- ارسالیها
- 1,470
- پسندها
- 11,763
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 19
- نویسنده موضوع
- #121
درحالی که به طرف اتاق برمیگشتم گفتم:
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و شستن دستهایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهوهایرنگ آشپزخانه که نقشهای موج مانندی به همان رنگ قهوهای اما تیرهتر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کتهی نارنجیرنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشتهبود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کتهی درون قابلمه را برای من کشیدهاست. همانطور که کنار سفره مینشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستادهبود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای...
- توی همون آشپزخونه بنداز.
بعد از تعویض لباس و شستن دستهایم به آشپزخانه برگشتم. مهری سفره را روی فرش پرزبلند قهوهایرنگ آشپزخانه که نقشهای موج مانندی به همان رنگ قهوهای اما تیرهتر داشت انداخته و یک بشقاب لبالب پر از کتهی نارنجیرنگ را به همراه یک کاسه ماست، و بطری آب و لیوان روی سفره گذاشتهبود. از پر بودن بشقاب فهمیدم کل کتهی درون قابلمه را برای من کشیدهاست. همانطور که کنار سفره مینشستم گفتم:
- چرا یکی؟
مهری که کنار گاز ایستادهبود گفت:
- چی آقا؟
سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
- چرا برای خودت غذا نذاشتی؟
چند لحظه متعجب به من چشم دوخت.
- برای خودم؟ چرا؟
کلافه نگاهش کردم.
- یه بشقاب بردار بیار، این برای من زیاده، نصفشو بریزم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.