یا کابینت هست تصمیم می‌گیری چی درست کنی.
- ولی... .
از در خانه خارج شدم.
- ولی نداره، برو سر کارت، ظهر که اومدم می‌خوام ببینم چی کار کردی.
در خانه را بستم و با خرسندی به مدرسه رفتم. ظهر‌ مشتاقانه به خانه برگشتم تا ببینم مهری چه کرده‌است. همین که وارد خانه شدم و او از آشپزخانه مرا دید و سلام داد سریع پاسخش را دادم و گفتم:
- زود سفره رو‌ بنداز ببینم چی پختی.
تا لباس‌هایم را عوض کرده و دستانم را شستم، مهری هم سفره را در آشپزخانه انداخت. با ورودم به آنجا نگاهم برنج و‌ خوراک مرغی که پخته‌بود، را گرفت. کنار سفره نشستم.
- برای روز اول تصمیم‌گیری بد نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #136
روزهای خوبی را با مهری می‌گذراندم. مهری روز‌به‌روز بهتر از قبل عمل می‌کرد و من امیدوارتر می‌شدم.
سه‌شنبه شبی بود و در حال نوشتن طرح درس‌هایم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. نگاهم‌ را روی تلفن که کنار دستم بود، چرخاندم و متوجه تماس تصویری پریزاد شدم. گوشی را برداشته به مبل تکیه زده و تماس‌ را وصل کردم. تصویر مادر را در پشت‌زمینه‌ای از سالن خانه دیدم. ساعت روی دیوار از پشت سرش مشخص بود.
- سلام مامان! چطوری؟
لبخندی روی لب‌های مادر نشست.
- سلام مهرزادم! تو چطوری؟ می‌دونی چند وقته نیومدی‌ خونه؟
- شرمنده مادر! گرفتارم.
- پارسال هر هفته میومدی، امسال دیگه نمیایی.
حق با مادر بود، هوای دیدن مهری‌ مانع برگشتنم به خانه می‌شد.
- واقعا‌ً ببخشید مامان! هفته‌های بعد سعی می‌کنم بیام.
پریزاد با یک حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #137
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد تا نشان دهد اذیت کردن من جزو تفریحاتش است.
- چه اتفاقی از این بالاتر که بنده راننده شدم؟
- خب حالا تو هم، فقط گواهینامه گرفتی کو تا راننده بشی.
- نخیر هم... جنابعالی این هفته میای و بنده رو‌ راننده می‌کنی.
چشمانم را کمی چرخاندم.
- به همین خیال باش! مگه از جون ماشینم سیر شدم بدمش دست تو.
پریزاد به نشانه‌ی تحقیر ابروهایش را بالا برد و عقب نشست.
- ماشین تو؟ ارزونی خودت... .
دوباره مشتاقانه خود را جلو کشید.
- ببین! خودم ماشین پیدا کردم، عمو رو هم بردم دیده، فقط معطل اینم بیایی با عمو بریم قولنامه‌ش کنیم.
متعجب شدم.
- تو ماشین بخری؟! چه عجله‌ای داری؟ یه مدت بذار مهر گواهینامه‌ت خشک بشه بعد بخر.
- کدوم عجله؟ گواهینامه که دارم، پول هم که دارم، دیگه منتظر چی بمونم؟ یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #138
ظهر فردا بعد از تعطیلی مدرسه، ماشینم‌ که همیشه در حیاط مدرسه قرارداشت را خارج کرده و مقابل خانه پارک کردم تا زمان حرکت به مدرسه برنگردم. صبح به مهری گفتم به خاطر سفر رفتنم امروز نیازی به بودن در خانه‌ی من نیست و برگردد، اما‌ او گفت می‌ماند برایم‌ ناهار می‌پزد تا بخورم و‌ بعد حرکت کنم.
وارد خانه که شدم بوی قیمه مدهوشم کرد. در دل «آفرین»ی به مهری گفتم. بلند سلام دادم و وارد آشپزخانه شدم. درحال چیدن سفره بود که جواب سلامم را داد. به خاطر عجله‌ای که داشتم دستم را برخلاف همیشه در سینک شستم. پای سفره نشستم و به تندی مشغول خوردن شدم. مهری با گفتن «آقا یواش‌تر» زیرلبی نشست. کلامش را که شنیده‌بودم جواب دادم:
- مهری! عجله دارم، باید زودتر راه بیفتم قبل غروب برسم‌ خونه.
- مگه چند ساعت توی راهید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #139
تا به خانه برسم، با نگاه‌های گاه‌به‌گاه به سبدی که روی صندلی شاگرد گذاشته‌بودم، به فکر مهری و محبتش افتاده و لبخندی روی لبم می‌نشست. غروب نشده‌بود که ماشین را داخل حیاط خانه پارک کردم. سبد را از روی صندلی برداشته و به دست پریزاد که همراه مادر به استقبالم آمده‌بود، دادم. بعد از سلام و احوالپرسی به پریزاد که کنجکاو داخل سبد را نگاه می‌کرد گفتم:
- همین چایی رو بریز بخورم.
مادر ابرو در هم کشید.
- وا‌ مهرزاد؟ چایی تازه دم کردم، بهتر از چای مونده‌ی توی فلاسک.
لبخندی به رویش زدم.
- می‌دونم مامان... ولی من می‌خوام چایی داخل این فلاسکو بخورم، چایی شما رو هم بعداً می‌خورم.
مادر قانع‌ نشده شانه‌ای بالا انداخت و داخل شد. پریزاد با یک ابروی بالا رفته و چشمان ریز شده متفکر نگاهش را به من دوخته‌بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,565
پسندها
12,715
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #140
فنجان نیم‌خورده را پایین آورده و با دست دیگرم یک شیرینی مربایی برداشتم.
- اِ مامان؟ من که جسارت نکردم، فقط نخواستم اون فلاسک پر اسراف بشه، اصلاً از الان تا آخر شب شما‌ هی به من‌ چایی بده، اعتراض ندارم که.
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- مامان‌خانم! نمی‌دونی این مهرزادخان پسر لوس‌ خودته؟ ازش دلخور نشو! فقط هوای کلیه‌هاشو داشته باش.
صدای «پری» گفتن معترضانه مادر، فرصتی برایم ایجاد کرد تا دوباره به مهری فکر‌ کنم، وقتی برگشتم باید یک‌ برنامه‌ی چای دونفری با او ترتیب می‌دادم. حرف مادر که مخاطبش من بودم، باز مرا از غرق شدن در فکر‌ مهری بیرون کشید.
- مهرزاد! خیلی وقت پیش پری می‌گفت ماشین لباسشویی‌ لازم داری، منتظر بودم بیایی خونه ازت بپرسم آخرش خریدی یا نه؟
کمی از شیرینی درون دستم را در دهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا