نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 3,018
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #121
درحالی که به طرف اتاق برمی‌گشتم گفتم:
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و‌ شستن دست‌هایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهو‌ه‌ای‌رنگ آشپزخانه که نقش‌های موج مانندی به همان رنگ قهوه‌ای اما‌ تیره‌تر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کته‌ی نارنجی‌رنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشته‌بود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کته‌ی درون قابلمه را برای من کشیده‌است. همان‌طور که کنار سفره می‌نشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستاده‌بود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #122
سرش را بالا آورد.
- بله آقا!
- چرا معذبی؟
- چی آقا؟
لبم را روی هم فشردم.
- چرا راحت نیستی؟ از اینکه با من نشستی غذا می‌خوری خوشت نمیاد؟
سرش را زیر انداخت.
- نه آقا.
- پس چی؟
جوابی نداد. نفسم را با حرص بیرون دادم.
- مهری! خوب می‌دونی خوشم نمیاد سؤالم بی‌جواب بمونه.
آرام «ببخشید» گفت.
- پس واضح بگو چرا راحت نمی‌شینی غذاتو نمی‌خوری؟
- آخه... آخه... بلد نیستم!
چشمانم گرد شد.
- چی رو بلد نیستی؟
سرش را بلند کرد. اشک در چشمانش جمع شده‌بود، بغض‌آلود گفت:
- آقا! ببخشید، من هیچ‌وقت سر هیچ سفره‌ای ننشستم، همیشه تنها غذا خوردم، الان نمی‌دونم چطوری باید غذا بخورم تا بد نباشه، میشه من غذامو ببرم بیرون بخورم؟
با حرص دندان‌هایم را به هم فشردم و یحیی و زنش را در دلم به فحش کشیدم.
- نه نمیشه، می‌شینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #123
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- خب بیکار شدی برو توی اتاق روی تخت بخواب.
- وای نه آقا! اون تخت شماست، زشته.
غذای درون دهانم را جویدم و قورت دادم.
- زشت چیه؟ من که خونه نیستم، خودم هم اجازه دادم.
- نه آقا! زن‌عموم میگه نباید بیکار بشینم، وقتی می‌اومدم قدغن کرد خوب کار کنم، ول نچرخم.
- خب وضع خونه‌ی من همینه، اگه دوست داری بعد از این کارامو نمی‌کنم تا تو انجامش بدی، اصلاً روزها برام غذا درست کن، چطوره؟
چشمانش را گرد کرد.
- غذا؟
- آره غذا! غذا پختن بلدی؟
- یه خورده بلدم، ولی نه زیاد.
خوب فهمیدم از چه چیزی باید تربیت او‌ را شروع کنم.
- چیا بلدی؟
کمی در همان حال که غذا می‌خورد فکر کرد و بعد گفت:
- چیزای ساده، مثل املت، کوکو، شامی، سیب‌زمینی هم سرخ می‌کنم، زن‌عموم شام میگه من آشپزی کنم، اما برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #124
همزمان که انتهای ماست را می‌خوردم، نگاهم را به مهری دوختم که درحال پاک کردن سفره با دستمال‌کاغذی بود.
- خاله‌بتول راست گفته، اولین چیزی که از یه خانم‌ خونه توقع دارن بلد باشه آشپزیه، قول میدم‌ خودم راه و روش اینکه یه خانم‌ خونه باشی رو یادت بدم.
مهری سفره را برداشت و کشوی کنار گاز را باز کرد و داخلش گذاشت.
- ولی آقا شما که همش مدرسه‌اید.
کاسه‌ی خالی ماست را به طرفش گرفتم.
- خب این هم مشکلیه، ولی راه‌حل داره.
کاسه را از دستم گرفت، درون سینک گذاشت و من ادامه‌دادم:
- صبح یه سری دستورکار روی کاغذ بهت میدم که چیکار کنی و ظهر که اومدم درستی‌شونو چک می‌کنم، اگه ایرادی داشت بهت تذکر میدم، مثل تکالیفی که توی مدرسه انجام‌ می‌دادی و من چک می‌کردم.
مهری بشقاب‌های روی گاز را درون سینک گذاشت، برگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #125
شب‌ها دستورالعمل‌هایی برای مهری با ذکر همه جزئیات می‌نوشتم، صبح به دستش می‌دادم تا طبق آن انجام دهد و ظهر صحت کارش را چک می‌کردم. برای تنبیه هم از یکی از درختان انار خودروی کنار رودخانه ترکه‌ای جدا کردم و همان‌طور که پدرم به من یاد داده‌بود موقع تنبیه کنار تختم بنشینم، به او یاد دادم کنار مبل بنشیند و اگر کوتاهی یا اشتباهی در کارش بود چند ضربه به کمرش می‌زدم در حدی که فقط دردش را بچشد.
ابتدا از کارهای ساده آشپزی که خودش هم از آن‌ها سررشته داشت، نظیر سرخ‌کردن و آب‌پز کردن شروع کرده و کم‌کم غذاهای پیچیده را برایش با همه جزئیات شرح می‌دادم. شب‌ها برنج را خودم دم می‌کردم و ظهر فردا ناهار را در کنار مهری با غذایی که او پخته‌بود می‌خوردیم و از همه‌جا سخن می‌گفتیم. آن لحظات ناهار خوردن با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #126
زنگ سوم بود و درحال نوشتن چیزی پای تخته، که با صدای «بارون میاد» یکی از بچه‌ها‌ به طرف پنجره برگشتم. باران‌های زمستانی شروع شده‌بود و خوب می‌دانستم این باران نم‌نم، چند دقیقه دیگر به یک بارش تند و رگباری تبدیل می‌شود و تا چند روز خواهدبارید. همان لحظه به این فکر‌ کردم که صبح‌ مهری بدون بارانی به خانه‌ام‌ آمده و حالا موقع برگشت حتماً خیس می‌شد.
پیش‌بینی‌ام درمورد شدت بارش درست از آب درآمد و ظهر بعد از اتمام کلاس در میان بارش شدید باران تا خود را به خانه رساندم همانند موش آب کشیده شده‌بودم.
در خانه را باز کرده و باسرعت حیاط را طی کردم و بعد از باز کردن در ساختمان، طول راهرو‌ را پیمودم تا خودم را زودتر برای تعویض لباس خیسم به اتاق برسانم، اما نگاهم به مهری در آشپزخانه افتاد که قاشق به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #127
هرچه می‌گذشت صدای باران بیشتر مرا در خلسه‌ی خواستن آبشار موهای فر سحرانگیزی می‌برد که یک سال پیش در روزی شبیه امروز جادویم کرده‌بود. نگاهم روی روسری بزرگ و سیاه مهری ثابت ماند که هیچ از موها را نشان نمی‌داد و با خود فکر می‌کردم، تا الان چقدر بلند شده؟ آیا باز هم به همان زیبایی رسیده؟
وقتی ایستاد و برگشت، تازه نگاهم روی قد و بالایش افتاد. گویی بعد از این همه وقت با هم بودن، تازه می‌دیدمش که پی بردم اندامش کم‌کم درحال بیرون رفتن از دخترانگی و گرفتن حالت زنانه به خود است، از فکر بالغ شدن او لبخند روی لبم پهن‌تر شد. مهری‌ متعجب از حضور‌ من بی‌حرکت درجایش ایستاده و من با خیره شدن به او، به ناخودآگاه مریضم اجازه داده بودم تصورات بدی کرده و‌ مرا هم وسوسه کند.
- از این دختر دوست‌داشتنی یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #128
مهری باز مقاومت کرد.
- ایرادی نداره.‌‌.. .
- مهری! وقتی یه چیزی میگم گوش کن! برش دار! فردا هم بدون بارونی نیا!
مهری به طرف کمد رفت، چتر را از درونش برداشت، تشکر کرد و خواست بیرون برود، که یادم به دستمزدش افتاد.
- یادت نره دستمزدتم از لب تاقچه برداری.
مهری همان‌طور‌که بیرون می‌رفت و‌ در را می‌بست گفت:
- چشم! ممنون آقا!
با بیرون رفتن مهری دلم از غصه نبودنش سنگین شد. از این‌که نزدیکم بود اما مال من نبود حال مزخرفی پیدا کرده‌بودم. با حال زاری بلند شدم و لباس‌های خیسم را با یک تیشرت کرم‌رنگ و یک شلوار ورزشی عوض کردم. از بی‌جنبه بودن خودم می‌ترسیدم و‌ قصد نداشتم تا رفتن مهری از اتاق بیرون بروم. پشت پنجره‌ی اتاق رفتم و نگاهم را به بارش باران دوختم. گویا روزهای بارانی دیگر برای من معمولی نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
11,763
امتیازها
30,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #129
مجدد لباس‌های خیس شده‌ام را عوض کردم. پتویی را از کمد برداشتم و دور خودم پیچیدم، تا لرزیدن بدنم تمام شوم. با همان وضع به سالن رفته و روی کاناپه نشستم. پاهایم یخ کرده‌بود هر دو را روی مبل جمع کردم و درون پتو قراردادم. پتو اثری در گرم کردن بدنم نداشت اما لحظه‌ای به آن فکر نمی‌کردم، نگاهم را به میز چوبی شکلاتی دوخته و در فکر کار ناشایست ظهرم بودم. هرچه فکر می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که آن آدم ظهر مهرزاد نبود. من در زندگی هیچ‌گاه چنین بی‌فکر نبودم و هرگز چنین قرار از کف نمی‌دادم.
از یک سو نگران بودم کنار مهری ماندن باعث شود باز این جنون سراغم بیاید و از طرفی تحمل دوری‌اش را دیگر نداشتم. مدت‌ها بود حتی پنج‌شنبه و جمعه هم که مهری به خانه‌ام نمی‌آمد به شهر خودم برنمی‌گشتم و به هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا